بچه سر راهی.

آنتونیو پیاکی Antonio Piachi، یک تاجر ثروتمند زمین در رم مجبور بود بخاطر معاملات تجاری بعضی اوقات به سفرهای بزرگی برود. او عادت داشت معمولاً در این مواقع زن جوانش الویره Elvire را تحت حمایت خویشاوندان تنها بگذارد. یکی از این سفرها او و پسرش پائلو Paolo، یک پسر یازده ساله که زن اولش به دنیا آورده بود را به طرف راگوزا Ragusa هدایت میکند. چنین اتفاق میافتد که در اینجا شیوع بیماریای شبیه به طاعون شهر و مناطق اطراف آن را به وحشت بزرگی انداخته بود. پیاکی که این خبر ابتدا در حین سفر به گوشش خورده بود در حومه شهر توقف میکند تا از ماهیت این بیماری جویا شود. اما او در آنجا میشنود که بیماری روز به روز نگران کنندهتر میگردد و در نظر دارند دروازههای ورود به شهر را ببندند؛ از این جهت نگرانی بخاطر سلامت پسرش بر تمام منافع تجاری غلبه میکند: او برای بازگشت به شهر خود درشکهای میگیرد.
کمی بعد از راندن متوجه پسری در حال دویدن در کنار درشکهاش میشود که به شیوه نیازمندان دستهایش را به سمت او دراز کرده بود و به نظر میآمد که در هیجان بزرگیست. پیاکی درشکه را متوقف میسازد؛ و در پاسخ این سؤال: که او چه میخواهد؟ پسر با بیگناهی جواب میدهد: او مبتلا شده است؛ مأمورین او را برای بردن به بیمارستان تعقیب میکنند تا او را گرفته و به بیمارستانی که پدر و مادرش در آن در اثر بیماری مرده‏اند ببرند؛ او بخاطر همه مقدسین خواهش میکند که او را همراه خود ببرد و اجازه ندهد که در شهر بمیرد. در این حال او دست پیاکی را میگیرد، میفشارد، میبوسد، سرش را روی آن میگذارد و میگرید. پباکی ابتدا قصد داشت با اولین جنبش احساس وحشت پسر را دور از خود پرتاب کند؛ اما چون درست در این لحظه رنگ چهره پسر تغییر میکند و بیهوش به زمین میافتد بنابراین حس ترحم در پیاکی جان میگیرد: او و پسرش از درشکه پیاده میشوند، او پسر را داخل درشکه میکند و بدون آنکه بداند اصلاً با پسر چه کاری باید انجام داد به همراه او به حرکت میافتند.
او در اولین ایستگاه در حال مذاکره با مهمانخانهچی بخاطر خلاص شدن از دست پسر به دستور پلیس که از جریان مطلع گشته بود بازداشت میشود. او، پسرش و نیکولو Nicolo، پسر بیمار چنین نامیده میشد، تحت پوشش دوباره به سمت راگوزا منتقل میگردند. تمام اعتراضات پیاکی در باره بی رحمی این اقدام هیچ کمکی نمیکنند؛ آنها بعد از رسیدن به راگوزا تحت نظارت یک مأمور به بیمارستان منتقل میگردند، جائیکه در حقیقت او سالم میماند، و نیکولو دوباره سلامتی خود را بدست میآورد اما پسرش پائلوی یازده ساله که بیماری به او سرایت کرده بود بعد از سه روز میمیرد.
حالا دوباره دروازههای شهر گشوده میشوند و پیاکی بعد از به خاک سپردن پسرش از پلیس اجازه ادامه سفر دریافت میکند. او با غم فراوانی سوار بر درشکه میشود و هنگام دیدن جای خالی کنار خود دستمالش را درمیآورد تا اشگهایش را جاری سازد: هنگامیکه نیکولو با کلاهی در دست به کنار درشکه میآید تا برایش آرزوی سفر خوشی کند، او خود را از پنجره به بیرون خم میسازد و با صدائی ک از هق هق گریه بریده میگشت از نیکولو میپرسد: که آیا میخواهد با او سفر کند؟ پسر بلافاصله با متوجه شدن اینکه پیاکی چه گفته است سرش را تکان میدهد و میگوید: آه، بله! با کمال میل؛ و چون روئسای بیمارستان در برابر سؤال تاجر زمین که آیا پسر اجازه سفر کردن با او را دارد؟ لبخند زدند و اطمینان دادند که او پسر خداست و هیچکس را ندارد، بنابراین پیاکی او را با یک حرکت از زمین بلند میکند، داخل درشکه میسازد و بجای پسرش با خود به رم میبرد.
تاجر زمین ابتدا در برابر دروازه شهر پسر را خوب تماشا میکند. او دارای زیبائی بخصوصی بود، موهای سیاه او بی آلایش بر روی پیشانیاش آویزان بود، چهره سایه داری داشت که حالت جدی و باهوش او را هرگز تغییر نمیداد. پیاکی چند سؤال از او میپرسد که او فقط جوابهای کوتاه به آنها میدهد: او کم حرف و متفکر نشسته بود، دستهایش در جیب شلوارش قرار داشتند و با نگاههای متفکرانه و خجالتیاش اشیائی را که از کنار درشکه میگذشتند نگاه میکرد. گهگاهی با حرکتی ساکت و بی صدا در حالی که پیاکی اشگهایش را از چشم پاک میکرد یک مشت گردو از جیب خارج میساخت و آنها را میان دندان میگذاشت و پوستشان را میشکست.
پیاکی در رم به الویره شرح کوتاهی از آنچه برای پسرش رخ داده بود میدهد و بعد نیکولو را به او معرفی میکند. الویره البته نتوانست با فکر کردن به پسر خوانده کوچکش پائلو که بسیار دوستش میداشت از صمیم قلب نگرید؛ با این حال اما نیکولو را که غریبانه و سیخ در برابرش ایستاده بود به سینه میفشرد، تختخوابی را که پائلو رویش میخوابید بستر او معین میسازد و تمام لباسهای پائلو را به او میبخشد. پیاکی او را به مدرسه میفرستد، جائیکه او نوشتن، خواندن و حساب کردن میآموزد، و هنگامیکه پیاکی به نوعی قابل فهم به اندازه کافی از پسر خوشش می‏آید، چیزی که او با هزینه سنگینی به آن دست یافته بود، او را بعد از چند هفته با رضایت الویره خوب و مهربان که دیگر امیدی به بچه دار شدن نداشت بعنوان پسرش به فرزندی قبول میکند. دیرتر یکی از منشیهای دفترش را که به علل مختلف از او ناراضی بود اخراج و به جای او نیکولو را در دفتر استخدام میکند و با خوشحالی میبیند که او کارهایش را فعالانه و مفید انجام میدهد. پدر که با هر تعصبی دشمنی داشت هیچ ایرادی به او نمیگرفت بجز معاشرت با راهبان صومعه کارملیتر Karmeliterkloster که بخاطر ثروت قابل توجهای که او روزی به ارث میبرد با پسر با مهربانی رفتار می‏کردند؛ و مادر هم به نوبه خود، آنطور که به نظر او میرسید، بجز تمایل زود هنگام برای جنس زن در سینه نیکولو ایرادی به او نداشت. زیرا که نیکولو در پانزده سالگی در یکی از رفت و آمدهایش با راهبان شکار اغوای آکسهویئرا تارتینی Xaviera Tartini معشوقه اسقف گشته و با وجود درخواست جدی پیاکی مجبور به گسستن این رابطه شده بود، با این حال اما الویره بنا به دلایل مختلف فکر میکرد که پرهیز او در این زمینه خطرناک چندان بزرگ نبوده است. اما چون نیکولو در بیست سالگی با کونستانزا پارکه Constanza Parquet، یک دختر ژنوی جوان و دوستداشتنی که خواهرزاده الویره بود و تحت تربیت خودش در رم به سر میبرد ازدواج کرد، بنابراین با این کار لااقل آخرین شر از سرچشمه مسدود میگردد؛ پدر و مادر با رضایت با او متحد گشتند و برای اینکه این را به او اثبات کنند، به او یک جهاز درخشنده میبخشند و قسمت قابل ملاحظهای از خانه زیبا و بزرگشان را در اختیار او قرار میدهند. مدت کوتاهی بعد از آنکه پیاکی شصت ساله میگردد آخرین و جالبترین کار را که میتوانست برای او انجام میدهد: او تمام ثروتش بجز سهم کوچکی که برای خود نگاه میدارد را به او میبخشد و به ثبت میرساند، و با الویره وفادارش که خواهش اندکی در جهان داشت خود را بازنشسته میسازد.
الویره رگه ساکتی از غم در روح داشت که بخاطر اتفاق تکان دهندهای از کودکی در او باقی مانده بود. پدرش فلیپو پارکه Philippo Parquet، یک رنگرز ثروتمند پارچه از ژنو، طبق اقتضاء حرفهاش در خانهای زندگی میکرد که پشت آن از طریق راهی سنگفرش گشته تنگاتنگ دریا قرار داشت و در زیر شیروانی آن تیرهای چوبی بزرگی نصب بودند که تا چند متر بر روی دریا ادامه داشت و پارچههای رنگ گشته را رویشان آویزان میکردند. یک بار در یک شب غم انگیز خانه آتش گرفته بود و خیلی سریع طوریکه انگار خانه از قیر و گوگرد ساخته شده باشد از همه اتاقهای خانه همزمان آتش زبانه میکشید، الویره سیزده ساله در حال فرار از آتش پله به پله بالا میرفت و بدون آنکه چگونکی آن را بداند خود را بر روی یکی از این تیرهای چوبی یافته بود. کودک نگونبخت در حال آویزان بودن در زمین و هوا اصلاً نمیدانست که چطور باید خود را نجات دهد؛ پشت سرش اتاق زیر شیروانی در حال سوختن بود و شعله‏اش توسط باد به او شلاق میزد و تیرهای چوبی را میبلعید، و در زیرش دریای پهناور، متروک و وحشتناک قرار داشت. او میخواست از میان آن دو راه به توصیه همه مقدسین شر کوچکتر را انتخاب کند و خود را به دریا اندازد که ناگهان یک پسر ژنوی نجیب زاده در کنار در ورودی ظاهر میگردد، پالتویش را روی تیر چوبی میاندازد، او را در آغوش میگیرد و با کمک پارچه خیسی که روی تیر آویزان بود خود را با شجاعت و مهارت زیادی به درون آب میاندازد. در اینجا قایقرانان آنها را که در حال شنا به سمت ساحل بودند از آب میگیرند و در میان غریو شادی مردم به ساحل میرسانند؛ اما بعد متوجه میشوند که قهرمان جوان هنگام گذشتن از میان خانه توسط افتادن سنگی بر روی سرش زخم بزرگی برداشته است که او را بزودی بیهوش میسازد و به زمین میاندازد. پسر را به هتل پدرش میبرند، و او چون میبیند خوب شدن حال پسرش به درازا کشیده است از تمام اطراف ایتالیا پزشکان را احضار میکند. پزشکان او را چندین بار جراحی کرده و چند استخوان از مغزش خارج میسازند؛ اما تمام هنرهایشان توسط سرنوشت غیر قابل فهم آسمانی بیهوده میماند: او در کنار دست الویره که مادرش او را برای مراقبت صدا کرده بود خیلی کم زنده میماند و پس از یک بیماری سخت دردناک سه ساله دست خود را یک بار دیگر مهربانانه در دست دختر میگذارد و میمیرد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر