
<میوه
بدن> از تادئوش روزِویچ را در مهر سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
ماه بر بالای منطقۀ مسکونی ایستاده بود و بر صومعۀ سفید
رنگ و دودکشِ سیاهِ کارخانه، بر پنجرههای پوشیدۀ خانهها، بر شاخ و برگ درختان و
بر ساقۀ علفها میتابید. سکوت حکم میراند و در شهر کوچک هیچ خبری نبود. دیواری
که پادگان را در محاصرۀ خود داشت بلند و خاموش بود و لبۀ آن بوسیلۀ شیشههای شکستۀ
نوک تیز و درخشندهای تزئین شده بود. مأموری در درون محوطۀ پادگان نگهبانی میداد.
گروههای پارتیزان در تاریکی شب در منطقۀ مسکونی در حرکت بودند اما پلیسهای نظامی
دیده نمیشدند. تنها راکتهای منور در آسمانِ سیاه رنگ میلغزیدند، به این نشانه
که آنجا، در پشتِ دیوار، مردان مسلحِ غریبهای زندگی میکنند که هنگام طلوع آفتاب
بیرون آمده و کارِ روزانۀ خود را شروع خواهند نمود. حالا سکوت بر قرار بود. صومعۀ
سفید رنگ از میان درختان مانند کوهِ یخِ بزرگی سر به فلک میکشید. در
عبادتگاه، مردی روبروی محرابِ اصلی مانند یک صلیب دراز کشیده بود. او آنجا دراز
کشیده بود و صورتش بر روی زمین سرد قرار داشت. لبهای بیخونش تکان میخوردند و
سنگهای خیس را لمس میکردند. مرد دستهای خود را در امتداد شانه گشوده بود و دعا
میکرد. کلمات او در جریانِ تیرهای از رؤیا غرق و ربوده میگشتند. فراموش کرده
بود که او کجا بوده و چه میکرده است. او بارها بخاطر یک مرگِ زیبا و سعادتمند
برای خود دعا کرده بود. و آن تنها چیزی بود که او بخاطرش التماس میکرد. بر بالای
جایگاهِ عبادت که نورِ کمی بر آن میتابیدْ مجسمۀ مریم مقدس با کودکی در بغل قرار داشت. دور تا دور بر دیوارهای
محراب، ردیفی از نقاشیهای کوچکِ رنگ روغن آویزان بود. در هر عکسی یک معجزه ترسیم
شده بود. قدیمیترین عکسها مربوط به زمانهای خیلی قدیم بودند. کتیبههای لاتین و
لهستانی از لردها، کاپیتانها، شهروندان و دهقانانی که رحمتِ خداوند شامل حالشان
شده بود گزارش میدادند. تصویر آتشسوزیهائی که خاموش شده بودند، همانطور که آدم
شمعی را فوت و خاموش میسازد، شهرها و روستاهائی که بوسیله یک پالتوی آبی رنگ در
برابر طاعون محافظت گردیده و غرقگشتگان و کودکان مُردهای که دوباره به زندگی
بازگردانده شده بودند. یک نقشِ خاکستری رنگ سوار بر ابری به سوی آسمان در حال صعود
بود. راهب در این شب بخاطر یک مرگِ سعادتمند دعا نمیکرد، او برای دو مردِ ناشناس
که اجسادشان در محلِ زبالۀ پشت کارخانه افتاده بود دعا میکرد. آنها چه آدمهائی
میتوانستند باشند؟ تبهکار، سرباز؟ شاید قبل از مرگ حتی فرصت نکرده که با آه و
ناله از مسیح و مریم نام ببرند. لُخت بر روی آشغالها افتاده و انتظار روز قیامت
را میکشیدند. با فرشتههای آسمان بودن آنها را خشنود خواهد ساخت ...
بر سرِ منارۀ صومعه جغدی فریاد میکشید. شاخههای سیاهِ
درختان در روشنائی ماه در جنبش بودند. در منطقۀ مسکونی هیچ چیز در حرکت نبود.
پنجرههای خانهها کور بودند. یک شبِ تابستانی کوتاه است و روز به سرعت بازمیگردد.
خورشید بر لاشۀ دو مرد در روی آشغالها میتابید و خُردهشیشهها را به درخشیدن
وامیداشت.
کودکان اغلب در کنار گودالِ آشغالهای پشتِ کارخانۀ آبمعدنی
بازی میکردند. آنها در آنجا سرپوشهای چینیِ سفید رنگ، خُردهشیشههای سبز و
صورتی و برچسبهای رنگین جستجو میکردند. در کنار گودال هرمی از بُرادههای چوب
روی هم انباشته بود که در سطح بیرونی توسط خورشید خشک و از داخل خیس و سرد بود. در
پای هرم میشد بُراده و تکههای کوچکِ چوب پیدا کرد.
در این روز دو دختر کوچک که گاوها را به چراگاهی در آن
نزدیکی میبردند در کنار گودال ایستاده و میگذارند تا گاوها به تنهائی به چراگاه
بروند. دخترها کنار گودال ایستاده و حرفی نمیزدند. در میان خاکستر و آشغالها دو
لاشۀ لخت افتاده بود، یکی به پهلو مچاله گشته و زانویش تقریباً تا چانه میرسید،
دیگری دستها و پاهایش به اطراف گشوده و صورت را به سوی آسمان نگاهداشته بود.
خورشید بر گودالِ آشغال میتابید، آنطور که بر ساحل کوچکِ یک دریا میتابد. دخترها
دست در دست هم داشتند و افسونزده به اجساد خیره مانده بودند. سکوت بر قرار بود.
وزش آرامِ باد از درختهای بلوطِ صومعه بوی خوشی به آنسو میآورد. دخترها بعد از
مدت کوتاهی به رفتن ادامه میدهند.
"دیدی؟ اون دوتا جوون مُرده بودن. بریم دوباره
تماشا!"
"این کار معصیت داره!"
"برو بابا، چه معصیتی! من میرم."
"بهت میگم که این کار معصیت داره. فوری زانو بزن،
ما باید برای مُردهها دعا بخونیم."
آن دو در کنار گودال زانو میزنند. علف از شبنم صبحگاهی
تَر بود، اولین پروانههای سفید بال با خالهای سیاه از خواب بیدار شده و در نور
خورشید پر پر میزدند.
"سلام مریم را رواست که پُر از احسان است،
خداوند را به همراه داری،
و در میان زنان مبارکی تو،
و مبارک است میوۀ بدنات ..."
"نه لباس به تن داشتن و نه کفش به پاشون بود،
دیدی؟"
"حتماً لباساشونو دزدیدن."
"حتماً یهودی هستن."
"دیگه یهودی در جهان باقی نمونده."
"این جوونها چطوری اومدن اینجا؟"
"حتماً راهزنها این دو نفر رو کشتن."
دورِ گودالِ آشغالها عدهای در سکوت ایستاده بودند. یک
مرد تکه مقوایِ خاکستری رنگی از میان آشغالها بیرون میکشد و با آن جسدی را که به
پشت افتاده بود میپوشاند. زنها سر تکان میدادند. آنها با دست صلیبی بر سینۀ خود
میکشیدند و گریه میکردند. از پادگان دو پلیسِ نظامی خارج میشوند. صدایشان به
گوش میرسید. کلمات آنها در اینجا، در میان درختان، در میان خانههای چوبیِ کوچک،
در میان مزارعِ اندوهگین و در میان مردمِ سکوت کرده غریبه بود. این زبان در زیر
آسمانِ شفاف و بلند طنینِ ناهنجار و خشنی داشت. مردم کنار میکشند. بعضی به سوی
درهای بازِ خانهها میدوند و عدهای با عجله به سمت صومعه فرار میکنند. دو پلیسِ
نظامی با چکمههای براقِ سیاه رنگ و کلتِ کارابینِ کوتاهی که به کمر بسته بودند به
سمت گودالِ آشغالها حرکت میکردند. یکی از آنها کاغذِ سفید رنگِ بزرگی با خود حمل
میکرد. وقتی آنها به گودال میرسندْ پلیسِ کاغذ به دست با
اشارۀ انگشت جوانکی را پیش خود میخواند. پسرک نزدیک شده و کلاهش را طوریکه انگار
میخواهد تعظیم کند از سر برمیدارد. پلیس چیزی به او میگوید و با دست گودال را
نشان میدهد. جوانک به سمت گودال میرود و مقوا را از روی لاشه به کنار میکشد.
پلیس کاغذِ سفید رنگ را به دست او میدهد و پسرک با نخی آن را به پایِ یکی از
مُردهها محکم میبندد. حالا پلیسها زنها را پیش خود میخوانند. عدهای از آنها
خود را به گودالِ آشغالها نزدیک میکنند. بر روی کاغذِ بزرگِ سفید رنگ با حروف
بزرگِ سیاه رنگی نوشته شده بود: "راهزن" یکی از پلیسها انگشت اشارهاش
را بلند میکند و به زبان لهستانی دست و پا شکستهای به آنها میگوید:
"پوشاندن ممنوع است. بگذارید همینطور لخت بمانند. هرکه آنها را بدون اجازه به
خاک بسپارد تیرباران خواهد شد. مقاماتِ مسئول آنها را دفن میکنند. همه باید
ببینند که مقاماتِ مسئول چطور راهزنان را مجازات میکنند."
پلیس با مردم انگار که معلمی با بچهها حرف میزند صحبت
میکرد. مردم ساکت بودند. دو پلیس دستی به کلتِ خود میکشند و به سمت پادگان بازمیگردند.
آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکی
صدای جیک جیک به گوش میآمد. از آسمانِ سیاه دانههای باران سقوط میکردند. آنها
بیکس در تاریکی دراز کشیده بودند. در این ساعتِ شب از انسان خبری نبود. مردم در
خواب بودند. و همینطور آنها نیز در بستر خود خوابیده بودند. کسی پیش آن دو
نایستاده بود و بدنِ برهنۀ آنها را نظاره نمیکرد، کسی برایشان اشگ نمیریخت، کسی
دستانش را مشت و برای انتقام گرفتن سوگند یاد نمیکرد. چشمانِ کنجکاو و ترسانِ
دخترانِ کوچک وجود نداشت که رازِ جنسیتِ عریان گردیده را تماشا کنند. در سکوت، در
زیر آسمان دو جسد در حال پوسیدن بودند. کاغذِ سفید رنگ با محتوای
"راهزن" نورِ خفیفِ سفیدرنگی به پا پخش میکرد.
آیا پرندگان در شب از خواب بیدار شده بودند؟ در تاریکیِ
شب صداهائی شفاف به گوش میآمد. انگار قطراتی از جنس شیشه سقوط میکردند. زن پاهایش
را تا سینه خم ساخته و ساکت خود را در ملافه دفن میکند، مانند زیر خاک. آن دو در
آن بالا، بر روی سطح زمین بیدفاع و برهنه قرار داشتند. زن خود را به مرد میچسباند.
به نظرش میآمد که انگار آنها در یک غار دفن شدهاند. که انگار آنها استراحتگاهی
در یک غارِ زیرزمینیِ گرم دارند و احتیاج به بالا رفتن به سمت سطحِ روئی، به بیرون
رفتن به سمت روشنائیِ روز را ندارند. مرد دستش را روی شکمِ زن نگاه داشته بود. او
میتوانست صدای تنفس بُریده بُریدۀ زن را که در حال شدت گرفتن و مانند از خستگی
مستأصل شدن بود را بشنود. اما او اینجا دراز کشیده است، در کنارِ او، بیحرکت، با
شکمی به هیجان آمده. او در زیر انگشتان خود ضربانِ نبضی را احساس میکند، شبیه به
یک زمینلرزه، و بعد تکانهای آشکار. در زیرِ پوست چیزی حرکت و <تقلا میکرد>.
زن هیچ چیز نمیگفت. در جهانِ سکوت، در آن جهانِ سیاه از خون و تن، کودکِ هنوز کور
و لال او خود را حرکت میداد. او آهسته میپرسد: "خوابیدی؟" اما زن
جوابی نداد. دستِ مرد کرخ شده بود، دستِ او چند لحظهای بر روی شکم زن میماند و
بعد عاقبت سرد و سنگین مانند یک وسیلۀ بیجان از بدنِ به تپش آمدۀ زن بر روی ملافه
میافتد.
زن نامنظم نفس میکشید. او نخوابیده بود. "آیا آنها
مدت درازی را اینگونه دراز کشیده خواهند ماند؟" چه وقت او این سئوال را
پرسیده بود؟ آیا نیمی از شب به پایان رسیده است؟ مرد جواب نمیداد. او پشت خود را
به او کرده و خوابیده بود. زن لبهایش را به شانههای او میچسباند، نمکِ کمی را
که پوست ترشح کرده بود میچشد. حالا او آن دو نفر را میبیند که در گودال آشغالها
افتادهاند، مُنور از نور خورشید. سر یکی از آن دو در برادۀ چوبها فرو رفته و با
دستان خود از صورتش طوری محافظت میکرد که فقط چند کاکل مویِ خاکستری و یک قطعه از
گوشِ سفیدش پیدا بودند. آن دیگری با چشمان و دهانی باز آنجا افتاده بود. مویِ
بلندِ سیاهی صورتش را قاب گرفته بود. او بطور عجیبی دستهایش را چرخانده بود، کف
دستها طوری به سمت آسمان برگشته بودند که انگار میخواهد با آنها نور را به چنگ
آورد.
حوالی ظهر هوا خیلی گرم و سوزان بود. زن برای شوهرِ خود
که در کارخانه مشغول کار بود غذا برد. او میدانست که آن دو آنجا در گودالِ آشغالها
افتادهاند. او آنها را صبح دیده بود. هنگامیکه به نزدیکی گودال رسید چشمان خود را
بست و از آن محل گذشت. هنگام بازگشتِ به خانه دوباره سر خود را برگرداند و نگاهش
را به صومعۀ سفید رنگ انداخت، به سمت منارۀ صومعه که دیگر در آن ناقوسی وجود
نداشت. او از میان بویِ شیرینِ درختانِ بلوط میرفت و به چیزی نگاه نمیکرد. اما
آنها آنجا افتاده بودند. حالا، در شب، او آن دو را از میان درختانِ در هم فرو رفتۀ
بلوط میدید. بدنهای سفید و بیدفاع را، پاهای از هم باز شده و زیر شکمهای تاریک
را. او از میان پلکهای بسته یک جنگل دید، درختانِ کاج در جنگل را و یک لانۀ مورچه
که میدرخشید. او خود را میدید و برادر کوچک خود جوسیو را که در برکه غرق شده
بود. آنها با یک چوبِ بلند در جلوی لانۀ مورچهها ایستاده بودند. جوسیو به او
لبخند میزد و چیزی میگفت، اما او نمیتوانست بشنود که جوسیو چه میگوید. آنها
نخست برگها، شاخهها و سنگها را به داخل لانه انداختند. جنگل در طوفانی خاکستری
رنگ غرق میگردد، همه جا کاملاً سیاه گشته و تنها بر شاخۀ یک تکدرخت نور نشسته
بود. سنگها بزرگ و گرد بودند. آنها سنگهای بیشتری به لانه انداختند. آنها میخندیدند
و فریاد میکشیدند، و بعد در سکوت با چوبهایشان لانۀ مورچهها را ویران ساختند.
یک چوب سوراخ عمیقی در لانه بوجود آورد و تخمهای کوچکی به اندازۀ یک حبه انگور
بیرون ریختند. مورچهها تخمها را به دهان گرفته و پا به فرار میگذارند. تخمها
نرم بودند و از داخل خیس. مورچهها خود را در دهلیزهای عمیقتری گم میکنند و بعد
از آنکه تمام تخمها را مخفی میسازند، چوبها عمیقتر در لانه فرو میروند و
یکبار دیگر مورچهها و تخمها بر روی زمین میریزند. آنها یک سنگ بزرگ را بلند
کرده و درست در وسط مورچهها پرتاب میکنند و به درون جنگل میدوند. صاعقهای غوغا
میکند ...
یک رعد شب را از زمین تا آسمان میدرد. روشنائی به اتاق،
جائیکه او برای خود لانهاش را ساخته بود میتابد. غارِ زیرزمینی با تیغهای از
نور شکاف برمیدارد. تیغۀ نور یک کلوخ را که در زیر آن کرمهائی سست و تنبل در هم
میلولیدند به کناری میزند. زن چشمان خود را باز میکند. هوا تاریک بود. زن میگوید:
"نه، من نخوابیدم"، در کنار او بدنِ بیحرکت شوهرش در خواب بود. دست زن
آرام سرِ مرد را نوازش میکند. زن تک تکِ موهای محکم او را زیر انگشتانِ خود احساس
میکند. دستِ زن به سمت چشمانِ بسته و لبهای مرد سُر میخورد، بعد از مکثی کوتاهْ نفسِ گرم و خیس او را احساس میکند.
زن خواهش میکند: "بیدار شو."
بدن مرد تکان میخورد و در کمالِ موافقت خود را به تن زن
میفشرد. مرد هنوز در خواب بود، اما تن بیدار و هشیارش شروع به پُر ساختن خود از
خون میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر