خاکسپاری.


<خاکسپاری> از وُلفدیتریش اشنوره را در تیر سال 1389 ترجمه کرده بودم.

در آشپزخانه روی یک صندلی ایستاده‌ام. در زده می‌شود.
از صندلی پائین می‌آیم، چکش و میخ را به کناری می‌گذارم و در را باز می‌کنم: شب؛ باران.
عجیبه، فکر کردم که کسی در را به صدا آورده.
ناودان صدائی تولید می‌کند.
من می‌گویم: "بله _؟"
از پشتِ سر کسی می‌گوید: "هی!"
دوباره به آشپزخانه برمی‌گردم. یک نامه روی میز بود. نامه را برمی‌دارم.
دوباره درِ خانه به صدا می‌آید. نامه را روی میز می‌گذارم و به پائین می‌روم، در را باز می‌کنم: هیچ چیز.
باخود فکر می‌کنم، چه مضحک و دوباره می‌روم بالا.
نامه هنوز روی میز قرار داشت؛ سفید با یک گوشۀ سیاه.
به خود می‌گویم باید کسی مُرده باشد.
به اطراف نگاه می‌کنم.
بینی‌ام به من می‌گوید: "بوی کندر می‌آید."
من می‌گویم: "حق با توست. قبلاً چنین بوئی نمی‌آمد. خنده‌داره."
می‌نشینم، نامه را باز کرده و عینکم را تمیز می‌کنم تا خوب ببینم.
صحیح، یک آگهی تسلیت. شروع به خواندن می‌کنم:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
و در پائین آن خیلی ریز نوشته شده بود:
خاکسپاری امشب در سکوتِ کامل در قبرستان شهر برگزار می‌گردد.
من به خود می‌گویم: "می‌بینی، مرگ یقۀ پیرمرد را هم گرفت. اما خوب، کاریست که انجام شده." و عینک را در جاعینکی قرار می‌دهم.
داد می‌زنم: "خانم! یک پالتو!"
او غرو لندکنان از آن بالا می‌پرسد: "چرا فقط یکی؟"
من می‌گویم: "سؤال ابلهانه نکن، باید به خاکسپاری بروم."
او با ناله و فغان می‌گوید: "آره می‌دونم، می‌خوای بری اسکات بازی کنی."
من می‌گویم: "حرف مفت نزن، خدا مُرده است."
او می‌گوید: "خوب که چی؟ نکنه باید یک دسته گل هم خرید؟"
من می‌گویم: "نه، اما کلاه سیلندر رو می‌تونی بهم بدی. معلوم نیست چه کسانی آنجا می‌آیند."
او می‌گوید: "وای، نه، می‌خوای باهاش ژست هم بگیری؟ نه، نمی‌شه. بعلاوه در تاریکی کسی نمی‌بینه که تو کلاهِ سیلندر بر سر گذاشتی."
با خود فکر می‌کنم: بسیار خوب، هرجور میل توست، عمه جان.
پالتویم را می‌پوشم، یقه‌اش را بالا می‌زنم و به طرف درِ خانه می‌روم.
باران می‌بارد.
به چتر فکر می‌کنم. اما چتر را اِما برداشته. می‌گویم: "شب خوش" و درِ خانه را پشت سرم می‌بندم.
در بیرون همه چیز مانند همیشه است. آسفالتِ لغزنده، مقدار کمی نورِ فانوس؛ تعدادی ماشین، چند عابرِ پیاده؛ و تراموائی در حال حرکت.
از کسی می‌پرسم: "شنیدی که خدا مُرده است."
او می‌گوید: " عجب! تازه امروز؟"
باران شدیدتر می‌شود. روبرویم یک کیوسک با یک لامپ کارپیدی در داخل آن ظاهر می‌شود.
به خودم می‌گویم: "ایست! باید به روزنامه‌ها نگاهی بیندازی."
سرم را داخل کیوسک می‌کنم؛ روزنامه‌ها را ورق می‌زنم، جستجو می‌کنم.
روزنامه امروز: هیچ چیز. روزنامه فردا: هیچ چیز. روزنامه جهان نو: هیچ چیز. روزنامه آینده: هیچ چیز. روزنامه عصر: هیچ چیز. هیچ سطری؛ حتی در میان اخبار کوتاه هم چیزی نمی‌بینم.
می‌پرسم: "روزنامه دیگری هم هست؟"
روزنامه‌فروش می‌گوید: "روزنامه تبلیغات."
می‌گویم: "صبر کن ببینم."
جستجو و پیدا می‌کنم: آخرین صفحه، بر حسب تصادف. در ردیف خبرهای بی‌اهمیت، خیلی ریز:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
تمام. و نه چیزی بیشتر.
آگهی را به روزنامه‌فروش نشان می‌دهم: "این خبر رو دیدی؟"
او می‌گوید: "بیچاره. جای تعجب نیست."
در میدانِ رژه، میان مه، یک پاسبان ایستاده است.
من می‌پرسم: "از رادیو خبری پخش نشده است؟"
او می‌گوید: "جنگ."
من می‌گویم: "نه. منظورم چیز ویژه‌ای است."
او می‌گوید: "نه."
"خبر مرگ؟ از قرار معلوم خدا باید مُرده باشد."
او شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید: "تقصیر خودشه."
هوا تاریکتر و خیابان تنگتر می‌شود. در گوشۀ خیابانِ دانشکده افسری تنه‌ام به تنه کسی می‌خورد.
او می‌گوید: "آیا این راه به قبرستان شهر منتهی می‌شود؟"
من می‌پرسم: "کشیش؟ خاکسپاری؟"
او سرش را تکان می‌دهد.
"خاکسپاری چه کسی؟"
او می‌گوید: "کسی به نام کلوت یا خدا یا چیزی مثل این."
با هم می‌رویم. از کنار پادگان رد می‌شویم، دیوارهای سوخته و کثیف، فانوس‌های گازی با نوری لرزان.
کشیش می‌پرسد: "با مُرده خویشاوندید؟"
من می‌گویم: "نه، همینطوری."
پشت سر ما پنجره‌ای با زور گشوده می‌شود.
زنی فریاد می‌کشد: "کمک!"
یک گلدان بر روی سنگفرش خُرد می‌شود. روبروی ما پنجره‌ای کشوئی بالا کشیده می‌شود. نور به خیابان می‌تابد. کسی نعره می‌کشد: "ساکت!"
کشیش می‌پرسد: "هنوز خیلی از راه مانده؟"
من می‌گویم: "نه، الان می‌رسیم."
حالا باران بقدری متراکم گشته که بزحمت می‌شود فانوس‌ها را تشخیص داد. از شدت باران پیراهنم هم خیس شده است.
من می‌گویم: "اینجا، سمت راست."
خیابان مارشال منتهی می‌شود به میدان زغال، یک میدان که بوسیله سیم خاردار محصور گشته است و حالا اردوگاهِ قرنطینۀ سربازانیست که به وطن بازمی‌گردند.
آنها زیر باران در انتظار ایستاده‌اند. به پشتِ دیوارِ سمت چپِ قبرستان دیوارِ تالار رقص چسبیده و به آن فشار می‌آورد و در سمت راست کارخانۀ تولیدِ نیتروژن قرار دارد. پنجره‌های کثیفِ کارخانه روشن است؛ می‌توان شنید که کارخانه در حال فعالیت شدیدیست، دودکش‌های آن از پائین نورانی‌اند و در بالا خود را در مه گم می‌کنند.
جلوی قبرستان چیزی ایستاده است. یک گاری با جعبه‌ای بر روی آن؛ چند آدم، یک اسب.
من می‌گویم: "شب بخیر."
"تو کشیش هستی؟"
من می‌گویم: "نه، او کشیش است."
"بجنب، جائی از تابوتو بگیر."
کشیش در سکوت یک سر جعبه را می‌گیرد. آنها جعبه را بلند می‌کنند، آن را بر دوش خود قرار می‌دهند و تلو تلوخوران از دروازه می‌گذرند.
گاریچی فریاد می‌زند: "عجله کنید!" او پتوئی بر سر کشیده، به اسب تکیه داده و سیگار می‌کشد.
وقتی دروازۀ قبرستان را پشت سرم می‌بندم صدائی شبیه به جیغ کشیدن می‌دهد. و من آرام بدنبال مَردها به راه می‌افتم.
دو نفر بیل حمل می‌کنند. آنها را می‌شناسم؛ گورکن هستند. نفر سوم روپوش آبی رنگی به تن دارد و پشت گوش راستش یک سیگارِ نمدار قرار دارد؛ باید یک رفتگر یا چیزی شبیه به آن باشد. دو نفر دیگر بلوز کثیفی از جبهۀ جنگ بر تن و کلاهِ پلاک‌داری بر سر دارند؛ احتمالاً سربازانِ به وطن بازگشته از اردوگاه می‌باشند. و ششمین نفر کشیش است.
حالا هماهنگیِ قدم برداشتن آنها بهم می‌خورد، جعبه روی شانه‌هایشان کج قرار گرفته است.
کشیش مقصر است؛ نمی‌تواند کمر خمشده‌اش را راست کند. ناگهان فریاد می‌کشد: "بگذارید پائین!" و خود را خم می‌کند.
"ترَق."
سرپوش به پرواز می‌آید.
کشیش می‌لنگد؛ جعبه روی پایش افتاده بود.
مُرده به بیرون پرتاب می‌شود، رنگ‌پریده، روی زمین دراز به دراز ولو می‌شود. نورافکن اردوگاه بر او می‌تابد. مُرده یک پیراهن خاکستری رنگ به تن دارد، لاغر است، کنار دهان و در میان ریشش مقداری خون خشک شده است. او می‌خندد.
مرد با روپوش آبی رنگ می‌گوید: "ابله."
آنها جعبه را سر و ته کرده و مُرده را دوباره داخل آن قرار می‌دهند.
یکی از سربازهای به وطن بازگشته می‌گوید: "او کثیف است، مواظب باش."
سرباز دیگر می‌گوید: "آره، حواسم است."
آنها به محض قرار دادن مُرده در جعبهْ خود را خم می‌کنند.
گورکنان فریاد می‌زنند: "همه با هم!"
"مارش!"
کشیش می‌لنگد.
در کنار تلی از گِل و خاک زنی منتظر ایستاده است.
او را می‌شناسم؛ بازرس است. او چتری بالای سر نگاه داشته که از میان سوراخ‌هایش می‌شود دودکش‌هایِ نورانی کارخانه را دید. دامنش از جنس کرباس است و رویش نوشته شده: کارخانه تولید نیتروژن دولتی.
او فریاد می‌زند: "اینجا!"
در کنار تلی از گِل و خاک یک گودال قرار دارد و در کنار گودال یک طناب و در کنار طناب یک صلیبِ حلبی با نمره‌ای بر رویش.
باربران حرکت می‌کنند.
گورکنان فرمان می‌دهند: "بذارید پائین!"
جعبه با سر و صدا پائین گذاشته می‌شود. با گچ روی جعبه نوشته شده است: "آ. خدا" و در زیر آن تاریخی که تقریباً پاک شده بود.
کشیش سینه‌اش را صاف می‌کند.
یکی از سربازهای به وطن بازگشته می‌گوید: "پسر، پسر" و عرق پیشانیش را با کف دست پاک می‌کند.
سرباز دیگر پایش را روی جعبه قرار می‌دهد و خود را به جلو خم کرده و می‌گوید: "هوایِ آشغالیه" و انگشت‌های پایش را که از قسمت پاره شدۀ جلوی کفش خارج شده بودند تکان می‌دهد.
خانم بازرس می‌گوید: "بجنبید، کار رو تموم کنید."
یکی از گورکنان گودال را با دستۀ بیل اندازه می‌گیرد و می‌گوید: "دارم کم کم دیوونه می‌شم."
گورکن دیگر می‌پرسد: "چی شده؟"
"کوتاهه."
آنها مشغول بیل زدن می‌شوند.
با افتادن تکه‌های گِل در گودال، آب به اطراف پاشیده می‌شود؛ آب زیرزمینی.
مردی که روپوش آبی‌رنگ بر تن دارد می‌گوید: "کافیه."
کشیش سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: "حاضرینِ محترم."
یکی از گورکن‌ها می‌گوید: "طناب رو نگه دارید. و حالا جعبه رو بذارید روی طناب."
آنها جعبه را بلند می‌کنند و روی طنابی که سر و ته آن سه گره خورده است قرار می‌دهند.
گورکن دستور می‌دهد: "همه در یک زمان!"
جعبه روی گودال به نوسان می‌آید.
نورافکن‌های اردوگاه آنجا را روشن کرده است. صلیب‌های حلبیِ بالای قبرها به بلندی یک کَلَم هستند. بی‌وقفه باران می‌بارد.
از دیوارِ کپک‌زدۀ تالار رقص تکه‌ای گچ می‌ریزد و دو صلیب را از جا می‌کند.
یکی از گورکن‌ها می‌گوید: "طناب رو شُل کنید. آهسته شُل کنید."
جعبه به داخل گودال داخل می‌شود.
من می‌پرسم: "بخاطر چه مُرده است؟"
بازرس خمیازه‌ای می‌کشد: "من دلیل مرگشو نمی‌دونم."
از اردوگاهِ قرنطینه صدای آکاردئون به گوش می‌رسد.
گورکنِ دیگر می‌گوید: " با شمارۀ سه طناب رو ول می‌کنید" و می‌شمارد: "یک _، دو _"
کشش می‌گوید: "صبر کنید" بعد پایش را از گودال خارج می‌کند و ادامه می‌دهد: "حالا."
"سه!"
چنین به گوش می‌رسد که انگار آنها کیسه‌ای را در آب پرتاب کرده‌اند.
مردی که روپوش آبی‌رنگ بر تن دارد می‌گوید: "کثافتکاری کردید" و صورتش را پاک می‌کند.
سربازها کلاه از سر برمی‌دارند. کشیش دست‌هایش را برای دعا کردن بهم می‌چسباند.
یکی از گورکن‌ها بعد از تُف کردن می‌گوید: "تموم شد" و طناب را دور یک چوب می‌پیچد.
بازرس می‌گوید: "یک کم پائینتر هم می‌تونستید بفرستید."
کشیش بقدر کافی دعا کرده است. او تکه‌ای گِل داخل گودال پرتاب می‌کند.
صدای "بوم" می‌دهد.
من هم خود را خم می‌کنم و مقداری گِل داخل گودال می‌اندازم.
"بوم."
مردی که روپوش آبی رنگ به تن دارد سهم خود را با پا داخل گودال می‌ریزد.
"بوم."
یک لحظه سکوت برقرار می‌گردد؛ تنها صدای موش‌ها و سر و صدای ماشین‌ها از کارخانۀ تولیدِ نیتروژن شنیده می‌شود. بعد دوباره از اردوگاه صدای موزیک به گوش می‌رسد، حالا بلندتر.
سربازانِ بازگشته به وطن کلاه‌هایشان را دوباره بر سر می‌گذارند و دست‌ها را به کمر گرفته و با موزیک زمزمه می‌کنند.
مردی که روپوش آبی رنگ بر تن دارد می‌پرسد: "تموم؟"
بازرس جواب می‌دهد: "تموم. صلیب رو بقدر کافی تو خاک فرو کنید."
کشیش دست‌هایش را خوب تمیز می‌کند و می‌گوید: "حاضرینِ محترم."
گاریچی از خارج قبرستان فریاد می‌کشد: "هی!"
مردی که روپوش آبی رنگ بر تن دارد نعره می‌کشد: "داد نکش، اومدیم!" و با انگشتِ میانی و اشاره ضربۀ کوچکی به کلاهش می‌زند و می‌گوید: "خداحافظِ همگی."
سربازها می‌گویند: "خداحافظ" و آنها هم می‌روند.
بازرس نیز از پیِ آنها می‌رود. با آن دامنش مانند یک شلغم دیده می‌شود.
گورکن‌ها شروع به بیل زدن می‌کنند.
صدای بوم می‌دهد: "بوم، بوم."
یکی از آنها می‌گوید: "کثافتِ لعنتی" و بعد از استراحت کوتاهی گِل را از بیل جدا می‌کند.
دیگری می‌پرسد: "امروز در سالنِ اودئون چیزی برای نوشیدن می‌دن؟"
کشیش به دیوار سالن رقص خیره شده است.
گورکن اولی می‌گوید: "نمی‌دونم، بعد از کار فوری می‌ریم اونجا ببینیم چه خبره."
گاریچی در بیرونِ قبرستان فریاد می‌زند: "هین حیوان!، هین!"
من می‌گویم: "خداحافظ."
کشیش تکان نمی‌خورد. گورکن‌ها می‌گویند: "خداحافظ."
وقتی دروازۀ قبرستان را پشت سرم می‌بندم صدائی شبیه به جیغ کشیدن می‌دهد. بر روی نرده کاغذی آویزان است. آن را برمی‌دارم؛ قطعه‌ای از یک روزنامه است. بخش آگهی، نرم شده از باران. کافه بارِ <پاتریا> در سمت چپِ روزنامه یک گارسون خوشپوش که لباس‌هایش را خودش باید تهیه کند برای استخدام جستجو می‌کرد؛ در سمت راستِ روزنامه کسی می‌خواست ملافه خود را با ماهیتابه عوض کند. و در بین آنها، با کناره سیاه رنگ، آگهی ترحیم:
کسی او را دوست نداشت، کسی از او متنفر نبود، امروز خدا بعد از شکیبائی ملکوتیِ دراز مدتِ تحملِ رنج درگذشت.
به داخل قبرستان نگاه می‌کنم.
یکی از گورکن‌ها داخل گودال پریده و با پا محکم به خاک و گل می‌کوبید. دیگری فین می‌کرد و کثافت بینی نشَسته بر انگشت را به هوا می‌پراند.
در کارخانۀ تولیدِ نیتروژن ماشین‌ها سر و صدا براه انداخته‌اند، دودکش‌های آن از پائین نورانی‌اند و در بالا خود را در مه گم می‌کنند. در پشتِ سیم خاردار در میدانِ زغال، سربازانِ به وطن بازگشته ایستاده و منتظرند.
باران می‌بارد. نورافکن‌ها آنجا را مانند روز روشن ساخته‌اند؛ و در جاهائی  که نورشان نمی‌رسد شب است.
حالا دوباره صدای آکاردئون می‌آید. یکی با موزیک می‌خواند: "!La paloma ohe"
دروازۀ قبرستان جیغی می‌کشد. کشیش است.
او می‌لنگد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر