اعتراف شبانه.


<اعتراف شبانه> از فریدریش گلاوزر را در بهمن سال 1391 ترجمه کرده بودم.

خب، مرد جوان؟ حالا چه میگوئید؟ شما احتمالاً فکرش را نمیکردید که من بیایم و سر میز شما بنشینم؟ شما هنگامیکه کنار همراهتان نشسته بودید، با همان دختری که بطور اغراق‌آمیزی خود را آراسته بود، خیلی شجاعتر بودید. هنگامیکه شما در جوار خانم بودید دهانتان بهتر کار میکرد. پس چرا شما هم اینجا باقی ماندید، تنها؟ کمی سردردِ بعد از نوشیدن مشروب داشتید؟ همصحبتی با خانم عصبی‌تان کرد؟ بله، شما خیلی شوخ بودید، و من وسیلۀ جوکهای شما بودم. اسموکینگِ از مُد افتادهام، اندامِ چاقم. باور کنید که اندامم فریبتان میدهد. من آنطور که فکر میکنید خیلی هم چاق نیستم، یک لایه گوشت داشتن مناسب است، و زنهائی وجود دارند که قدرِ آن را خوب میدانند. البته منظورم آن نوع خانمهائی نیستند که شما در کنار خود داشتید. منظورم خانمهائی هستند که هنوز برای ارزش متعالیِ یک مرد احساس دارند. و این ارزش در یک لباسِ مُد روز نهفته نیست، در این واقعیت که کسی خوب برقصد وجود ندارد ــ ارزشی که من از آن صحبت میکنم خیلی عمیقتر قرار دارد، حرفم را باور کنید. اما این را جوانها نمیفهمند، این را زنها تا وقتی هنوز جوان هستند نمیفهمند، البته استثنا هم وجود دارد؛ می‌دانید یک شاعر بزرگ در بارۀ ما مردها که از لاغری صرفنظر می‌کنند چه میگوید؟ البته که آن را نمیدانید. شما فقط متمرکز به بازیِ فینالِ فوتبال و بوکس هستید، اما اینکه میتواند شاعری وجود داشته باشد که شکسپیر نامیده می‌گشت ــ چه؟ شما هم این نام را شنیدهاید؟ هاها. اما بجز این چیزی از این آقا نمیدانید؟ یا؟ کی او زندگی میکرده؟ ... دانشی که باید در مدرسه آموخت، البته، و شما در صحنۀ زندگی عملی ایستادهاید. اما همزادِ شما در آن لحظه جوان دیگری بود ...
بله، شاید فکر میکنید من به این خاطر چون قیافه‌تان مرا جلب کرده است پیش شما نشستهام؟ اما سخت در اشتباهید. دلیلش بسیار عمیقتر قرار دارد. شما شبیه کسی هستید، شما بقدری به او شباهت دارید که من یک لحظه فکر کردم که خود او هستید. به همین دلیل هم هنگامیکه به من بخاطر چاقیام میخندیدید درنگ کردم از شما توضیح بخواهم. من چاق هستم مرد جوان، البته که من چاقم، اما آیا مگر تقصیر من است؟ پدرم چاق بود، مادرم چاق بود، من خودم آقای عزیز دو بار رژیم لاغری پشت سر گذاشتهام. با چه نتیجهای؟ حالا، نتیجه را که خودتان میبینید. شکسپیر میگوید: "ما می‌خواهیم کمی بنوشیم ... بگذارید مردهای چاق در اطرافم باشند و شبها خوب بخوابند" یا یک چنین چیزی. اما شاعر انگلیسی اینجا یک اشتباه میکند. خوابِ من خوب نیست، احتمالاً دلیلش این است که دستگاهِ گوارشم نمیخواهد خوب کار کند. در ضمن من عاقبت با یک متخصص مشورت کردم، او برایم رژیم غذائیِ صحیح و خوبی تعیین کرد، او میخواهد درمانِ جدیدی روی من آزمایش کند. اما من نمی‌توانم یک ماهِ تمام در تخت بمانم. نمیدانم چه فکر کرده است! من در برابرِ اجتماع وظایفی دارم، من دارای پستِ پُرمسؤلیتی هستم، اگر من کارم را انجام ندهم کسی نیست که آن را انجام دهد ... بتواند آن را انجام دهد. اما اگر قرار باشد که بمیرم حتماً برایم جانشینی پیدا خواهند کرد. بعد، او باید ببیند که چطور میتواند کار را پیش ببرد. باور کنید مدیرِ مالی بدون من مانند کودکی ناتوان است. اگر من نبودم، شهرمان باید مدتها با یک کسری بودجه کار میکرد. این منم که همه چیز را به جریان میاندازد، پروژههای غیرممکن را خیلی ساده در سطل آشغال پرت می‌کند یا در کمدِ پروندهها ناپدید میسازد ــ برای سرِ فرصت انجام دادن. هاها، هاهاها، این یک جوک بود. برای سرِ فرصت انجام دادن! خوب گفتم، مگه نه؟
آه، شراب آوردند ... اما اِمی من به شما خیلی واضح دستور دادم که شراب را با حرارتِ اتاق دمساز کنید، و این مانند یخ سرد است ... نه، نه، بچه عزیز، در حالیکه شراب حالا اینجاست شما به برگرداندنش فکر میکنید؟ نه، من ترجیح میدهم که گیلاسم را با دستهایم گرم کنم ... کودک زیبائیست، درست نمیگم؟ ... مورد سلیقه شما نیست؟ شما مشکل‌پسندید، اما به شکلی اشتباه. در واقع شما دلهاید، هرکسی که خودش را به شما عرضه کند برمیدارید، آیا درست نمیگم؟ ... نه؟ ... اما یک خوش‌خوراک هم نیستید، من این را آنطور که شما این شراب را پائین میفرستید میفهمم. آدم باید بگذارد شراب روی زبان حل شود و از آن لذت کافی ببرد. و با زنها؟ ... هاها، آقای عزیز، با زنها هم به همین ترتیب. این ترانه زیبا چه نام دارد؟ "وقتی آدم پنجاه ساله است هنوز با کمال میل میبوسد، مخصوصاً وقتی آدم صرفهجووووو بوده باشد، اما وقتی آدم شصت ساله است، فقققط شرااااب خوشمزه است." هه هه. شما میبینید که ما مردهای سالخورده وقتی موضوع به موسیقی عوام‌پسندانه مربوط گردد هنوز هم در اوجیم. "فقققط شرااااب خوشمزه است."
با عرض پوزش باید بگویم که من دیگر خوب آواز نمیخوانم، اما زمانی بود که صدای خوبی داشتم، یک صدای باریتونِ واقعی. و من حتی یک بار در کلیسایمان خواندم، البته در دستۀ کُر، اما من یک آواز انفرادیِ تک نفره داشتم. همه بعد از اجرا به من تبریک گفتند. آنها تحت تأثیر واقع گشته بودند. من گاهی از خود میپرسیدم که آیا بهتر نیست به اُپرا خوانی رو آورم و آموزش ببینم. تئاتر و موفقیتْ مناسبِ من بودند. اما من سمت جدیِ زندگی را ترجیح دادم. بگذارید چیزی به شما بگویم، و کلماتم را در قلبتان بنشانید و فراموششان نکنید: زندگی بازیِ کودکانه نیست! همزادِ شما، همان مردی که شما به او شبیه هستید، او هم فکر میکرد که زندگی برای بازی کردن آنجاست، اما او به تلخی از نگرش خود پشیمان گشت. او فاسد گشته و یا شاید مُرده باشد، من این را نمیدانم. و من اینهمه به خودم زحمت دادم تا او را از کنارِ پرتگاه نجات دهم، اما او ناسپاس بود، به من دروغ گفت، از من دزدی کرد و بدهکاریهایش را من باید پرداخت میکردم. او فقط دوازده سال از من جوانتر بود، من مانند برادر بزرگی با او رفتار میکردم، من او را در نزد خود پذیرفتم، من او را از ناگوارترین وضعیت نجات دادم، و او چطور از من تشکر کرد؟ آیا متوجه خانمی که من با او میرقصیدم شدید؟ او همسر من بود ... فریب نخورید، او اصلاً چندان جوانتر از من نیست، گرچه او چنین دیده میشود. او میداند که چطور خود را آرایش کند و لباس بپوشد. شما حتماً متوجه گشتید که چه محبوبِ همه بود، من فقط یک بار توانستم با او برقصم، او تمام رقصهایش را به دیگران قول داده بود. بله، او همسرم  بود، نام کوچک او اِمیلی است، اما من او را همیشه موگلی مینامم. این اسم اختراع من نیست. یک پسر در کتابی از شاعر انگلیسی به نام کیپلینگ چنین نامیده می‌شود، احتمالاً نام این شاعر را هم هرگز نشنیدهاید ...
مردِ جوان، آیا باید این مسخره باشد؟ شما فضل و دانش مرا مسخره میکنید ... بسیار خوب، من میخواهم باور کنم که شما چنین منظوری نداشتید، من میخواهم آن را با کمال میل باور کنم، من هرچه را که شما میگوئید باور میکنم. شما به یک آدم بدبخت دروغ نمیگوئید. من چی گفتم؟ یک آدم بدبخت؟ من اصلاً بدبخت نیستم، آقا خیلی لطف میکنید که حالت تأسف‌انگیزی به خود میگیرید، من نیازی به ترحم شما ندارم. من کاملاً خوشبختم، من هماهنگترین زندگیِ زناشوئی را که شما بتوانید تصورش را بکنید دارم، ما یک دل و یک روح هستیم، همسرم و من ... بله، هر چند او امروز پیش من نماند، او به خانه بازگشت، او خسته بود و سردرد داشت، دوستان ما، یک خانوادۀ مشهور، مردْ دبیر دبیرستان است، من به شما می‌گویم، یک مغزِ با اهمیت ... بله، این دبیرِ دبیرستان و همسرش (زن کمی معتاد به شایعه است، اما این هیچ ضرری نمیزند، او یک خانم خانه‌دارِ  عالی و زنی صرفه جوست، صرفه‌جوتر از ...) بله، این زوج تقبل کردند همسرم را به خانه برسانند. من میخواستم هنوز کمی اینجا بمانم. در آرامش یک گیلاس شراب بنوشم، در جمعی خوشایند. و من آن را پیدا کردم. من هرگز نمیتوانستم فکرش را بکنم که بتوانم چنین همراهِ مناسبی پیدا کنم، من زمانیکه متوجه شدم شما به من میخندید هرگز فکر نمیکردم بتوانیم چنین خوب همدیگر را بفهمیم. اما ببینید، این همان نکتۀ اصلیست. من از اینکه یک انسان‌شناس هستم به خودم میبالم. من فوری دیدم که شما دارای استعداد عمیقتری هستید. کسی نمیتواند مرا راحت فریب دهد. و من در شما این را تشخیص دادم، از همان لحظۀ اول، وقتی شما را در جوارِ آن خانم ... خب، صحبت کردن از آن کافیست، من نمیخواهم به شما توهین کنم. مردِ جوان، من از شما خوشم میآید، شما شنوندۀ دقیقی هستید، با وراجیام خسته‌تان نمیکنم؟ عالیست، من از شما متشکرم ... اما بعد باید به من اجازه بدهید، به من بعنوان فردِ سالخورده‌تر ... آیا اجازه دارم شما را <تو> خطاب کنم؟ آیا مایلید به این خاطر بنوشیم؟ مانند سُنتِ قدیمی پدرانمان، هاها. نام کوچک‌تان چیست؟ ... چی … این آخرش است. واقعاً پتر؟ ... او هم نامش پتر بود، همزادِ شما، ما او را پیت مینامیدیم ... چی، شما را هم اینطور صدا میکنند؟ نشانه و معجزه! ... خب، به سلامتی پیت، عمرت دراز! اما یک نفس ... اسم من هانس است، خب، پیت، مراسم به پایان رسید، حالا دست بدهیم ...
مهم نیست پیت، مهم نیست. میگذرد. من معمولاً آدم احساساتیای نیستم، اما گاهی اوقات احساس بر من غلبه میکند. میدانی در این لحظه چه چیزی به یاد آوردم؟ یک صحنۀ دیگر را، اما یک صحنه از همان نوع. و تو دقیقاً همان حالتی را به چهرهات دادی که وقتی من پیشنهاد <تو> خطاب کردن را به او دادم. بلهبله، شما هر دو حتی دارای میمیک یکسانید. آیا این عجیب نیست؟
در شب کریسمس بود، پیش از ... کمی صبر کن، ... دهسال پیش؟ ... نه قبل از دوازده سال ... بلهبله، آدم پیر میشود ... من به او پیشنهاد دادم او را <تو> خطاب کنم. و او هم مانند تو دهانش هاج و واج باز مانده بود. اما ما گیلاسهایمان را تا ته یک نفس نوشیدیم، بازو در بازو، آنگونه که رسم است، و بعد او خیلی قرمز شده بود، برادرت پیت ... به سلامتی، پیتِ جوان، عمرت دراز ... و بعد موگلی هم میخواست با او به رسم برادری بنوشد، البته، چرا که نه. اما او اول از آن خودداری کرد. جوانِ ابله! انگار که من متوجه نشده بودم، از مدتها پیش متوجه شده بودم که آنها همدیگر را تو خطاب میکنند، زنِ من و پیت. این به من چه مربوط میگشت؟ خب، مسلماً گاهی دردآور بود، وقتی از اداره به خانه میآمدم و آن دو را در اتاقِ نشیمن چمباته زده میدیدم، و وقتی من در چارچوبِ در ظاهر می‌گشتم ناگهان در اتاق سکوت برقرار می‌شد ... من معمولاً درهای کرویدور را با صدای بلند باز میکردم که آنها فکر نکنند میخواهم غافلگیرشان کنم، اما یک بار، و این خیلی پیش از آن شب کریسمس بود، در آن شب من بیرون رفته بودم و آن دو مرا تا راهرو بدرقه کردند؛ من تقریباً نزدیکِ درِ خانه رسیده بودم که یادم آمد دستکشم را فراموش کرده‌ام، بعد دوباره بالا رفتم، چکمهام تخت لاستیکی داشت، و آن دو هنوز در راهرو ایستاده بودند. در این وقت آن را شنیدم! پیت داشت میگفت "تو!" و خیلی هم مهربانانه به گوش میآمد. من آهسته دوباره از پلهها پائین آمدم و از دستکش چشم‌پوشی کردم ... بله، این خیلی عجیب بود، چنین صحنههائی را آدم اغلب در رمان‌ها میخواند، در آنجا شوهر شلیک میکند یا رقیب را کتک میزند ... کاغذ صبور است، اما واقعیت تفاوت دارد. چرا خشم؟ و بعد من در واقع به پیت خیلی علاقه داشتم، همانطور که آدم کسی را دوست دارد که درست بر عکس خودش است. بعد نقاط مشترکی که آدم با او دارد دو برابر ارزشمندتر به نظر میآید ... من دارم اینجا چه مزخرفاتی به هم میبافم: نقاط مشترکی که با ارزشند. اما خوب اینطوریست و نمیشود کاریش کرد. میبینی، پیت ــ تو پیتی که آنجا روبرویم نشستهای ــ، به همزادت، به آن پیت دیگری هم نتوانستم هرگز جریان را توضیح دهم، او مانند شیطان فاصله را حفظ میکرد؛ فقط یک مثال: من یک بار برایش بیتی از ترانۀ زیبای "مهمانخانه‌چی زن از لان" را خواندم، تو هم باید آن را بشناسی، ما آن را در دوران سربازی میخواندیم، میدانی: "خانم مهمانخانهچی یک ستاره هم داشت، او پرنده عجیبی بود ... و مارسهییییز را میخواند!" هاها، هاهاهاها، تو آن را نمیشناختی؟ هاها ... "و مارسهییییز را میخواند" ... خب بخند دیگه، تو هم حالا درست مانند آن یکی پیت جدی هستی، او هم اصلاً نخندید. کاملاً خونسردانه به من گفت: "من فقط جوکهای بی‌ادبانهای را دوست دارم که خوب باشند، علاقهای به کثافت کاریهای محض ندارم" ... در این وقت من آنجا ایستاده بودم ... و او همسرم را بوسید و به او <تو> گفت ... "من علاقهای ندارم!" ... او دوازده سال تمام جوانتر از من بود و به خود اجازه میداد، به من ... به من ... در باره رفتارم دستور بدهد ... به منی که در آن زمان رئیس اداره، دستِ راستِ شهردار و مشاورِ دائمی امور مالی بودم ... و سرود ملی را میخواندم" ... پیت، آیا تو آن را مضحک نمییابی؟ خب، مهم نیست.
در آن هنگام، اگر تو او را میدیدی، پیت را، برادرِ تمیزت را، آنطور که او پیش ما آمد. لباسش تنگ بود، آستینهای کتش کوتاه بودند، شلوار مچ پایش را نشان میداد، او چکمه به پا داشت. اما آنچه باعث تعجب من میشد این بود که او به این خاطر اصلاً خجالت هم نمیکشید، با چنان اعتماد به نفسی حرکت میکرد که باعث تعجب میگشت، او تازه بیست و شش ساله شده بود، دوازده سال جوان‌تر از من ... او نقاش بود، این را خودش ادعا میکرد، و بعلاوه پلیس هم در جستجویش بود، اسمش در لیستِ تحتِ تعقیبها قرار داشت. او خیلی راحت بدون آنکه خجالت بکشد به آن اعتراف میکرد. در حقیقت چیز مهمی نبود: بدهکاری‌هائی که میخواستند بعنوان اختلاس و تقلب تفسیر کنند، یک آقا که برای یک عکس به او صد فرانک پول داده بود، عکسی که هرگز کشیده نشد، یک چنین چیزهائی بود. خب، بعد من مشکل را حل کردم. حتی برایش ضمانت هم کردم. من فرمانداری را که تحقیقاتِ پرونده را به عهده داشت میشناختم، من برایش نوشتم، من ضمانت کردم ... آیا منصفانه رفتار نکردم؟ بدیهیست، موگولی مقصر بود و گذاشت که من برای او تلاش کنم. او در شبی زیبا برای بردنِ من و او از اداره آنجا آمده بود، و سپس من با این انسان صحبت کردم. من به همسرم گفتم "موگلی" و شانهاش را مهربانانه گرفتم، زیرا من این حق را بعنوان شوهر داشتم، حتی در خیابان، درست نمیگم؟ من گفتم "موگلی، من را با این مردِ جوان تنها بگذار، ما مردها میتوانیم چنین چیزهائی را بدون کمک زنها بهتر انجام دهیم." اما او بازویم را کنار زد، این کار برایش سخت نبود، شما ... منظورم تو بود، تو که دیدی او خیلی بزرگتر از من است. برادر پیت، آیا صورتش را دیدی؟ یا اینکه به کار دیگری مشغول بودی؟ تو آن را دیدی ... خب ... و در باره این صورت چه میگوئی؟ بله، او هم همین را گفت، همزادت، او گفت یک صورت جذاب، آدم را به یاد مادیانِ اصیل میاندازد، به دلیل دهانش، میدانی، دهانِ بزرگی که گاهی میتواند لرزان و عصبی بخندد ... آیا تو هم نقاشی؟ اصلاً کارت چی هست؟ من وقتی تو را دیدم حدس زدم که باید فروشندۀ فروشگاه باشی، که به خودش برای رقبای زیبائی و لبخند لیلیان هاروی بیشتر اهمیت قائل است ... خب، خب، تو هم نقاشی ... هنرِ بی نان، یا ... آیا خوب میفروشی؟ بله، پس ... البته، پوستر و گرافیک، بد نیست، میشود با این کار کمی پول درآورد ... فکر میکنم که تو وضع سختی داشته باشی ... شما نقاشها و هنرمندها ایدهآلیست هستید، اما اگر شماها ما را نمیداشتید، ما مردان زندگیِ عملی را، بنابراین به راحتی از بین می‌رفتید ... من میخواهم ببینم که آیا میتونم برایت کاری ... من میتونم خیلی کارها انجام دهم ... من می‌تونم ترتیبِ سفارش یک عکس را بدهم. در امور هنری از من اغلب مشاوره میگیرند، من بعنوان یک متخصص شناخته میشوم، میدونی، شهردار حرفهای مرا گوش میدهد، و آن زمان هم وقتی من با او بخاطر پیت مذاکره میکردم به حرفم گوش داد ... فقط مراقب باش که من شما دو نفر را با هم اشتباه نگیرم.
چه میخواستم تعریف کنم؟ به سلامتی! با آرزوی یک موفقیت خوب ... میدانی، آنجا هم یک بار چنین شبی بود، بعد از آن شب کریسمسی که برایت تعریف کردم. آن زمان او به ما یک عکس هدیه کرد، من آن را در زیرزمین گذاشتم، زیرا من نمیتوانستم آن را بیشتر ببینم. فکرش را بکن، من برای او پیش خودمان یک کارگاه آماده کردم، هرچند کارگاه درست و حسابیای نبود، یک اتاق بزرگ در زیرشیروانی، اما دارای نور شمالی بود. موگلی به من گفت: "آیا مگر نمیبینی که جوان به نظم و ترتیب احتیاج دارد، به یک زندگی مرتب؟ ما باید او را پیش خود نگاه داریم، اتاق بالا خالیست، او میتواند هر وقت که مایل بود آنجا نقاشی بکشد. و میتواند پیش ما غذا بخورد." من گفتم "بله بد نیست، اما باید به ما کرایه خانه بپردازد، منظورم پانسیون است، او صد فرانک را می‌تواند فراهم کند. من تلاش میکنم برای عکسهایش خریدار و سفارش‌دهنده پیدا کنم. اما البته اول باید ببینم که او چه کاری می‌تواند انجام دهد." عکسهایش جائی در جهان پهناور بودند، یکی اینجا، دیگری آنجا، به نظر میآمد که انگار برایش کاملاً بی‌اهمیت است چه بر سر آثارش میآید. عاقبت دو نقاشی از او میرسد، باید یکی از آنها را ببینی، این همان نقاشیای است که من آن را در انبار زیرزمین قرار دادم. عکسِ عجیبی بود، خیلی خیلی عجیب بود: تجسم کن، یک اسبِ چوبی، از همان اسبهائی که آدم بر روی چرخ‌فلکها میبیند، و بر روی زینِ یکی از آنها عکس یک زن با چهرهای سفید و بی‌روح نقاشی شده بود. این زن دامن ابریشمیِ آبی رنگی بر تن داشت، اما ابریشم چنان نازک بود که میشد رنگ قرمزِ شورتی که زیر دامن پوشیده بود را حدس زد. و در پشت سرِ عکسِ این زن اندام سخت و محکم سه مرد سبز شده بود، مربع شکل، خواب‌آلود: یک دلقک، یک کارگر در لباس قهوهای رنگ، و یک ژیگولویِ فراک پوشیده. و صورت آن سه خیلی به هم شباهت داشت، فقط حالت چهره و حالت خواب‌آلودگیشان متفاوت بود. من عکس را خوب تماشا کردم، به پیت نگاه کردم و پرسیدم: "آیا این سه پرترۀ خودت نیست؟" او جواب داد "شاید" من پرسیدم: "و این سه مرد با آن چهره‌شان معنای نمادین دارد؟" او گفت "نمادین! مگر رنگها را نمیبینید؟ من به شما ضمانت میدهم، یک چنین بنفشِ دیوانه کنندهای، مانند رنگِ دامن، که در واقع آبی رنگ است، چنین کاری را حتی رنوارِ پیر هم که خیلی کارها از او برمی‌آمد نمیتوانست انجام دهد ..." بله، میبینی پیت، اینطور است، وقتی آدم به این مردم چیزی بالاتر عرضه میکند، تصاویر بکر یا ناخودآگاهی جمعی، در این وقت آنها امتناع میورزند، در این وقت دیگر چیزی نمیفهمند. در این هنگام آنها از کار دستی حرف میزنند ... از کار دستی، نقش یک کارگر محترم را بازی میکنند، و در آنها هرج و مرج است، من برای تو آن را تکرار میکنم، هرج و مرج. و تو هم هیچ تفاوتی با آنها نداری، این را در چشمهایت میبینم؛ تو هم با آنها کاملاً یکسانی، در واقع مانند همنامت، مانند همزادت ... وقتی تو به من نگاه میکنی به آن فکر نمیکنی که در پس پیشانیام چه میگذرد، بلکه فقط میبینی که آیا گونۀ سرخم تناسب خوبی با رنگ چشمهایم دارد، و تو کدام رنگ را برای سر کچلم انتخاب باید بکنی تا وحدتی در کل بر قرار سازد. تو سرت را تکان میدهی، آیا فکر میکنی که من مستم؟ ابداً، من کاملاً واضح میبینم. پیت، تو خودت را در بارۀ من سخت فریب دادهای، من نه فقط مرد چاق و کوچکی هستم که ابیاتی از ترانۀ کافهچیها میخواند، شاید من هم یک کم طوری دیگر باشم. ما همه دارای دو چهرهایم، اگر نه بیشتر ... حالا تو میخندی که این یک خِرد قدیمیست، اینطور فکر میکنی؟ خب، من اصیل نیستم، من از عهدۀ انجام آن برنمیآیم. اما بدیهیست که آدم باید اجازۀ بیانِ شناختها را داشته باشد.
من داشتم برایت چیزی تعریف می‌کردم ... آن چه بود؟ بله، می‌خواستم برایت از یک شب تعریف کنم، از شبی که خیلی عجیب و غریب بود. باید بعد از ظهر یکشنبۀ روزی در ماه فوریه بوده باشد، من پیت را دعوت میکنم که با من به قدم‌زدن بپردازد. موگلی مهمان داشت، مادرش پیش او آمده بود، بعلاوه حالش خوب نبود و در رختخواب مانده بود. در این هنگام من گفتم، پیت، برویم قدم بزنیم. او سرش را تکان داد، پالتویش را پوشید و با من آمد (بعلاوه او کت و شلوار تازهای خریده بود، او در آن اواخر پول خوبی کسب کرده بود، یک پوستر برای جشنِ تیراندازیِ ما کشیده و همینطور چند طراحی فروخته بود، وضعش چندان بد نبود، او سر وقت هزینۀ پانسیونش را میپرداخت، اما همیشه وقتی ابتدا من به او یادآوری میکردم). پیت یک سر و گردن از من بزرگتر بود، میدانی که همسرم او را چه خطاب میکرد؟ خرسِ عروسکی ... یک نام عجیب که اصلاً مناسب او نبود، فوقش در معنای مجازی آن. او اصلاً مانند یک اسباب‌بازی دیده نمیگشت، اما زنها گاهی دقیقتر میبینند، شاید او واقعاً فقط یک عروسک بی‌روح بوده باشد ... پیت، در باره روح چه فکر میکنی؟ نه، ساکت باش، من نمیخواهم چیزی بدانم ... ما براه میافتیم. در جنگلی که لخت بود و فقط بادِ کمی در میان شاخهها سوت میزد پرسه میزنیم. ما سکوت کرده بودیم. من چند بار شروع به حرف زدن میکنم، اما بر چهرۀ انسانی که در کنار من بود غمگینیِ سنگینی پدیدار گشت ... من کلمه را تکرار میکنم، طوریکه من جرأت صحبت کردن نداشتم. و من معمولاً خجالتی نیستم، میتوانی این را از من قبول کنی. وقتی آدم مانند من در میان زندگی ایستاده باشد، باید هر روز با اینهمه مردم گفتگو کند، با مالیات‌دهندۀ ناراضی، با رؤسائی با خلق و خوی بد، آنوقت آدم صحبت کردن را میآموزد، آنوقت آدم برخوردِ با انسانها را آنقدر خوب میفهمد که  میتواند مردِ سفر شود. اما با این مردِ ساکت؟ او غمگین بود، من به تو میگویم چطور ... من یک بار یک زرافۀ زندانی در باغ‌وحش را دیدم. او با آن گردنِ دراز و دهان به جلو آمدهاش مانند یک زرافۀ غمگین دیده میگشت، بدون چانه، و همچنین لبِ بالائی مانند خطی کج به داخل دهان فرو رفته بود. نه، او زیبا دیده نمیشد، درست یک کم مانند تو، بدون آنکه بخواهم به تو توهین کنم ... پیت، چرا راستی اصلاً با همسرم نرقصیدی؟ آیا او بقدر کافی برایت زیبا نبود ... نه، ساکت باش، من در هر صورت میخواهم کمی دیرتر از تو چیزی خواهش کنم. حالا اجازه بده که من به تعریف کردنم ادامه دهم. من بزودی آن را به پایان خواهم رساند.
من مانند یک زرافه گفتم، و من آنجا برای اولین بار ملتفت گشتم که چرا موگلی او را خرسِ عروسکی مینامید. من احساس مهربانیِ عجیبی به او میکردم، مانند مهربانی به حیوانِ غریبهای که خود را در اقلیم ناشناسی گم ساخته و در آن سرگردان باشد و بیمار گردد ... چی اقلیم! منظورم با شرایط است. و درست وقتی میخواهم از او سؤال کنم که آیا مگر خود را در پیش ما راحت احساس نمیکند، که آیا مگر میخواهد دوباره به کثافتی که من او را از آن خارج ساختم بازگردد، که او در این لحظه به من میگوید: "تو، وزیر اقتصاد"، او همیشه مرا به شوخی چنین مینامید، اما حالا در لحن صدایش شوخی وجود نداشت، و کلمه فقط از دهانش بیرون پریده بود، خیلی بیشتر بخاطر عادت، او می‌گوید: "تو، وزیر اقتصاد، تو باید با همسرت معقولانهتر رفتار کنی". بله پیت، او این را گفت. من لال شده بودم، بعد وقتی من کمی به خودم آمدم و قصد داشتم نظرم را جدی به او بگویم (با وجود آنکه گفتن آن در حقیقت سخت بود؛ زیرا من اجازه نداشتم بگویم یک بار از پشت درِ اتاق شنیدهام که او با همسرم چه میکرده)، در این وقت او دوباره میگوید: "زیرا وزیر اقتصاد، تو باید به این فکر کنی که شما دو نفر نمیتوانید از هم جدا شوید، تو قادر به از دست دادنِ او نیستی، و او ...بله، او هم نمیتواند از تو جدا شود، گرچه ..." بعد او دوباره سکوت میکند و من او را تماشا میکنم، او را تماشا میکنم ... "تو هرگز اجازه نداری فراموش کنی که همسرت در ازدواجِ اولش سختی کشیده است" (برادر پیت، آیا من به تو گفتم که همسرم از شوهر اولش جدا شده بود، دیگر زناشوئی با او برایش ممکن نبود، شوهرش یک الکلی بود و او را کتک میزد، و عاقبت به دلیل زیادهروی در نوشیدنِ الکل مُرد) "و بعد بعنوانِ فروشنده در یک فروشگاه و سپس بعنوان سکرتر در نزد یک پزشک باید خرج خود را درمیآورد. خدا میداند که او وضع چندان خوبی نداشت." سپس او دوباره سکوت میکند. من میخواهم با چند کلمۀ ساده وضعیت را نجات دهم، آنچه او آنجا میگفت خیلی شرمآور بود، به من، به یک شوهر دستور بدهد که چطور باید با همسرم رفتار کنم؛ اما من باید مراقب باشم که خودم را با یاوه‌گوئی لو ندهم، او اصلاً اجازه ندارد بداند که من میدانم، و شاید هم بداند ... دقیقاً یک وضعیت استرینبایی، وضعیتی طراحی شده از استرینبایِ سوئیسی، اما درست وقتی میخواستم شروع به صحبت کنم او ادامه میدهد. " وزیر اقتصاد ببین، من میخواهم با تو کاملاً صادقانه باشم، من میتوانستم با او، با موگلی فرار کنم، من از او خوشم میآید، اما این کار شدنی نیست. ما خیلی به همدیگر شبیهایم، میفهمی؟ همسرت این پیشنهاد را به من کرد، فکرش را بکن، او حتی میخواست جواهرآلاتش را بفروشد. اما من گفتم نه. و به این خاطر باید از من سپاسگزار باشی. اما تو نباید او را سرزنش کنی، همسرت در این قضیه بی‌گناه است، من سعی خواهم کرد بتوانم هرچه زودتر از پیش شما بروم. اما من درست نمیدانم که باید چطور از نو شروع کنم. وزیر اقتصاد، تو احتمالاً چنین چیزهائی را نمیفهمی، زیرا که آدم میتواند یک زن را در خون نگهدارد. این ناخوشایند است. آدم چه میتواند آنجا انجام دهد؟" بله، من آن وقت ایستادم. قبلاً گامهایمان در شاخ و برگِ ریخته شده در مسیرمان خش خش میکردند، و شاخههای بوتههای کنارۀ جاده تق تق صدا میدادند، هوا بسیار سرد بود، و چانهام شروع کرده بود به لرزیدن، من باید دندانهایم را به هم میفشردم ــ اما من یک کلمه هم از دهانم خارج نشد.
آنوقت همزادت گفت: "بیا وزیر اقتصاد، بیا برای نوشیدن به میخانه برویم. آیا جائی در شهر نمیشناسی که بتوانیم درست و حسابی بنوشیم؟"
و زیر بازویم را میگیرد و چنان به تاخت به حرکت می‌افتد که من با پاهای کوچکم نمیتوانستم پا به پایش بروم. مسیر سرازیری و لغزنده بود، اما او مرا محکم نگاه داشته بود، گاهی وقتی سکندری میخوردم، چنان بلندم می‌کرد که من فکر میکردم دارم پرواز میکنم. بعد ما در شهر بودیم. و بعد در میخانه چمباته زده بودیم، کنیاک، بعد شراب سرخ، بعد شراب سفید، بعد ودکا. همه را با شکم خالی می‌نوشیدیم. او میگفت: "نوش، وزیر اقتصاد"، اما او هرگز به چشمهایم نگاه نمیکرد، به میز خیره شده بود. مشروب به من شجاعت بخشیده بود، میدانی، من میتوانم خیلی شریر شوم، من تندخو هستم، این از طرف پدرم به من ارث رسیده است ... او گاهی هنگامِ خشم مرا کتک میزد، طوری که مادرم باید مرا از چنگ او خلاص میکرد، وگرنه مرا به حد کشت کتک میزد ... و حالا چنان خشمی ناگهان به سراغم آمده بود، من میتوانستم این جوان را که در مقابلم نشسته بود و بطور کسل کنندهای مینوشید و با گفتن وزیر اقتصاد مرا مسخره میکرد به راحتی خفه کنم. اما ... بله، اما ... هزینهاش خیلی زیاد بود. در شهر در هر حال در بارۀ من شایعه پخش میکردند و از من چنان با تمسخر میپرسیدند که آیا همسرم از آقای مستأجرِ جدید راضی هستند، و برایم جوک از شاخ و چنین چیزهائی تعریف میکردند، و اینکه آیا من بزودی شانزدهمین نفر را خواهم آورد، آدم میبیند که شاخ در حال رشد است؛ ــ همانطور که در یک شهر کوچک مردم انجام میدهند ... اما من فقط برای مردم احساس تحقیر داشتم ... من سکوت میکردم، اما آهسته سرخ میشدم، شاید دندانهایم را به هم میسائیدم، این وضعیت هیجان‌انگیزی بود، این را که میفهمی، به کسی مستقیم بگوئیم که زنت میخواهد تو را ترک کند، با چه کسی؟ با یک نقاش بی‌اهمیت؟ در حالیکه خودِ آدم در هر حال یک عضو مؤثر اجتماع است و دستِ راستِ وزیر اقتصاد، آدم کسی به حساب میآید ... من اعتبار دارم، دارای یک شغل مطمئنم ... و تمام اینها فقط به این خاطر، زیرا که من خوش‌قلب بودم، زیرا من فقط بخاطر لطفی خالصانه یک انسان را از لبۀ پرتگاه نجات داده بودم ... لطفی خالصانه؟ ... ما میخواهیم صادق باشیم، برادر پیت، آیا من متوجه نشدم که همسرم از من راضی نبوده است؟ و من با این وجود او را دوست داشتم. آنطور که او آن زمان در شب پیش من آمد و گفت که من به این انسان، این نقاشِ هنرمند، این زرافۀ غمگین باید کمک کنم، در آن وقت چطور دیده میشد؟ آیا این را میدانی، تو ای مردِ لال؟ مانند یک دخترِ جوان دیده میگشت، دهسال جوانتر. و من میخواستم باعث شادیاش شوم، یک اسباب‌بازی، اینطور نیست؟ به او یک خرسِ عروسکی هدیه کنم. یک اسباب‌بازیِ زنده. همسرم آن را نفهمید، متوجه نگشت که من با کمال میل آماده بودم خودم را به ندیدن بزنم، اگر که باعث تفریحش میگشت. اما تفریح، نیک فهمیده شود، فقط تفریح ... و آنوقت موضوع جدی شده بود؟ آیا میتواند از پیشم برود؟ آیا میتواند واقعاً ترکم کند، تا با چنین بی‌خانمانی فرار کند، و من باید از پ. پِ بی‌خانمان سپاسگزار هم باشم، که او ... که او قبول نکرده، وگرنه حالا از همه کوهها هم گذشته بودند ... اما نمیتوانست از کوه گذشتنشان مدت زیادی بگذرد، من آدمهایم را داشتم، من میدانم در چنین موقعیتهائی چگونه باید رفتار کنم، من حتماً پلیس فدرال را به تعقیبشان میفرستادم، آنها به زندان میافتادند ... آدم میتواند همیشه صحنه‌سازی کند، متهم ساختن به دزدی، درست نمیگم؟ و این تعقیب تبدیل به یک عملیاتِ اصلیـدولتی میگشت، من میتوانستم انتقام بگیرم. چرا او با همسرم نرفت؟ بلکه برایم جریان را تعریف هم میکند؟ اما او باید هنوز وزیر اقتصادش را خوب بشناسد، من به خود میگویم: من میخواهم ساکت باشم، اما پسرک، من تو را در سرِ پیچ خواهم گرفت. فقط صبر کن، من فکر میکنم و با آرامش تمام میگویم: "نوش، پیت، تو جوانِ خوبی هستی." او نگاهش را بالا میآورد، و حالا برای اولین بار میگذارد که چشمهایش مستقیم بچرخند، تا اینکه چشم در چشم میشویم. بعد با آن دهانِ گشادش میخندد، دندانهای زردش را نشانم میدهد و آهسته در حالیکه گیلاسش را به گیلاسم میزند میگوید: "این کار را نکن وزیر اقتصاد، من نمیخواستم به تو صدمه بزنم، اما یک کم تمیزی ... همه شماها تمیزی کم دارید ... فقط سازش را میشناسید. و بعد اینهمه به متمدن بودن خود فخر میکنید ... تو، وزیر اقتصاد، من و موگلی، ما همه سگهای بیچارهای بیش نیستیم." بعد میگذارد پلکهایش بسته شوند، در جیبش میگردد و سیگاری روشن می‌کند. پک عمیقی به آن میزند و میگوید: "برویم خانه. اما تو نباید به موگلی چیزی بگوئی، وگرنه ..." و با آن دستِ مانندِ مالهاش تهدیدم میکند.
اتفاقات بعدی خیلی سریع رخ دادند. اینکه آیا او از گفتگویمان چیزی به موگلی میگفت را من نمیدانم. اما همسرم از من به وحشت افتاده بود. یک چنین چیزی را تصور کن: یک روزی موگلی این بی‌خانمان را با این پرسش پیش من به اداره می‌فرستد، به گمانم پانزدهم ماه بود، که آیا میتوانم صد فرانک برای پرداختنِ صورتحساب‌ها به همراهِ پیت بفرستم. در حالیکه من نیمی از حقوقم را برای خرج خانه میدادم، چهار صد فرانک، و کرایه خانه را همیشه خودم پرداخت میکردم. من نمیتوانستم آن پول را بپردازم. اما البته من به پیت فهماندم که ترجیح میدهم او دیگر پیش ما غذا نخورد، پانسیون خوبی به او پیشنهاد دادم و او را به این فکر واداشتم که یک اتاق دیگر برای خودش پیدا کند. او این کار را هم کرد، اما اتاقی نیافت، بنابراین همچنان در اتاق زیرشیروانیاش چمباته میزد، و از اینکه آیا موگلی هنوز او را، خرسِ عروسکیاش را میدید یا نه بی‌خبرم، خرسِ عروسکی‌اش به من هیچ ربطی نداشت ...
و سپس نزاعِ بزرگ شروع گشت. ما هر سه پیش همان دبیر دبیرستان دعوت بودیم، شب شادی بود، من درست و حسابی ذوب شده بودم، شراب خوب بود، و همسرِ آقای دبیر هم مانند همیشه نبود، با من احساس همدلی میکرد، احتمالاً من تنوعِ خوبی در برابر شوهر اسکلتی‌اش بودم. فقط موگلی تمامِ شب با فکری پریشان در اطراف تنها نشسته بود؛ رفتارش در مقابل این مردمِ مهربان کاملاً بی‌ادبانه بود، و من به این مرد، به این دبیر دبیرستان احتیاج داشتم، او رئیس یکی از کمیسیونهای رأی‌گیری بود. بنابراین، هنگام بازگشتِ به خانه کاملاً مهربانانه و دوستانه به او میگویم که او باید کمی بیشتر خودش را تحت کنترل داشته باشد، افسار حال و خوی خود را در دست گیرد ... خب، همان چیزهائی که معمولاً در این مواقع زده میشوند. او خشن جواب میدهد، او این اجازه را دارد که آنچه مایل است انجام دهد، و وقتی سردرد داشته باشد، بنابراین نمیتواند خوشحال باشد، و بعلاوه همسرِ آقای دبیر هم اعصابش را بهم ریخته است. در مقابل من اشاره کردم که او وضعیت مرا نباید بیش از این سختتر سازد، من به هر حال به اندازۀ کافی باید بجنگم، و مردم خیلی حرفها از دهانشان خارج ساخته‌اند. ــ البته، این را نباید میگفتم، اما من شراب سرخ نوشیده بودم. بعلاوه موگلی در بین ما حرکت میکرد، من بعنوان همسرش در سمت چپ او بودم و پیت بازوی راست او را گرفته بود. موگلی ساکت بود، بعد هق هق خشکی میکند و بازویش را از بازویم رها میسازد. اما بازوی پیت را رها نمیکند. وضعیتِ سختی بود، میتوانی فکرش را بکنی؛ صبر کن تا به خانه برسیم، بمحض اینکه نقاش هنرمند ما را تنها بگذارد همه چیز آنجا توضیح داده خواهد شد. اما بجای اینکه پیت به اتاق زیرشیروانی خود برود به دنبال ما به آپارتمان می‌آید، و حالا همه در سالن ایستاده‌ایم. موگلی یک پالتوی کوتاهِ خز پوشیده بود و یک کلاه سیاهِ کوچک با روبند بر سر داشت که صورت را تا نوک بینیاش میپوشاند. او بر روی مبل مینشیند، من در کنارش میایستم و پیت در انتهای پای او قرار میگیرد. من معقول صحبت میکنم، من آرام صحبت میکنم، اما من باید خود را به آرام بودن مجبور سازم، زیرا که من یک آدم تُندخو هستم، پدرم ... من این را از پدرم دارم ... من پالتویم را در میآورم، پیت اما دستهایش را در جیبهای پالتوی خود  چال کرده و مرا زیر نظر دارد. او مرا نگاه نمیکند، او دارای نگاه بسیار سخت و غایبیست، چنان سخت که انگار چشمهایش دو عدسیِ یک دستگاهِ عکسبرداری برای تصاویرِ سه بعدیاند. موگلی سرش را پائین انداخته بود، و در این وقت ناگهان میبینم که چگونه پیت عدسیهایش را پائین میآورد، من هم به همانجا نگاه میکنم، اشگِ چشمهای موگلی در سکوت به روی زانویش میچکید. یک شهید، انگار که من ظالمترین شوهرم. در این وقت خشم مرا در برمی‌گیرد، تو میدانی، همان تُندخوئی، و من داد میزنم که زدن مُهر مردِ مستبدِ خانه به پیشانی من فضاحت ننگینی است. موگلی هق هق میکرد. پیت ساکت بود. من مرتب با خشمِ بیشتری صحبت میکردم، من احساس میکردم که در حال قرمز شدنم، و در آن زمان پزشک به من توصیه اکید کرده بود که هیجان‌زده نشوم چون میتواند برایم عواقب بدی داشته باشد، گردشِ خون هم بخاطر چاق بودن و  زندگی بی‌تحرکم آنطور که باید باشد نبود، اما آدمهای چاقی مانندِ من چگونه میتوانند به خود حرکت دهند ... بنابراین فریاد میکشم ــ پیت میگوید "وزیر اقتصاد" و با دهان زرافهایش پوزخندِ بی‌شرمانهای میزند، "شما باید با همسر خود معقولانهتر رفتار کنید." او می‌گوید "شما" وگرنه کلمات مانند همان کلماتِ هنگام قدم‌زدن بودند. ابتدا در این وقت خشمِ درستی مرا در برمیگیرد، من همه چیز را، آنچه را که در قلبم داشتم به سرش میریزم و میگویم که او یک بی‌خانمان است و به این جهت سدیست در برابر زندگی صلح‌آمیز زناشوئی همنوایِ یک انسانِ محترم. پیت سکوت میکند. اما باید در این وقت نفس تازه میکردم، ضربان قلبم شدت میگیرند، بر پیشانیم عرق مینشیند، و در حالی که من در همه جیبهایم به دنبال دستمال میگشتم، پیت میگوید: "وزیر اقتصاد، حالا آدم باید عکس شما را بکشد!" و موگلی میخندد، در حال اشگ ریختن میخندد، یک خندۀ بلند و جیغ مانند که گوشهایم را به درد میآورند و من فقط مایل بودم بگویم (نه با فریاد بکشم): "بس کن! بس کن!" اما هیچ صدائی از من خارج نمیشود. این استهزاء مانند یک ضربۀ مشت به معده بود. من به جلو میپرم و کشیدهای به پیت میزنم. خیلی ساده یک کشیده. میدانی، برای این کار شجاعت لازم بود، زیرا پیت یک سر و گردن از من بزرگتر بود. اما من به او کشیدهای میزنم، و بعد با انگشت در را به او نشان می‌دهم، او نباید دیگر پا به اتاقم بگذارد، ما آدمهای جدا شدهای هستیم ... و او میرود، غمگین به موگلی نگاه میکند، شانههایش را بالا میاندازد، انگار که میخواهد بگوید او دیگر نمیتواند کمک کند و میرود. و بعد صدای قدم‌هایش را در اتاق زیرشیروانی میشنوم.
او سپس یک هفتۀ دیگر در خانه میماند. روز بعد به دفتر کارم میآید و از من معذرت‌خواهی میکند. من کاملاً خونسرد و آرام بودم، زیرا من گامهای ضروری را برداشته بودم. به ادارۀ قیومت تلفن کردم، مورد را همانطور که پیش ما معمول است توضیح دادم: ــ نقاش، می‌دانید، وجودی فاسد شده، استعداد، مطمئناً، اما شخصیتی بی‌ثبات، بله، به عقیده من بردنِ سریعاش مناسب خواهد بود، آیا وقتِ درخواست دیدارِ شهردار را شما میدهید؟ ممنون. من خود را قدرشناس نشان خواهم داد. خدانگهدار آقای دکتر، خیلی خوشحال شدم. ــ همانطور که در پیش ما معمول است.
و قرار بود که آنها واقعاً برای بردن او بیایند؛ بعد از هشت روز جریان به پایان می‌رسید. اما من نتوانستم ساکت بمانم، با موگلی دوباره آشتی کردم؛ خرسِ عروسکی چه میگفت؟ "زیرا وزیر اقتصاد، تو باید بخاطر داشته باشی که شما دو نفر به هم تعلق دارید." و ما نیز با هم ماندیم. موگلی پیت را از خطر آگاه ساخت، و هنگامیکه پلیسها برای بردن او آمدند، او گریخته و از مرز گذشته بود. من دیگر هرگز از او نشنیدم.
نوش، پیتِ جوان، همزاد. فردا از راه میرسد. "شبِ وحشت حالا به پایان رسیده است"، هاها، آدم میتوانست آواز بخواند. یا هاینه: "این یک داستان قدیمی‌ست اما تا ابد تازه خواهد ماند، و حالا برای چه کسی اتفاق خواهد افتاد ..." حالا دیگر قلبم نشکسته است، برعکس، زندگی زناشوئیِ ما یکی از همنواترین زندگی زناشوئیست که آدم میتواند تصورش را بکند. بله، موگلی گاهی غمگین است. اما من جای محکمِ خود را در زندگی دارم، من چرخدندۀ ضروری شهرم ... موگلی گاهی غمگین است.
برادر پیت، ما باید از هم خداحافظی کنیم، من باید به خانه برگردم، گرچه فردا یکشنبه است و من می‌توانم بیشتر بخوابم. آیا میتوانی برای نهار پیش ما بیائی؟ میدانی، بدون تعارف، برای خوردن کمی غذا. بعد میتوانی با موگلی آشنا شوی. میدانی، من اینطور هم که فکر میکنی نیستم، آدم باید با زنها همدردی کند، این آنها را سرگرم میسازد. حتماً ... او مدت درازیست که خرسِ عروسکی نداشته است. بلهبله، وقتی آدم پیرتر میشود برایش تنها شراب باقی میماند ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر