آموزش از راه دور.

"تا خانه راه طولانیایست ــ آدم در چنین روزهای داغی این را متوجه میشود. من فکر میکنم که خسته باشم. اما کمی حرکت بد نیست."
پروفسور فریستر Frister پس از چهار ساعت تدریس و در راه بازگشت از دبیرستان به خانه اینگونه میاندیشید. حالا او در اتاق مطالعهاش کنار میز تحریر راحت نشسته و سرش را به دستهایش تکیه داده بود و موی سفیدش را که از گام برداشتن سریع هنگام بازگشت به خانه هنوز مرطوب بود از پیشانی به کنار میزد.
"یک ساعت مانده تا وقت نهار. پس چه باید کرد؟ البته کار. آنجا دو تل بلند از دفترچههای آبی دانش آموزان که باید کارهایشان تصحیح شود قرار دارند. اما این کار حالا ممکن نیست! قطعاً هدایت کردن هر ساله یک نسل جدید و افراد جدید در مسیر تکامل معنویت کار بسیار جالبیست! زنده ساختن یک برنامه درسی یکسان برای بیست و هشتمین بار و با نیرویای تازه چه وظیفه زیبائیست! فقط جای تأسف است که افراد خود را تا اندازهای زیاد تکرار میکنند! من دقیقاً میدانم چه در دفترچهها نوشته شده است. اشتباهات دانش آموزان همیشه یکسانند. بسیار آموزنده برای آمارگیران که چگونه در نزد تک تک محثلین همان قانون خطای انسانی در تکامل خویش خود را به کرسی مینشاند ــ بسیار جالب! اما حالا، حالا من کمی خستهام!"
فریستر دستهای کاغذ که تحقیقاتش در مورد جریان روزانه منحنیهای درجه حرارت را در آنها نوشته بود برمیدارد ــ بسیار مهم برای بحث تعطیلات بخاطر گرمی هوا ــ و با دقت به مطالعه آن میپردازد. آنجا نکته مشکلی قرار داشت که او از آن هنوز دور نشده بود. البته او راهی که باید برگزیده میگشت را میدانست، اما محاسبات به یک کار چندین ماهه نیاز داشتند ــ از کجا باید او این وقت را پیدا میکرد؟
او قلم را در دوات میکند، چیزی مینویسد، قلم را دوباره به کناری میگذارد و سرش را مجدداً به دستهایش تکیه میدهد.
او فکر میکند "میشود انجامش داد، به شرطی که آدم در هنگام کار سر حال باشد. اما چه وقت؟ چهار ساعت تدریس، این همه صحبت کردن در کلاس درس و مواظب بودن و عصبانی گشتن بخاطر ابلهی‏های یکسان و مسیر بازگشت به خانه. ــ در مجموع ما در تکنیک مدرسه هنوز خیلی عقب ماندهایم. آیا نباید حالا یک بار چیز بهتری از این تجربه قدیمی که معلم و دانش آموز را مجبور به حضور در یک کلاس درس میکند پیدا کرد و ... خب، البته این یک وظیفه ایدهآل است ... هرچند، نیروی زیادی به هدر خواهد رفت، و ــ و این آدم را کمی خسته میسازد. منظورم این است که تکامل تکنیک میتوانست اینجا یک راه مقرون به صرفهتری پیدا کند."
فریستر به صندلی تکیه میدهد و کمی چشمهایش را میبندد.
او به فکر کردن ادامه میدهد "بله، در صد یا دویست سال دیگر چگونه با دلسوزی به روش نیرو هدر ده و قدیمی ما مینگرند! جوانانی که احساس مسئولیت قویتری در گوشت و خون دارند، جامعه مدرسینی که از مدرنترین تکنیک سود میجوید؛ هیچ بهانهای، هیچ فریبی، هیچ کودکی کردنی، هیچ خطائی، هیچ بار زیادی ــ شرایط ایدهآل! چرا من نمیتوانم تا آن زمان ــ شاید ــ مرخصی بگیرم؛ خنده دار است که این تا حال به خاطرم نرسیده بوده است ــ خیلی خندهدار ــ، اما من باید یک بار سؤال کنم ... آیا در میزنند؟ ــ آه، شما هستید آقای همکار ولتهایم Voltheim ــ این بسیار خوب است! همین حالا به شما فکر میکردم. شما مرد اختراعات هستید. آیا شما تجهیزاتی نمیشناسید که تدریس را ــ چطور باید بگویم؟ ــ مدرن و ساده سازد ... هوم ..."
صدای ولتهایم پاسخ میدهد: "من فکر میکنم که مدرسه آموزش از راه دور ما مؤسسه بسیار عالیای باشد."
"مدرسه آموزش از راه دور؟ همکار محترم، چرا اینطور عجیب به من نگاه میکنید؟ من فقط کمی خستهام؛ خواهش میکنم، بفرمائید بنشینید."
"من خوب میدانم که ساعت تدریستان حالا شروع خواهد گشت، اما امیداوارم که در آن هنگام مزاحمتان نشوم."
"امروز؟ مزاحم من؟ البته که نه. من حال مخصوصی دارم، احتمالاً کمی دچار سر درد شدهام. امروز چه روزیست؟"
"هشتم جولای سال 1999، آقای <حامی طبیعت>."
"که اینطور ــ کاملاً صحیح است. هوم! من همین حالا فکر میکردم ــ حامی طبیعت ــ، شما باید همیشه شوخیتان را بکنید."
"این حالا تیتر شما به عنوان معلم از راه دور جغرافیا در دویست و یازدهمین دبیرستان تلفنیست. اما مگر نمیشنوید؟ زنگ به صدا آمد. شاگردان به کلاسها رفتهاند. شما میتوانید شروع کنید."
فریستر به خود زحمت میدهد به چهره همکارش نگاه کند، اما قطارها از برابر دیدگانش محو میشوند. او تلق تلق آهسته و آهنگداری را بدون آنکه بتواند به خود توضیح دهد از کجا میآید میشنود. او فکر میکند که این یقیناً یک شوخی از ولتهایم است. خب مهم  نیست، اما من نمیخواهم مزاحمش شوم. ما خواهیم دید که قصدش از این کار چیست و لبخند زنان میگوید: "همکار عزیز، من حالا اصلاً آماده نیستم، همچنین اصلاً نمیدانم که منظور شما از مدرسه آموزش از راه دور چیست."
"آه، استدعا میکنم آقای حامی طبیعت" ــ حالا او دوباره کاملاً واضح صدای ولتهایم را میشنود ــ، "حالا شما میخواهید کمی سر به سرم بگذارید. شما دیروز سخنرانیتان را برای امروز در گرامافون ضبط کردید. و سابقاً توسط مدرسه از راه دور در سال 1977 یک جزوه نوشتید. شما آن را حتماً به یاد میآورید؟"
"من واقعاً قادر به این کار نیستم."
ولتهایم به وضوح میخندد و میگوید: "خب، پس خوب دقت کنید، آیا شما آنجا در کنار دیوار گالری نفاشی عجیب و غریب را میبینید؟"
فریستر به آن سمت نگاه میکند. او بسیار شگفت زده بود. براستی در کنار دیوار، جائیکه همیشه یک قفسه کتاب قرار داشت حدود سی قاب مستطیل شکل وجود داشت. اما عکسهای درون آنها جاندار بودند. جوانهائی به سن شانزده تا نوزده ساله که بر روی صندلیهای راحتی به شکل آسودهای نشسته بودند. و آنها واقعاً شاگردان او بودند، البته با لباسهای غیر معمولی. آن شاگرد نمونه او بود که سر تیغ انداختهاش به زحمت از پشت روزنامه بیرون زده بود. و مایر Mayer حتی با خیال راحت سیگار میکشید. دیگران در حال جویدن صبحانه خود بودند.
فریستر میگوید: "من مایلم واقعاً باور کنم که آنجا شاگردانم را میبینم. خیلی جالب! اگر فقط میدانستم که معنی آن چیست. آیا باید من واقعاً یک قرن در مرخصی بوده باشم؟ همکار محترم، شما اینطور فرض کنید که من در حال حاضر حافظهام را از دست دادهام و با من طوری صحبت کنید که انگار امروز واقعاً سال 1999 میباشد."
"با کمال میل، آقای حامی طبیعت، اگر این کار باعث سرگرمیتان میشود. البته این جوانها کلاس آخر دویست و یازدهمین دبیرستان از راه دور را تشکیل میدهند. آنها در واقع در یک کلاس درس نیستند بلکه اکثر آنها در خانههای خود نشستهاند، مانند خود شما. فقط وقتی شاگردها به محلهای عمومی که برای این کار تأسیس گشتهاند میروند که پدر و مادری این امکان را نداشته باشند کل دستگاه آمورش از راه دور را در خانه خود جا بدهند. جوانان همانطور که شما میدانید در نقاط مختلف سرزمینمان زندگی میکنند، از این جهت میتوان مسیر آموزش از راه دور را تا هزار کیلومتر و بیشتر گسترش داد."
"همکار محترم، من واقعاً اصلاً هیچ چیز نمیدانم. فقط به صحبت خود ادامه دهید. تکنیک باید در طول مرخصی من تکامل شکوهمندی کرده باشد."
"من اینطور فکر میکنم! نه تنها تلفن، بلکه همچنین تلویزیون چنان تکامل یافته است که آدم همزمان با شنیدن کلمات صحبت کننده اندام او را، حرکتها و هر اشارهاش را به شفافترین وجه رویت میکند. حالا دیگر البته لازم نیست که آدم مسیر طولانی مدرسه را بپیماید، آموزگار و شاگرد میتوانند راحت در خانه بمانند."
فریستر زمزمه میکند "بسیار خشنود کننده است، اما تهییج شخصی ..."
"آن را هم کم ندارد. همانطور که شما شاگردان را نگاه میکنید آنها هم شما را نگاه میکنند، فقط در یک فضای کاملاً بزرگتر و به اندازه طبیعی در برابر خود. در عوض شاگردان نمیتوانند همدیگر را ببینند، بلکه فقط میتوانند بشنوند؛ اما آنچه شما صحبت میکنید را همه میشنوند. شما فقط لازم است آن دگمه جلوئی را فشار دهید، به این ترتیب شما به دانش آموزان متصل میشوید و تدریس میتواند شروع شود."
"میفهمم. چه مزاحمتهائی با آن حذف میشوند! اما مگر این کار تعجیل دارد؟ همکار؛ گوش کنید، تجهیزات باید اما برای دولت مقدار قابل توجهای خرج برداشته باشد!"
"چه اهمیتی دارد؟ از زمانیکه میدانهای بی کران طلا در گینه نو Neu-Guinea و چاههای نفت در آلمانــچین کشف گشتند، ما آنقدر پول داریم که اصلاً راه بهتری برای مصرف آن بجز در راه مقاصد آموزشی نمیدانیم."
"اوه، اوه! حالا من چه حقوقی دریافت میکنم؟"
"اما شما که میدانید! بعنوان حامی طبیعت ــ پنج هزار مارک Mark. اما حالا اصل مطلب. البته بهداشت مدرسه کوچکترین پبشترفتی نکرده اما مشکل خستگی بیش از حد حل شده است. صندلیهائی که محصلین بر روی آنها آسوده مینشینند با مفیدترین روش به دستگاههای سنجش خودکار مجهز شدهاند که وزن بدن، ضربان نبض، فشار خون و مقدار مصرف انرژی مغز را نشان میدهد. روان نگار خستگی بوجود آمده در اثر استفاده بیش از حد مجاز از انرژی مغز را بی درنگ تشخیص میدهد و ارتباط میان شاگرد و آموزگار بطور خودکار قطع میگردد و از این طریق محصل مورد نظر از ادامه آموزش معاف میگردد. و شما به محض اینکه یک سوم از شاگردان کلاس با این روش <شناسائی> گردند به درس دادن پایان خواهید داد."
"به نظرم بسیار عالی میرسد. اما، اگر خود من یک کم  خسته باشم، برای مثال مانند امروز ..."
"با این حقوق! اما برای آن هم راهی یافتهاند. بفرمائید شروع کنید، اما قبل از شروع تدریس لطفاً این نوار حفاظ مغز را ببندید. شما توسط آن از این خطر در امان میمانید که هنگام تدریس نیروی مغزی بیشتری از آنچه با توانائی محصلین و با پایه حقوقی شما مطابق دارد از دست بدهید. و حالا دگمه را فشار دهید. میشنوید، زنگ به صدا آمد. حالا محصلین تصویر شما را میبینند و شما میتوانید با آنها حرف بزنید."
فریستر آهسته برای ولتهایم زمزمه میکند: "خب بعد چه؟ من که آماده نیستم."
ولتهایم هم آهسته زمزمه میکند: "شما به عنوان یک آموزگار با تجربه آن را پیدا خواهید کرد. بگذارید که فقط شاگردها صحبت کنند. در هر یک از قابها اسامی آنها نوشته شده است. سخنرانی شما در گرامافون ضبط شده و فقط احتیاج دارید که دگمه را فشار دهید."
آدم بلافاصله متوجه میگشت که آموزگار از طریق راه دور داخل اتاق درس گشته است، بدین معنی که برای محصلین قابل رویت گشته بود. راتنبرگ Rathenberg روزنامهاش را به کناری میگذارد، مایر سریع سیگارش را خاموش میکند، زوپارد  Suppard و نویمن Neumann آخرین لقمه صبحانه خود را سریع فرو میبلعند.
فریستر به قاب عکسهای خود نگاهی اجمالی میاندازد.
یکی از شاگردها، او مایر بود، کرنشی میکند و میگوید: "من زنگ گذشته غایب بودم."
"چرا؟"
"من باید میگذاشتم دومین خمیدگی مغزم را ماساژ دهند."
فریستر سرش را تکان میدهد. او چطور میتوانست بداند که آیا این از دیدگاه مدرن یک دلیل معتبر میتواند باشد یا نه؟
او میپرسد: "به چه دلیل این کار ضروری بود؟" و در این حال به ولتهایم اشاره میکند که به او کمک کند.
مایر میگوید: "بله، پدر و مادرم گذاشتند که از خاطراتم عکس برداری کنند، و عکسها نشان دادند که من همیشه از اسبها خواب میبینم."
ولتهایم زمزمه میکند: "کلک میزند! اسبها مدتهاست که نسلشان منقرض شده است."
فریستر میگوید: "اما اسبها که مدتهاست نسلشان منقرض گشته."
"آقای مشاور طبیعت، درست به همین خاطر هم باید میگذاشتم که ماساژم دهند."
"اما جغرافیا بهترین ماساژ مغز است."
در ابن لحظه فریستر متوجه میگردد که دو قاب خالی تازه حالا خود را پر میسازند. او نامها را میخواند و میگوید: "هاینس Heinz، چرا شما حالا میآئید؟"
"میبخشید آقای مشاور طبیعت، مادرم دیروز دستگاه پروتئین سازی جیبی ما را در کلوب زنان سر کوه بلندی جا گذارده بود و من باید آن را سریع میآوردم، و چون در آنجا خیلی باد میوزید بنابراین من کمی دیر کردم."
"و شما، شوارتس Schwarz، شما چرا دیر میآئید؟"
"من، من ــ پدر من دیروز مشاور شورای خبرگان برق شد ..."
"خب، اما من ارتباطی در این میان نمیبینم."
"بله، من در جشن شرکت کردم و به این خاطر نتوانستم فوری به اتاقم بیایم."
ولتهایم زمزمه میکند: "بهانه! باده خواری کرده. از زیر درس در رفته."
فریستر میگوید: "عجب، اما جریان برایم کاملاً روشن نشد. و حالا مایر شما به من بگوئید در ساعت قبل در باره چه صحبت میکردیم؟"
"میبخشید آقای مشاور طبیعت، من دیروز غایب بودم."
"آه درست است. براندهاوس Brandhaus شما به من بگوئید."
"میبخشید آقای مشاور طبیعت، من دیروز نتوانستم کار کنم. این هم امضای عذر خواهی پدرم."
براندهاوس به دگمه گرامافونش فشار میآورد و صدای کلفت یک مرد سالخورده به گوش میرسد: "پسرم زیمنس Siemens به خاطر خستگی بیش از حد ماهیچه بازویش نتوانست تکالیف خود را انجام دهد. براندهاوس."
فریستر میپرسد: "بله؟ اما شما که برای درس خواندن به بازو احتیاج ندارید؟"
"موتور ما درست کار نمیکند و بنابراین من باید خودم دگمه گرامافون را که درس در آن ضبط شده بود با دست میپیچاندم، و من هم قادر به این کار نبودم."
"توسط چه کاری به این خستگی بیش از حد دچار شدید؟"
"هنگام تمرین با چرخ پرنده."
فریستر با خجالت سرش را برمیگرداند و به ولتهایم نگاه میکند.
ولتهایم زمزمه میکند: "امکانش وجود دارد، احتمالاً یک گردش هوائی با خانمهای جوان کرده و بیش از حد با هم رقصیدهاند."
"آقای همکار به نظر میرسد عذر خواهی در مدرسه از راه دور کمتر از زمان من نیست." و او دوباره سرش را به سمت محصلین میچرخاند.
"بسیار خوب، راتنبرگ ما دیروز در مورد چه صحبت میکردیم؟"
"فاصله مراکز تلفن نوری با آمریکا. اما آنها دیگر وجود ندارند. همه آنها دوباره جمعآوری گشتند و دگمههای از راه دور شیمائی را جانشین آنها کردند. محلول پرتوهای شیمائی تازه کشف شده در حقیقت به لایه داغ درون زمین نفوذ میکنند و با این روش میشود از طریق مسیرهای شیمیائی درون زمین صحبت کرد."
فریستر از تعجب سرش را به جلو و عقب تکان میداد.
محصل این را نشانهای از ایراد میفهمد و ادامه میدهد: "آقای مشاور طبیعت همچنین ارتباط کرویتسبرگـشیمبوراسو  Kreuzberg-Chimborassoرا نام بردند، اما این هم از امروز صبح جمعآوری شده است و من این را همین حالا در آگهی از راه دور روزنامه برلین خواندم."
"بسیار خوب ــ حالا، هورنبوکس Hornbox شما ادامه بدهید."
"مهمترین ایالتهای آمریکا عبارتند از: امپراتوری کالیفرنیا، نیویورک سلطنتی، جمهوری آنارشیستی کوبا، مکزیکو با دولت مذهبی کلیسا و آمریکای جنوبی با امپراتوری خورشید."
فریستر فکر میکند که آدم اینجا چه چیزها میشنود! اما فقط میگوید: "ادامه دهید شوارتس."
شوارتس چنان روان شروع به تعریف میکند که فریستر کلمات را به زحمت میتوانست دنبال کند: "تکنسینها بعد از تبدیل مستقیم تابش خورشید به نیروی کار به دولت حاکم تبدیل گشتند و وسائل کار بشریت را در دستان خود متمرکز ساختند، آنها یک دولت سهامی تأسیس کردند که در آن همه زمینهای نواحی گرمسیر آمریکای جنوبی در مدار شمال و جنوب را خریداری کرد. از آنجائیکه آنها قدرتشان را مستقیم از خورشید میگرفتند نام این دولت را دولت خورشید نامیدند و نور خود را از بالای کوههای بلند و نوک درختان و مراتع دشتهای وسیع بدست میآوردند ..."
"اما، شوارتس شما که اصلاً لبتان را هنگام صحبت کردن حرکت نمیدهید. و چرا مرتب با انگشت خود آنجا بر روی میزتان بازی میکنید؟ شما دارید تقلب میکنید؟"
"خواهش میکنم، آقای مشاور طبیعت" ــ و شوارتس به حرکت انگشت بر روی میز ادامه میدهد ــ، "بله من با انگشت بر روی <دستگاه صحبت> بازی میکنم. برای اینکه من نمیتوانم صحبت کنم، زیرا من زبانم را سوزاندهام."
"پس ادامه بدهید."
"ما دیروز تا همینجا رسیده بودیم."
فریستر با خجالت سرش را به سوی ولتهایم میچرخاند و میپرسد: "و حالا؟"
"بگذارید گرامافونتان صحبت کند."
فریستر به دگمه دستگاه فشار میآورد و با کمال تعجب صدای خود را میشنود: "ما حالا سفرهای اکتشافی به قطب جنوب را در نظر میگیریم. ما البته امروزه کارمان آسان است، با ماشینهای پرنده خود از فراز کوهای یخ پرواز میکنیم، اما فکرش را بکنید که چه مشکلاتی پیش از صدها سال پیش وجود داشتند، چه شجاعتی لازم بود که با یک کشتی شکننده و بر روی سورتمه فقیرانهای که سگها آنها را میکشاندند از مناطق غیر قابل عبور بگذرند. اگر اجدادمان مانند شما راحت طلب بودند نمیتوانستیم هرگز به قطب جنوب برسیم. آنها مردمی دیگر بودند! هرگز به مخیله محصلی در قرن نوزدهم خطور نمیکرد مخفیانه مارچوبه بخورد، کاری که من باید متأسفانه متوجه آن میگشتم، و علاوه بر این یک وسیله خوشگذرانی تقریباً هم مرز شکمرانیست. به آن فکر کنید که مسافرین کاشف باید تحمل رنج گرسنگی را هم به جان میخریدند! گاهی پیش میآمد که آنها هفتهها بجز چربی خام پرندگان چیزی برای خوردن نداشتند، اما با این حال شجاعت خود را از دست نمیدادند و هر یک از این قهرمانان در هنگام رنجهای شدید گرسنگی در دفتر یاداشت خود چیزهای به یاد ماندنی مینوشتند ..."
"امیل Emil آیا میخواهی امشب مارچوبه بخوری؟ آنها گران نیستند".  این صدای زیر یک زن بود که در این قسمت سخنرانی ناگهان در میان صحبت سخنران به گوش میرسد.
سر و صدای خنده محصلین از این وقفه استقبال میکند. فریستر غضبناک به ولتهایم نگاه میکند و میپرسد: "آن چه بود؟"
ولتهایم هم لبخند میزند و میگوید: "احتمالاً هنگامی که شما دیروز در حال ضبط سخنرانی خود برای درس امروز بودید باید همسرتان با این سؤال داخل اتاق شده باشد و گرامافون هم البته آن را صادقانه ضبط کرده است."
"اما، آقای همکار عزیز، این چیز نامطلوبی برای این مدرسه از راه دور است ..."
"ببینید، چیزهای خوب خود را هم دارد. این خنده ناشی از تشنج شاگردان را آنقدر خسته ساخت که درب هشت قاب بسته گشتند. این دانش آموزان بیش از حد خستهاند. فقط سه نفر دیگر و شما باید درس دادن را به پایان برسانید."
"آه، این واقعاً برایم خوشایند است، زیرا من ــ همانطور که فکر کنم به شما گفته باشم ــ خودم هم کمی خستهام. گوش کنید، این صدای بلند ناقوس دیگر چیست؟"
"این علامت مدیر است، او مایل است با شما صحبت کند."
و حقیقتاً فریستر حالا واضح صدای ناشناسی را میشنود: "میبخشید، آقای حامی طبیعت عزیز از اینکه من مزاحم شما میشوم. اما همین حالا به من خبر رسید که همکارمان برشبرگر Brechberger با چرخ هوائی خود به یک دودکش برخورد کرده و کمی وحشت کرده است. لطف کنید و ایشان را برای ساعت بعد نمایندگی کنید."
"آه، با کمال میل ..."
مدیر زنگ را از صدا میاندازد.
فریستر شاکیانه میگوید: " ولتهایم عزیز، حالا باید چه کار کنم؟ چنین به نظر میرسد که بقیه شاگردها هنوز کاملاً سر حال هستند، اما من دیگر جرئت ندارم از گرامافون استفاده کنم."
"بگذارید آنچه را که گفتید تکرار کنند."
فریستر دوباره سرش را به طرف کلاس برمیگرداند: "حالا آنچه که من گفتم را تکرار کنید."
او حالا میبیند که چگونه تمام محصلین هم زمان بر دگمه گرامافون خود که بر رویش حرفهای او را ضبط کرده بودند فشار میدهند. دستگاهها خر خر میکنند و در صداهای در هم و غیر قابل تنظیم غرش کلماتی که گفته بود از دوازده گرامافون به گوشش میرسد که مرتب تندتر و تندتر میگشتند، او احساس میکند که این آشفتگی بی حس کننده او را به سرگیجه انداخته است، آه بلندی میکشد، سرش را در دست میگیرد و ناگهان سکوت برقرار میگردد ــ سکوتی کامل.
او فکر میکند "آه، نوار حفاظ مغز! یقیناً من بیش از حد خستهام و تدریس به خودی خود به پایان رسیده است و مرا خاموش کردهاند. خدا را شکر!"
در این لحظه او ناگهان خود را نیمه راست میکند. قاب عکسها از مقابلش ناپدید شده بودند. کتابهای قدیمیاش دوباره آنجا بر روی قفسه بودند.
"اما ولتهایم، همکار عزیز، بگوئید که این دیگر یعنی چه؟"
همکار او ولتهایم در کنارش میایستد و میگوید: "خیلی معذرت میخواهم آقای پرفسور ــ امیدوارم که بیدارتان نکرده باشم. وقتی من داخل اتاق گشتم شما چنان زیبا چرت میزدید که من برای بیدار نساختن شما آهسته اینجا روی مبل نشستم."
"که اینطور، من چرت می‏زدم؟ من اما آمدن شما را شنیدم! فکرش را بکنید، من چیز شگفتی خواب دیدم. پنجاه هزار مارک حقوق! اما در آخر باید یک همکار را نمایندگی میکردم ..."
"بله، این اما متأسفانه واقعیت دارد و به همین دلیل هم من به اینجا آمدهام ــ همکارمان آقای تورستن Torsten ..."
"چه میگوئید، چه وقت؟"
"امروز ساعت هشت صبح."
"در کلاس درس؟"
"پس کجا؟"
"من فکر کردم شاید در مدرسه از راه دور. شما تعجب میکنید؟ بله، اگر شما میدانستید! زیرا من صد سال مرخصی داشتم! خوب، بفرمائید بنشینید همکار عزیز. بنابراین فردا؟ این برایم مطلوب است، زیرا امروز واقعاً اندکی خستهام."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر