زهر.


<زهر> از تادئوش روزِویچ را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

او خود را بدون رغبت به سمت خانه می‌کشید. هوا گرم بود. جویبارها بوی کفِ صابون و آبِ گندیده می‌دادند. او خود را به این خاطر که لاقیدانه در میان شهر بی‌مقصد راه می‌رفت ملامت می‌کرد، اما بجای رفتن به خانه همچنان ول می‌گشت. روزنامه در پشت شیشۀ کیوسک تاخورده بود، و هنریک میتوانست گزارشِ ارتش را فقط تا حدی که قابل خواندن بود ببیند: "در جبهۀ شرقی بجز فعالیتِ رزمیِ محلیْ روز به آرامی گذشت. امروز صبح هواپیماهای سریعِ جنگنده در اقیانوس منجمد شمالی دو کشتی تجارتی را غرق ساختند. در شب 5 ژوئن تأسیسات بندری در الجزیره بمباران گشت ..."
هنریک پس از خواندنِ گزارش به رفتن ادامه می‌دهد. هنگامی که او به مغازۀ قصابی آشنائی می‌رسد به داخل آن نگاه می‌کند. به قلاب‌ها گوشت آویزان نبود، اما داخل مغازه بوی خونِ گرمی می‌داد. در کنار میزِ مغازه زن‌ها ایستاده بودند. هنریک چند قدم از آنجا دور می‌شود، بعد برمی‌گردد. چند بار از یک سمتِ خیابان به سمتِ دیگر می‌رود. او می‌خواست استخوان و نیم کیلو کالباسِ نسیه بخرد و معلوم نبود که چرا از زن‌های داخلِ مغازه خجالت می‌کشید. پاهایش در درونِ کفش از سرما می‌سوخت. او عرق را از روی پیشانی پاک می‌کند و در مقابل پنجرۀ مغازه که از پشتِ آن بچه‌خوکِ گچیِ گلگونی لبخند می‌زد می‌ایستد.
اما چون زن‌ها در مغازه ایستاده و هنوز قصد ترک کردنِ مغازه را نداشتندْ بنابراین او به رفتن ادامه می‌دهد. هنگامیکه او به دیوارِ گورستان که در اثر گذشت سالیان تقریباً از وسطِ شهر و از میان خانه‌ها و باغ‌ها می‌گذشت نزدیک می‌شود یک گروه از ژاندارم‌ها و غیرنظامیان را می‌بیند. آنها در سراسر خیابان ایستاده بودند. در این وقت مردی از دوچرخه پیاده می‌شود و با حرکتی سریع دستش را به جیب بغل می‌برد، احتمالاً برای خارج کردن کارت شناسائی خود. هنریک آهسته به ژاندارم‌های یونیفرم بر تن که فریاد می‌کشیدند نزدیک می‌گشت، بعد برمی‌گردد و آرام خود را از آنجا دور می‌سازد. رفتنش مانند پیاده‌رویِ تنبلانۀ یک جوانِ بی‌حوصله به چشم می‌آمد. او یک کارت شناسائی و یک کارت کارِ جعلی با عقابِ آلمانی‌ای که یک اشتباهِ کوچکِ جزئی در کنار بال‌هایش دیده می‌شد به همراه داشت؛ مُهر خیلی بد زده شده بود.
او داغ بود. بدنش کاملاً خیس شده بود، طوریکه انگار پوست از تمامِ منفذهایش می‌گریست. دهقانان در بشکه‌های درازِ چوبی آشغال و مدفوع از شهر خارج می‌ساختند.
او فکر می‌کند <اگر دستگیرم می‌کردند، اگر حالا یقه‌ام را می‌گرفتند، بعد همه چیز تمام می‌شد. من می‌توانستم پنج دقیقۀ پیش کشته شده باشم و هیچکس از آن با خبر نمی‌گشت. در گورستان توکاهای سیاه رنگ با نوکهای طلائی آواز می‌خواندند، اما یونیفرمهای سبز‌ـ‌سیاه پوش مرا محاصره کرده و کتک می‌زدند ...> این افکار در مورد مرگ و زندگی خیلی مهم بودند، چنان مهم که هنریک اصلاً متوجه نگشت چگونه او دوباره در مقابل مغازۀ قصابی آمده است. او در انعکاس آبِ بی‌حرکتِ شیشۀ ویترین چهرۀ خود را تماشا می‌کرد.
هنگامیکه او پس از لحظه‌ای داخل مغازه می‌گرددْ قصاب به او می‌گوید که دیگر گوشتی وجود ندارد.
او خسته به خانه بازمی‌گردد. <آنجا اقیانوس منجمدِ شمالی و الجزایر، و اینجا بخاطر نیم کیلو استخوان. عیناً برای یک سگ ...> از دور متوجۀ دودِ روشنی بر بالای دودکش می‌گردد. این او را خوشحال می‌سازد و اجازه می‌دهد که احساسِ سبک گشتن در او زنده گردد. ظهرها غذا پخته می‌شد. او جای خود را در خانه داشت. در خانه به او فکر می‌کردند. او آنجا آدم بزرگی بود که رویش حساب می‌کردند. او به قدم‌هایش شتاب می‌بخشد.
مادر از او می‌پرسد که چرا او این همه وقت در راه بوده، وقت غذا خوردن است. برادر از او می‌پرسد: "خبر تازه در جهان چیست؟" هنریک جواب می‌دهد که در جنوب و غرب اتفاق جالبی رخ نداده است، اما در خیابان یوهانس در کنار گورستان ژاندارم‌ها ایستاده‌اند و جلوی مردم را می‌گیرند.
هنریک بعد از خوردن غذا مجلۀ آدلرِ دو هفته قبل را تماشا می‌کند و به این می‌اندیشد که چه باید انجام گیرد. او باید چه بکند. دو ماه از در خانه ماندنِ او و انتظار شنیدنِ خبر می‌گذشت. اما از <حوزه> هیچ خبری فرستاده نشده بود، پول هم برایش نمی‌فرستادند. اقامت در خانه بعنوان استراحت به انتظاری عذاب‌آور تبدیل شده بود. او بعد از پایانِ ورق زدن مجلۀ آدلر مشغول خواندن دستور زبان لاتین می‌گردد که سال‌ها بخاطر استثناهای متعدد و دیگر پیچیدگی‌هایش سردردِ بسیاری برایش ایجاد کرده بود.
در این لحظه جلوی درِ خانه یک موتور ترق تروقی می‌کند و خاموش می‌گردد. درِ اتاق باز می‌شود و مادرِ رنگ‌پریده و وحشت‌زده و در پشت سرِ او بوناونتورا با اندام بلندِ پوشیده شده در بارانیِ مشمعی سیاه و درخشنده‌ای داخل می‌گردند. این بارانی مادر را آنطور ترسانده بود. مادر می‌رود و با احتیاط در را پشت سرِ خود می‌بندد. بوناونتورا کوتاه و دقیق به هنریک توضیح می‌دهد که جریان از چه قرار است. سپس مادر دو فنجان قهوه و شیرینیِ خشک می‌آورد. بوناونتورا از مزۀ قهوه و شیرینی تعریف می‌کند؛ او خیلی زود دوباره می‌رود. مادر در حقیقت فکر کرده بود که این مرد با بارانیِ سیاه از آدم‌های خودی‌ست، اما هنوز هم هیجانزده بود و در چشمانش وحشت قرار داشت. هنریک از او خواهش می‌کند که لباس‌ها را تمام کند، دو روز دیگر باید او برود. این خواهش مادر را آرام می‌سازد و فوراً خود را مشغول بررسی پیراهن‌ها و جوراب‌ها می‌کند ... این کار برعکسِ احساسِ اولیه و انتظاراتِ بدْ کاری محکم طرح‌ریزی شده بود.

آنها بین توالت و پشته‌ای از زباله ایستاده بودند.
مرد کوچک‌تر می‌گوید: "به من صد زلوتی بده، بعد میتونی صاحبش بشی ..."
مرد بزرگ‌تر با تکان دادن شانه‌هایش می‌گوید: "صد زلوتی. برای چی؟"
"زهر مستقیم از سازمان میاد، اصل بودنش تضمینیه."
"از کجا می‌دونی؟"
"ها، نترس، تو حتماً سقط خواهی شد، فقط امتحان کن. من که به تو چیز بنجل نمی‌فروشم ... برای خودت می‌خوای، آره؟"
مرد کوچک‌تر یک قوطی کوچکِ حلبی از جیب درمی‌آورد، درش را باز می‌کند و محتوی آن را که یک کپسول گرد در لاستیک احاطه شده بود را در دست باز کردۀ مردِ بزرگ‌تر می‌اندازد. مرد با دقت زهر را بررسی می‌کند.
مرد کوچک‌تر توضیح می‌دهد: "محصولِ انگلیسه، کالای چتربازهاست. از یک افسر نیروی دفاعی هدیه گرفتم. بهتر از سیانوره. می‌تونی تا وقتی بخواهی تو دهنت نگهش داری. می‌تونی وقتی ضروری می‌شه بجویش، یا دوباره تو جیبت بگذاری. کپسول تو این لاستیک خیس و خراب نمی‌شه ..."
مردبزرگ‌تر سرش را تکان می‌دهد.
"برای اولین بار چنین چیزی می‌بینم."
"بله می‌دونم، انگلیسی‌ها فرهنگ دارند ... اما آنها مقدار زیادی از این جنس به این سمت نمی‌فرستن. فقط برای آدم‌های خاص. سگ کوچکی مثل تو هم می‌تونه در اثر گیر کردن استخون خفه بشه ..."
"پنجاه زلوتی کافیه؟"
"رد کن بیاد."
مرد کوچک‌تر اسکناس کثیف و مچاله شده را صاف می‌کند؛ اسکناس از وسط پاره و با کاغذِ سیگار چسبانده شده بود.
او سرش را به سمت مرد بزرگ‌تر می‌چرخاند و می‌گوید: "اسکناس دیگه‌ای نداری؟ اینو کسی ازم قبول نمی‌کنه."
مرد بزرگ‌تر دگمه‌های پالتویش را می‌بندد.
"قبول میکنن، نترس. من بی‌پولِ بی‌پولم، آخرین گاوم را هم فروختم. خوب تا بعد، مواظب خودت باش هِنو!" او بر شانۀ مرد کوچک‌تر می‌زند. هنریک او را در حال رفتن از پشت نگاه می‌کند. مردِ بزرگ‌تر در حال رفتن سوت می‌زد. انگار کپسول کوچکِ زهر احاطه شده در لاستیک او را سر حال آورده بود. هنریک می‌اندیشد که <او احساس میکند که زنده است. او فقط باید خوشحال باشد!> و اسکناس را تا می‌کند و براه می‌افتد.
در حال رفتن به سوی آپارتمانِ خاکستری رنگ تمام مدت به اسکناسِ معیوب فکر می‌کرد. وقتی او از پله‌ها بالا می‌رفت، ایستاد، اسکناس را از جیب خارج ساخت و محلِ وصله شده را دقیقاً تماشا کرد و به خود گفت: زن آن را قبول خواهد کرد.
او از روی پله‌های چوبیِ کهنه تا طبقۀ زیرشیروانی بالا می‌رود. در آنجا محلی برای خشک کردن لباس‌ها بود، و در سمت دیگر صاحبخانه اتاق‌هائی ساخته بود که آدم‌هائی بخاطر کمبودِ پول نزدیک آسمان، در طبقۀ زیرشیروانی یا در زیرزمین زندگی می‌کردند.
بر روی زمین لانه‌های چوبی خرگوش قرار داشتند که درونشان چمن قرار داشت و از لای درزها مدفوع به بیرون زده بود، در گوشۀ لانه‌ها خرگوش‌ها چمباته زده بودند. در کنار دودکش یک جعبۀ شن برای خاموش کردن آتش قرار داشت که از آن بعنوان آشغالدانی برای خاکستر و زباله‌هایی که در زیر سقفِ داغِ شیروانیْ پوسیده می‌گشتند استفاده می‌شد.
هنریک در مقابل درِ جگری رنگ شده‌ای می‌ایستد. رنگِ جگری ترک برداشته و در حال ریختن بود. هرچند نامی بر روی در وجود نداشت، اما او می‌دانست چه کسی در پشت آن زندگی می‌کند. او محکم به در می‌کوبد. کسی پاسخ نمی‌دهد. او دستگیرۀ در را فشار می‌دهد. یک اتاقِ دراز و کم نوری که توسط نوارِ پهنِ نوری که از بالا می‌تابید به دو قسمت شده بود. از داخل روشنائی زنی خارج می‌گردد. او لباسی گشاد از پارچۀ چیت بر تن داشت که با آن دست‌های آلوده به آردش را پاک می‌کرد. موهای سیاه و صاف شانه شده‌اش چرب و درخشنده بود، و با چشمان سیاهِ درشتِ خود مهمان را تماشا می‌کرد. زن بدون آنکه جواب سلام او را بدهد می‌گوید: "بله، چی می‌خوای؟"
هنریک یک قدم به جلو برمی‌دارد و می‌ایستد. او در کنارِ اجاق دو کودک کوچک را می‌بیند. آنها بازی خود را قطع کرده و با کنجکاوی به انسانِ غریبه نگاه می‌کردند. بر کف اتاق جعبه‌های کوچکِ مقوائیِ شن، چمن و لوبیاهای سفید قرار داشتند. دختر کوچک ترازوئی در دست داشت.
"یکی از همکارانم به من گفت که اینجا ..." هنریک سکوت می‌کند. او انتظار می‌کشید تا شاید زن به کمک او بیاید، اما زن ساکت ایستاده بود. دست‌هایش را در هم فرو برده و سرش را خم کرده بود و به نظر می‌رسید که مشغول گوش دادن است.
هنریک فکر کرد "فاحشه پیر" و با عصبانیت پول را از جیب خارج می‌سازد. او اسکناس تا شده را روی میز قرار می‌دهد و می‌گوید: "این مقدار کافی‌ست؟"
زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: "چه خبرتونه ..."
"دفعه بعد بیشتر میارم."
زن شروع به خندیدن می‌کند. هنریک می‌خواهد برود، اما زن دستش را می‌گیرد و می‌گوید: "نگاه کن، چه عجله‌ای هم داره. کمی صبر کنید ... این وقتِ روز ..." او به گوشۀ اتاق که بچه‌هایش ایستاده بودند می‌رود، روی زمین زانو می‌زند و مویِ روشن دختر کوچک را نوازش می‌کند.
"کوچولو همین گوشه بازی کن." او دختر را در کنار خود می‌نشاند و بر روی ترازویش شن می‌ریزد. "تا وقتی که من صداتون نکردم از این گوشه خارج نشید." پسر در کنار خواهر خود چمباته می‌زند. زن صندلی‌ای روبروی محل بازی بچه‌ها قرار می‌دهد و پارچه‌ای روی لبۀ آن آویزان می‌کند و می‌گوید: "مامان فقط باید کاری برای این آقا انجام بده و فوری دوباره پیش شماها میاد."
زن بلند می‌شود و به سمتِ تختخواب که در گوشۀ تاریک و زیر سقفِ مورب اتاق قرار داشت می‌رود. لحافِ ملافه نشده را کنار می‌زند و با حرکت سر به او می‌گوید:
"بیا."

هنریک وسائلش را در شب می‌بندد. او جوراب نخی و پیراهن تمیزی را داخل کیف چرمی می‌کند. با برادرش در بارۀ آخرین گزارشِ ارتش از جبهۀ شرقی حرف می‌زند: <در جبهۀ شرقی، بجز جنگ‌های سخت در کوبان‌ـ‌بروکنکوپف روز آرام می‌گذرد. نیروهای آلمانی و رومانی بسیاری از حملاتِ دشمن در منطقۀ شمال غربی کریمه را دفع کردند ...> آنها زود برای خواب می‌روند. او و برادرش هر دو بر روی یک تخت که جیرجیر می‌کرد می‌خوابیدند.
هنریک در اواسط شب چند بار از خواب برخاست و چراغ را روشن کرد تا ککها را از بدنش بتکاند، آنها طوری نیش می‌زدند که انگار شن‌های آتشین در تختخواب پاشیده‌اند.
او از پشت در می‌شنید که چطور مادر در روی تختخوابِ خو از این پهلو و آن پهلو می‌شد و آه می‌کشید. حتماً او هنوز چشمانش را نبسته و در تمام مدت با وحشت به سفر او فکر می‌کرده است. او با چشمان بازِ یک کودکِ وحشت‌زده تنها دراز کشیده بود و گذشتِ ساعت‌ها را می‌شمرد. هنریک نمی‌گذارد که مادر متوجه او شود، زیرا هیچ صدا و اشاره‌ای نمی‌توانست به مادر کمک کند. بزرگ‌ترین عشق هم کوچک‌ترین دردی از دیگری دوا نمی‌کند، کاملاً برعکس، هرچه عشق بزرگ‌تر باشدْ بارِ بر دوش عاشق و معشوق را سنگین‌تر می‌سازد. میلیون‌ها چشم در شب بی‌قرارانه انتظار می‌کشیدند و نمی‌توانستند هرگز پیش‌بینی کنند که در بیداری چگونه خواهد گشت.
صبح هنریک مایل به بیدار شدن نبود، اما مادر بیدار شده بود و صبحانه را آماده می‌کرد. نانِ با گِل رس پخته شده، مربای چغندر، قهوه، یک جعبه کوچک قند. برای راه چند نان، دو تخم‌مرغ پخته و مقدار کمی نمکِ در کاغذ پیچیده شده. او باید بعد از صبحانه فوری خداحافظی می‌کرد و می‌رفت.
مادر خود را کاملاً نزدیک هنریک کشانده بود. صورتش مانند یک مشتِ کوچکِ مچاله شده بود. از چشمانش اشگ می‌چکید. دست‌ها و صورت هنریک را طوریکه آدم به سطح روئی یک شیء ناشناس دست می‌کشد خیلی سریع لمس می‌کند.
هنریک از خانه دور می‌شود. قدم‌هایش آرام‌تر می‌گردد. تنهائی او را مرتب نگران‌تر می‌کرد. نامِ جعلی بر روی مدارکش حالا معنای خودش را نشان می‌داد. این انسان که به سمت شهر در حرکت بود کارهائی در پیش داشت که تنها او باید انجام می‌داد. آن زندگی، آن خانه در آنجا به خاطره‌ای دور مبدل می‌گردد، به یک گردش در سال‌های دورِ کودکی و پُر از نور.
او نباید به آن فکر کند. فقط گاهی در راهْ رگه‌ای از این نور شب را روشن می‌ساخت، و بعد او در تاریکی تندتر می‌رفت، گرچه یک روز آفتابی از ماه ژوئن بود.
او باید در بین راه پیش یک پیرمردِ صحاف، یک صندوق‌پستی جاندار می‌رفت و نامه‌ای برای حوزه از او می‌گرفت. بوناونتورا از او به این خاطر خواهش کرده بود. چند هفته‌ای می‌شد که حوزه دیگر هیچ بیانیه مطبوعاتی مرکزی دریافت نکرده بود. در این زمان توزیع درست انجام نمی‌گرفت. هنریک به بوناونتورا گفته بود که این یک کارِ زنانه است. بوناونتورا گفته بود که این یک دستور نیست، بلکه فقط یک خواهش است ...
عاقبت هنریک با این کار موافقت می‌کند، اما حالا او عصبانی بود، او می‌خواست هنگام سفر آسایش داشته باشد. بخاطر هر چیزِ کوچکی عصبی و هیجان‌زده میشد. انتظار و بی‌عملی در خانه اعصابش را خیلی تحریک کرده بود.   
راه حل مانند همیشه هوشیارانه انتخاب نشده بود. صبح زود از یک صحاف بپرسد: "آیا اُمگا برای بولِک تمام شده است؟" بعد تحویل گرفتن یک پاکتِ کوچک ممکن بود برای افراد ساده‌لوح خوب باشد. تعجب نداشت وقتی دو راهبه می‌خواستند یک کتاب نماز بگیرند کاملاً پُر معنی نگاه می‌کردند، اما صورت‌هایشان در زیر کلاهِ بی‌لبۀ سفید و سفت بی‌حرکت باقی مانده بود.
سفر به R به آرامی انجام گرفت. در کوپه جوانی سرش را روی گونیِ سیب‌زمینی گذاشته و خوابیده بود. گاهی مبهوت سرش را بلند می‌کرد، به اطراف خیره می‌گشت و نام ایستگاه را می‌پرسید. هنریک کنار پنجره می‌نشیند. او کیف چرمی‌اش را در جای اسبابِ مسافرین بالای سرش قرار می‌دهد، اما کاغذها، پاکت کوچک و روزنامۀ کراکاوئر را که در ایستگاه راه‌آهن خریده و بی‌دقت تاکرده بود نزد خود نگاه می‌دارد. او سیگاری روشن می‌کند. مراتع و مزارع در جلوی پنجره مانند نوارِ سبز رنگی از برابر چشمانش می‌گذشتند. او خود را به دیوارِ لرزانِ کوپۀ قطار تکیه می‌دهد و چشم‌هایش را می‌بندد. درها با سر و صدا باز و بسته می‌گشتند. سه ژاندارم داخل کوپه می‌شوند. هنریک برای یک لحظه خوابش برده بود، زیرا که او نه صداهای افرادی را که نزدیک می‌گشتند و نه صدای نزدیک شدن قدم‌هایشان را شنیده بود. احتمالاً ژاندارم‌ها در ایستگاهِ کوچکی سوار شده بودند. سیگارش خاموش شده بود. هنریک خود را حرکت می‌دهد و خاکستر سیگارش بر روی زمین می‌ریزد. او وحشت‌زده می‌شود و تهِ سیگار را در جاسیگاری می‌اندازد. ژاندارم‌ها به مقررات توجه مخصوصی می‌کردند.
ژاندارم‌ها ساکت بودند، آدم می‌توانست خستگی را در چهرۀ آنها ببیند، آنها با همدیگر صحبت نمی‌کردند. جوان با سرِ تکیه داده شده به گونیِ سیب‌زمینی در خواب بود. ژاندارمی که خود را کنار او نشانده بود به پسر نگاه می‌کرد. هنریک به خود تکان نمی‌داد. نگاهش به نوشتۀ سگکِ فانوسقه "خدا با ما" دوخته شده بود، او حرف به حرفِ آن را می‌خواند و همزمان تمام کوپه و تمام اشخاص را تماشا می‌کرد، به کوچک‌ترین جزئیاتِ لباس‌ها و صورت‌هایشان. به نظرش می‌آمد که انگار او حالت چهرۀ خود را در چهرۀ آنها می‌بیند. تا پایان سفر هنوز سی دقیقه باقی مانده بود. در این مدت چیزی در کوپه تغییر نمی‌کند. ژاندرم خواب‌آلوده به هنریک نگاه می‌کرد، طوریکه انگار او را نمی‌بیند. هنریک آرام بود، اما فقدانِ آن کپسولِ زهر با لاستیک پوشیده شده را یک نقص به حساب می‌آورد.
ژاندارم باید تمام مدت به چیزی فکر می‌کرده باشد، زیرا ناگهان حرکتی می‌کند، به شانۀ جوانِ به خواب رفته می‌زند و مانند وحشی‌ها فریاد می‌کشد. پسر جوان سرش را بلند می‌کند. او وحشت کرده بود و مانند دیوانه‌ها از یکی به دیگری نگاه می‌کرد، سیب‌زمینی‌ها را درمی‌آورد و به ژاندارم‌ها نشان می‌داد. ژاندارم‌ها بلند می‌خندیدند. جوان سیب‌زمینی‌ها را طوری در دستانش می‌چرخاند که انگار آنها را از خاکستر داغی بیرون کشیده است. در دهانِ باز شده‌اش کلمۀ "سیب‌زمینی، سیب‌زمینی ..." با عصبانیت خارج می‌شد. در چشمان روشن و شفافِ ژاندارمی که این شوخی اختراع او بود از خندۀ زیاد اشگ جمع شده بود.
آنها تا ریختن اشگ از چشمانشان می‌خندیدند. در نزد آنها چنین لحظۀ خوشِ لجام گسیخته‌ای وجود داشت. آنها مانند کودکان می‌خندیدند. اما خنده‌شان فقط برای خودِ آنها رزرو شده بود. کسی که به آنها تعلق نداشت باید جدی باقی می‌ماند، آدم می‌توانست بخاطر خندیدن از آنها کشیده بخورد.
ظهورِ انفجارِ شادی در ژاندارم‌ها هنریک را آرام ساخته بود.
او از ایستگاهِ قطار پیشِ زبیشک که در مخفیگاهِ خوب و قدیمی‌ای زندگی می‌کرد می‌رود. زبیشک با دستگاهِ تکثیر دستی مشغول چاپِ آخرین شمارۀ اطلاعیۀ حوزه بود. او غرقِ عرق و آغشته به جوهر چاپ بود.
او در حال استقبال از هنریک می‌گوید: "یک کار کثیف" و غلتکِ رنگ را به کناری می‌گذارد. هنریک نوشابۀ نیمه گرمی را که روی میز قرار داشت تا ته می‌نوشد و روی کاناپۀ کوچک می‌نشیند.
"من برایت روزنامه‌ها را آوردم." و پاکتِ با نخ پیچیده شده را به طرف زبیشک پرت می‌کند.
"چه خبر تازه از بوناونتورا؟"
"او پیش من بود، قهوه خیلی به او مزه داد، و قادر نبود یقدر کافی از شیرینی‌های خشکِ پخته شده با روغن تقدیر کند."
"آیا چیز جالبی تعریف کرد؟"
"او گفت می‌خواهند صلیبی به تو جایزه بدهند."
"آنها باید سیانور به من هدیه کنند، بوناونتورا می‌خواست برای من سیانور بفرستد."
"من این را به بوناونتورا گفتم، اما او پدرانه به من توضیح داد که بهتره جوان‌ها به زندگی فکر کنند و نه به مرگ. کاش می‌شنیدی که او چه زیبا حرف می‌زد!"
"اینجا یک روز مرا می‌گیرند و مانند موشِ صحرائی می‌کشند. با رنگ که نمی‌تونم خودم را بکشم، لعنت."
"گناه نکن، و لعنت نفرست. برای آرام شدن بولتن را بخوان."
زبیشک به سراغ روزنامه‌ها می‌رود. هنریک صفحۀ چاپ شده را نگاه می‌کند، سپس غلتک را برمی‌دارد و با آن بر روی دستگاهِ چاپ می‌راند. او صفحۀ تمیزی را روی دستگاه می‌گذارد و یک بار دیگر غلتک را روی آن می‌کشد.
"تو ادامه بده. این کار تمام شب حالم را بهم زده. باید این شماره به صندوق برود ..." زبیشک در حال خواندن سرش مرتب خم‌تر می‌شود، و عاقبت به خواب می‌رود. آنها کار را با هم تمام می‌کنند. آنها صفحه‌ها را بهم وصل و روزنامه‌های کوچکِ چاپ شده را بسته‌بندی کرده و برای توزیع آماده می‌کنند.
هنریک شب پیش زبیشک می‌ماند. او بر روی کاناپۀ سفت دراز می‌کشد و به شکایات زبیشک گوش می‌دهد. زبیشک مدام به موضوع سم بازمی‌گشت. از آنجائیکه او هنوز از زمانِ مدرسه خود را با شیمی مشغول می‌ساختْ بنابراین سعی کرده بود خودش چیزی درست کند، و او حتی چند لولۀ آزمایش با مواد سمی را به هنریک نشان می‌دهد، متأسفانه یکی از اجزاء مهم را کم داشت و به همین دلیل زهر نمی‌توانست اثر کند. هنریک تقریباً خوابش برده بود که زبیشک از او در بارۀ کپسولِ زهر انگلیسی سؤال می‌کند. هنریک بی‌میل جواب میدهد، اما دیگری ول کن نبود.
"با آن چه کردی؟"
"خوردمش."
"اما تو به من قول داده بودی."
"بابا راحتم بذار، تو صد سال زندگی خواهی کرد، فرزند و نوه‌هایت را روی زانویت تاب خواهی داد."
"چه کارش کردی؟"
"دور انداختم."
"خوک."
"یعنی چه خوک؟ برای چی سم می‌خواهی؟ یک روزی تو هم با ماشین چاپت به جنگل خواهی آمد. بعد ما آنجا سوسیس، گوشتِ راسته و ماهیِ دود داده شده خواهیم خورد و کنیاک خواهیم نوشید. حالا بخواب، فردا همه چیز تمام می‌شود.
"پیش من بله، اما پیش <آدم> نه."
"چه اتفاقی برای او رخ داده است؟"
"او پیامی مخفی به بیرون فرستاده، او مایل است سم داشته باشد."
هنریک لبش را به دندان می‌گیرد.
"او را زده‌اند؟"
"او را برای بازجوئی برده‌اند."
"فکر می‌کنی که شاید او را زده باشند؟"
"او پیامِ مخفی بیرون فرستاده. او نوشته که ما نباید زنگ خطر را به صدا در بیاریم، او چیزی لو نداده است. اما خواهش می‌کند برایش سم بفرستیم. باید برای او چیزی پیدا کنند، فقط جای تأسف است که زودتر در این باره فکر نشده است. برای افرادمان دوباره چیزی در آنجا وجود ندارد ..."
"احتمالاً <اشمالس> از او بازجوئی کرده؟"
"حتماً."
"<آدم> فرد محکمی‌ست."
"ناظر ما می‌گوید که <آدم> چهار دست و پا راه می‌رود."
هنریک می‌گوید "این <اشمالسِ> مادرقحبه را باید مدت‌ها پیش می‌کشتیم" و ناخن‌های دستش را می‌جود.
زبیشک می‌گوید: "حالا به دلیل گروگان‌ها نمی‌شه. باید طور دیگری کلک او را کند."
هنریک فکر کرد که باید حتماً به پائین‌تته‌اش کوبیده باشند و به این دلیل <آدم> نمی‌تواند راه برود. به او دستور داده‌اند که با پاهای جدا از هم بایستد، و بعد با نوک چکمه به اندام‌های تناسلی‌اش کوبیده‌اند ... آیا کسی میتواند چنین کاری را تحمل کند؟
او صورتش را برمی‌گرداند و دهانش را به متکا فشار می‌دهد. چه روش‌هائی دارند ... آیا من می‌توانم آن را تحمل کنم؟ وحشت او را در برمی‌گیرد. <من نباید آن را می‌فروختم، خیلی زود این کار را کردم. همه چیز خیلی سریع انجام شد، من باید تا آخر آن را نگاه می‌داشتم. من زیاد می‌دانم، خیلی زیاد. این آدرس‌ها و رابطه‌ها به من چه ربطی دارند. من در این باره هیچ حقی ندارم. من نمی‌خواهم هیچ چیز بدانم، من نمی‌خواهم، نه!>
او آخرین کلمه را فریاد کشید و از خواب بیدار گشت. هنوز شب بود. در بیرون، در جلوی پنجره، شهری قرار داشت که در آن مرگ مخفی بود. در انسان‌ها و در چیزها مرگ مخفی بود. مخفی در درِ خانه‌ها، بر رویِ خیابان‌ها و پارکی که توکاهای سیاه با نک‌های طلائی آوازشان را می‌خواندند.
نزدیک صبح آنها از صدای شلیکِ کاملاً نزدیکی بیدار می‌شوند. دیرتر از همسایه‌ها می‌شنوند که ژاندارم‌ها خوک‌فروش را که در خانۀ چوبیِ کنارِ پشتۀ کود زندگی می‌کرد با گلوله کشته‌اند.
آنها بعد از صبحانه برای دیدن فردِ تیرباران شده میروند. او در حیاطِ کوچکش افتاده بود، در میان نردههای چوبی، طوریکه انگار آن محل را بخاطر افتادن در آنجا برای خودش ساخته بوده است. او با پیراهن و شلوار آنجا افتاده بود، پابرهنه، همانطور که او از روی تختخواب بیرون آمده بود. دهانِ آبیِ تیره رنگش رو به آسمانِ شفافِ ماه ژوئن بازمانده بود.
هوای خوب تمامِ روز دوام می‌آورد، و هنریک سرحال از میان مزارع و جنگل‌ها به راهپیمائی می‌پردازد. هدفِ او یک جنگلبانی بود، جائیکه او برای کار باید خود را معرفی می‌کرد. شب بود که او به آنجا رسید. جنگلبان در خانه نبود. زنی در همسایگی آنها به او گفت که جنگلبان به اتفاق زنش پیش همکار خود برای نامگذاریِ فرزندش رفته است، اما آنها قبل از شب برخواهند گشت، زیرا که حالا مردمِ مشکوکی در خیابان‌ها رفت و آمد می‌کنند.
زن خیلی پُر حرف بود. او از هنریک پرسید از کجا می‌آید، آیا خسته است و آیا برادرِ آقای جنگلبان است. هنریک فقط سرش را تکان می‌داد. زن مدت دیگری در کنار نرده‌ها می‌ماند و بعد می‌رود. هنریک در جلوی آلاچیقِ جنگلبانی می‌نشیند و نفس عمقی می‌کشد. او با ذوق هوای معطرِ شامگاهی را به درون ریه می‌کشید. از تشخیص دادن تک تکِ عطرها خوشش می‌آمد. عطرها موج به موج از سمت جنگل‌ها، از چمنزارها و مزارع و از خانه‌ها می‌آمدند. آنها در لایه‌های جدا از هم می‌آمدند و بعد خود را به تودۀ ابرِ شفافی تبدیل می‌ساختند. هنریک برای خود صحبت می‌کرد، او لبخند می‌زد و یک اسمِ عبور را با خود تکرار می‌کرد: "میشا مرا بخاطر جمع‌آوری صمغ پیش شما فرستاده." فردِ ناشناس باید جواب می‌داد: "بسیار خوب، در ادارۀ کار همه چیز تنظیم شده است."
هنوز انتظارِ او را نمی‌کشیدند. هنریک یک روز زودتر به جنگلبانی رسیده بود. حالا او در خانۀ بیگانه‌ای انتظار می‌کشید، در تاریکی، و گاهی او به آسمان و به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. او فکر کرد: <آنجا بر روی ستاره‌ها حتماً کسی هیچ چیز از ما نمی‌داند. ستاره‌ها، ستاره‌ها ... این چه کاری‌ست ...> هنگامیکه در به صدا می‌آید، او از جایش تکان نمی‌خورد. با هیچ صدائی او حضورِ خود را لو نمی‌داد. جنگلبان داخل آلاچیق می‌شود. آنها در مقابل همدیگر قرار می‌گیرند. انسان‌هائی بدون نام، با چشمانی که در طرحِ تاریکِ چهره‌شان می‌درخشید.
هنریک اسم شب را با صدائی آهسته می‌گوید، فرمول کوچکی که انسان‌های غریبه را در مرگ و زندگی به هم متصل می‌ساخت.
آنها به آشپزخانه می‌روند. جنگلبان چراغ‌نفتی را روشن می‌کند و صندلی‌ای به سمت هنریک می‌کشد. زنِ جنگلبان به اتاق دیگر می‌رود تا دختر کوچکش را در رختخواب قرار دهد، یک دختر کوچک که در آغوش مادر به خواب رفته بود. دهان کوچک کودک نیمه باز و صورت کوچک خندانش کاملاً پاک بود.
جنگلبان از راهی که او آمده بود می‌پرسد، از حال بوناونتورا و آنچه در جهان رخ می‌داد.
کمی دیرتر زنش به آشپزخانه می‌رود و با لبخندی هنریک را نوازش می‌دهد. "حتماً گرسنه‌اید و عرق کرده‌اید. من فوری آب برای گرم شدن روی اجاق می‌گذارم و چیزی برای خوردن آماده می‌کنم. شما در اتاق غذاخوری روی کاناپه می‌خوابید.
زن بطور حتم در پذیرش مهما‌هائی مانند من تمرین داشت. او می‌دانست که ما به چه نیاز داریم: آب، غذا، خواب. هنریک سریع خود را می‌شوید و برای غذا کنار میز می‌نشیند. جنگلبان با او گیلاسی مشروب می‌نوشد. هنریک از مسیرِ به سمت حوزه می‌پرسد. جنگلبان جواب کاملی به او نمی‌دهد و می‌گوید از آنجائیکه با فرماندۀ حوزه چیزی برای گفتن دارد بنابراین به اتفاق هم مسیر را خواهیم رفت.
هنگامیکه آنها خانه را ترک می‌کنند شبنم بر روی چمن‌ها نشسته بود. بعد از یک ساعت پیاده‌روی فریادی باعث ایستادن هر دو می‌گردد: "ایست! چه کسی آنجاست؟" آنها صدا را می‌شنوند، اما فریادکننده را نمی‌دیدند. هنریک ابتدا کمی دیرتر مردی را در لباس غیرنظامی می‌بیند که تفنگ کارابینِ کوتاهی در دستِ به جلو دراز شده‌اش نگاه داشته بود. او برای اولین بار بعد از سال‌ها نوار سفید‌ـ‌سرخ دورِ بازوی مردِ تفنگ بدست را می‌بیند. پارتیزان نواری کتانی به دورِ کمر خود بسته بود، همانطور که مردانِ آتشنشانِ دهکده آن را به دور کمر خود می‌بندند. بر روی سر یک کلاهخودِ آبی تیره داشت که عقابی کوچک و نقره‌ای بر آن نشسته بود.
هنریک دهقانِ پیر و لباسِ کهنه و عجیب او را تماشا می‌کند. سریع دست‌هایش را به سمت چشم‌هایش بالا می‌برد، زیرا او نمی‌خواست دیگران ببینند که او چطور می‌خندد، که او چه زیاد خوشبخت است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر