
<برای اینکه زمین زیباتر گردد> از میکولاس اسلاکیس را در آبان سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
من خسته بودم، چنان خسته شده
بودم که سرم به درد افتاده بود و جلوی چشمانم سوسو میزد.
آنقدر خسته و مستأصل بودم که
نمیتوانستم دیگر دستهایم را روی میز ببینم و قلبم را دیگر در سینه حس نمیکردم.
دستهایم مانند نابینایان
کورمال کورمال بدنبال اشیاء میگشتند، و در محلِ زخمِ دلْ سرمائی از تنهائی به خلاء
جاری بود.
من کاغذِ سفید و دستنخورده را
به کناری هل میدهم، یک کویرِ بیجان، کویری که برای گذشتن از آن هنوز مصمم نبودم، و
مهِ تیره رنگی از ناامیدیام مرا با خود به آنجا هدایت میکرد.
مه مرا هرچه قویتر به جائی
میبرد، بدون اراده و شکل. احتمالاً به اشیاء سخت، به دیوارها و درها برخورد میکردم،
اما من هیچ دردی احساس نمیکردم. خستگیِ سُربین، و تمام احساسِ بیتفاوتیِ فلج کنندۀ
سنگینتر از خستگی را مه در خود میمکید.
با این وجود مه مرا به گونهای
با خود میبرد که انگار من هدفی پیش رو دارم. افسوس!
روزِ مهآلود با نور خاکستریِ
پریده رنگش مرا به دام میاندازد. شاید هم که روز اصلاً مرا اغوا نکرده، بلکه
مانند من تقریباً کور بوده باشد؟
من خستگیام را در روزهای بیاحساسِ هفته میریزم، اما تسکینی دریافت نمیکنم. در بیرون برگها از درختان جدا میگردند.
آنها در نوسان بودند و غمگینانه و زرد گشته نم نم رو به پائین میباریدند. برگها
هم در برابر قدرتِ پائینکشنده مقاومتی از خود به خرج نمیدادند. و خش خشِ خستۀ برگها
شباهت به قدمهای متزلزل من داشت.
ناگهان حس میکنم برگی خشک و
گرم در دست دارم. دلم میخواست میتوانستم این اخگرِ کوچک که با کفِ دست بیحالم،
با خستگیِ بزرگ و با بیتفاوتیام در تضاد بود را با کمال میل کمی طولانیتر نگاه میداشتم.
وقتی من برگِ خشک را غفلتاً
میفشرم، برگ خود را به دست کوچکِ از آفتاب قهوهای گشتۀ دخترم اسنیاگوآله مبدل میسازد.
"آخ، پاپا، فشارم نده
دردم میگیره!"
با این همه او زود درد را
فراموش میکند و ناگهان میپرسد، آنچنان ناگهانی و جدی که زرهپوش بیتفاوتیام را
میشکافد و من آشفتگی و خجالت احساس میکنم. طوری جدی و مشکوک سؤال میکند
که انگار من در ریزشِ بیوقفۀ برگها مقصرم. "پاپا، چرا برگها میریزند؟"
من مانند کسی که بطور غیرمنتظره
از خواب پریده باشد سکوت میکنم، او پاهای کوچکِ چاق و قوی خود را بیصبرانه به
زمین میکوبید. بیصبریِ او را قلب زمین، اگر که اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد،
از میانِ پوستۀ ضخیم خود حتماً میتوانست بشنَود.
"چرا؟ چرا؟ چرا؟"
من همچنان سکوت میکنم و
بیهوده میکوشم بیتفاوتیِ غمگینِ در حال ترک کردنم را محکم نگاه دارم.
با تردیدِ فراوان میگویم:
"برای اینکه زمین ... زیباتر بشه" بدون آنکه خودم به آنچه گفتم معتقد
باشم. اما چهرۀ کوچک و آزردۀ اسنیاگوآله میدرخشد، در چشمان آبیاش نورهای زرد و
نارنجی به جنبش میافتند. با سری رو به بالا شروع به گرفتن برگهای معلق در هوا میکند و آنها را درون لولهای جادوئی شبیه به تلسکوپ که با هر حرکتْ شکلی جدید با
رنگها بوجود میآورد قرار میدهد.
"زمین زیباتر میگردد،
آره، زمین زیباتر میگردد!"
اسنیاگوآله فریاد میزد و
خوشحال به هوا میجهید؛ شادیش را حتماً دلِ زمین میشنید، اگر چنین چیزی وجود
داشته باشد.
من هم تماشا میکردم، خوشحال
بودم و به این میاندیشیدم که حالا میتوانم دوباره فکر کنم.
شاید در پائیز برگها
حقیقتاً به این خاطر میریزند که زمین زیباتر گردد؟ ممکن است؟
خورشید نیز ناگهان از فرصت
استفاده کرده و از میان درزِ آسمانِ خاکستری رنگ به تماشا میایستد، طوریکه انگار
میخواهد به امیدِ ضعیفم یاری دهد. تابشش مانند زبانی سرخْ زمین را میلیسید، زبانه
میکشید و مانند رنگینکمانی میدرخشید!
حالا دیگر اسنیاگوآله بقدر
کافی اینوَر و آنوَر پریده و با چشمان شادابش معجزۀ پائیز را سیر تماشا کرده بود.
او ناگهان غمگین میگردد.
"پاپا! پاپا! برگهای
جدا شده از درختها دیگه سبز نمیشن؟"
حالا میتوانستم به دخترم
جواب دهم. من حقیقتِ بیاهمیت، قدرتمند، از رنگ و رو افتاده و جاودانِ هستی را
تکرار میکنم.
"یک بهارِ نو حتماً
خواهد آمد و برگهای تازه سبز خواهند شد!"
"واقعاً، پاپا؟ به این
خاطر برگها اِنقدر شاد میریزن؟"
"بله، به این
خاطر!"
من دوباره خودم را مییابم.
حالا میدانستم به کجا میرفتم. چشمها و دستانم دیگر نابینا نبودند. یک غمگینیِ ملایمْ پژواکِ قدمهای سنگینم را فرومینشاند. بعد از رسیدن به خانه، کاغذِ سفیدِ دستنخورده
را پیش میکشم. حالا دیگر کاغذ مانند کویری که نتوانم از میانش عبور کنم به
چشم نمیآمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر