بچه سر راهی.(2)

در این میان الویره بعد از گذشت چند روز از روستا بازمی‎‎گردد، و چون از خانه پسر عمه خود که به مهمانی به آنجا رفته بود دختر جوان خویشاوندش را که مایل به دیدار از رم بود با خود به همراه آورده و با او مشغول صحبت بود به نیکولو که بسیار دوستانه به او در پائین آمدن از درشکه کمک میکرد فقط یک نگاه بی اهمیت و فرار میاندازد. چند هفته به پذیرائی از دوست خانوادگی گذشت؛ آنها از داخل و خارج شهر دیدار کردند، کاری که برای دختر جوان و شاد باید عجیب و غریب بوده باشد؛ و نیکولو را به دلیل کسب و کارش در دفتر کار به تمام این گردشهای کوچک دعوت نمیکردند، او دوباره در رابطه با الویره دچار بدترین خلق و خو میگردد و شروع میکند با تلخترین و رنج آورترین احساسات به فرد ناشناسی که الویره پنهانی ستایش میکرد بیندیشد؛ و این احساس بخصوص در شب بازگشت آن خویشاوند به شهر خود که او با اشتیاق انتظارش را میکشید قلب وحشیاش را میدرید، زیرا الویره بجای اینکه حالا با او صحبت کند خود را یک ساعت تمام با کار زنانه کوچکی در کنار میز غذاخوری مشغول ساخته بود و با او حرف نمیزد. پیانکی چند روز قبل از آن شب جعبه محتوی حروف الفبای ساخته شده از عاج فیلی را جستجو میکرد که با آنها به نیکولو در کودکی درس داده بود، و چون دیگر مورد احتیاج کسی نبود میخواست آنها را به کودک کوچکی در همسایگی ببخشد. خدمتکاری که از او خواسته شده بود آنها را جستجو کند توانسته بود فقط شش حرف را بیابد که از تشکیل آنها کلمه نیکولو پدید میآمد؛ احتمالاً چون بقیه حروف بخاطر در رابطه نبودنشان با نام نیکولو کمتر مورد توجه قرار داشتند بنابراین به مناسبتهائی به دیگران داده شده بودند. حالا چون نیکولو با بازوهای تکیه داده به میز و غرق در افکار غم انگیز حروفی را که چند روزی روی میز قرار داشتند در دست میگیرد و با آنها بازی میکند، تصادفاً برای اولین بار در عمرش کشف میکند که میتوان از تشکیل حروف نام کولینو را هم ساخت. نیکولو که از این خاصیت لوگوگرامی نامش بی خبر بود دوباره امیدواری خشمگینی به سراغش میآید و نگاه مرددانه و خجالتیای به الویره که در کنارش نشسته بود میاندازد. تطابقی که در میان هر دو کلمه وجود داشت بیشتر از یک اتفاق ساده به نظرش میرسید، او با شادی سرکوب ساختهای دامنه این کشف عجیب و غریب را سبک و سنگین میکرد و در حالیکه دستهایش را از روی میز برداشته بود با طپش شدید قلب انتظار لحظهای را میکشید که الویره سرش را بلند کند و نامی که خوانا آنجا قرار داشت به چشمش بخورد. انتظار کشیدنش بیهوده نبود؛ زیرا الویره در یک لحظه بیکاری متوجه حروف الفبای چیده گشته میشود و چون چشمش کمی نزدیک بین بود برای خواندن خود را بیشتر به آن سمت خم میکند: الویره وقتی متوجه چهره نیکولو میشود که با بی تفاوتی ظاهری به حروف نگاه میکند با نگاه نگران و عجیبی سریعاً خود را عقب میکشد و دوباره با اندوهی وصف ناگشتنی مشغول به کار میگردد، و اشگهایش پنهانی، آنطور که تصور میکرد، یکی پس از دیگری از گونه از شرم کمی سرخ گشته بر روی زانویش میچکید. برای نیکولو که تمام این هیجانات درونی را بدون نگاه کردن به او زیر نظر داشت دیگر جای هیچ شکی باقی نمیماند که الویره با جابجائی این حروف فقط نام او را مخفی میسازد. و وقتی میبیند که الویره ناگهان حروف را با ملایمت در هم آمیخت، از جا برخاست، کارهای دستیاش را گوشهای گذاشت و در اتاق خوابش ناپدید گشت امیدهای وحشی او قله اعتماد به نفس را فتح میکنند. او هم قصد داشت برخیزد و به دنبال او به اتاق برود که پیاکی داخل خانه میگردد و در پاسخ سؤالش از خدمتکاری که: الویره کجاست؟ میشنود الویره حالش خوش نیست و روی تخت دراز کشیده است. پیاکی بدون نشان دادن هراس خود برای دیدن اینکه الویره چه میکند به اتاق او میرود؛ و چون بعد از یک ربع ساعت بازگشت و بجز این خبر که الویره برای شام خوردن نمیآید چیز دیگری نگفت، بنابراین نیکولو فکر میکند که کلید تمام رفتارهای مرموز از این دست را که تجربه کرده بود را پیدا کرده است.
صبح روز بعد در حالیکه نیکولو درگیر شادی شنیع خود بود و به منافعی که میتوانست از این کشف کردن نصیبش شود میاندیشید یک یادداشت بدستش میرسد که در آن آکسهویئرا از او خواهش کرده بود پیش او برود، زیرا میخواهد در باره الویره چیزی به او بگوید که برای نیکولو جالب خواهد بود. نیکولو شکی نداشت که آکسهویئرا بخاطر ارتباط تنگاتنگش با راهبین صومعه کارملیتر که مادرش هم در آن به اعتراف کردن میرفت مؤفق گشته در باره تاریخچه مخفی احساسات الویره که میتوانستند امیدهای غیر طبیعی او را تأیید کنند چیزی کشف کرده است. اما پس از خیرمقدم گوئی موذیانه و عجیب آکسهویئرا امید از او بطرز نامطلوبی گرفته میشود. آکسهویئرا نشسته بر روی مبل لبخند زنان به او میگوید: معشوقه الویره شخصیست که مدت دوازده سال در گور خفته است. ــ آلویسیوس Aloysius اشراف زادهای از مونفرا Montferrat که نزد عمویش در پاریس تربیت شده بود و نام کولین را از او به یادگار داشت که دیرتر در ایتالیا به شوخی به کولینو تغییر داده شده بوده است تصویر اصلیای است که در فرورفتگی دیوار در پشت پرده سرخ ابریشمی دراتاق الویره قرار دارد، یک جوان ونیزی که الویره را در کودکی شجاعانه از  آتش نجات داده و بخاطر جراحتی که برداشت فوت کرده است. ــ آکسهویئرا در ادامه از او خواهش میکند از این راز استفاده نکند، زیرا که او آن را توسط قسم یاد کردن به رازداری از شخصی که در صومعه کار میکند مطلع گشته است. نیکولو در حالی که رنگ پریدگی و سرخی در صورتش تغییر میکردند به او اطمینان میدهد، و چون پس از مطلع گشتن از این موضوع نمیتوانست شرمندگی و دستپاچگیاش را مخفی سازد، بنابراین کسب و کار را بهانه میکند و در حین پرش زشت لب بالائی کلاهش را برمیدارد، خداحافظی میکند و میرود.
شرم، شهوت و انتقام حالا خود را متحد میسازند تا بخاطر شنیعترین عملی که تا حال انجام شده است سر از تخم درآورند. او خوب احساس میکرد که میتوان بر روح پاک الویره توسط یک دروغ مسلط گشت؛ و او بلافاصله پس از آنکه پیاکی با سفر چند روزه خود به روستا موقعیت مناسب را مهیا ساخت او مقدمات اجرای نقشه شیطانیای را که اختراع کرده بود تدارک میبیند. او همان لباسی را برای خود تهیه میکند که چند ماه قبل با آن از کارناوال بازگشته و الویره او را دیده بود؛ شنل، شمشیر و کلاه پردار به سبک ونیزی، درست همانطور که در عکس دیده میگشت، لباس را بر تن میکند و قبل از به رختخواب رفتن الویره خود را پنهانی به اتاق او میرساند، پارچه سیاهی بر روی نقاشی میاندازد و با یک عصا در دست، درست شبیه به حالت ایستادن آن شوالیه جوان در عکس منتظر آمدن و ستایش الویره بی حرکت میایستد. او در زیرکی اشتیاق شرم آور خود کاملاً درست حدس زده بود؛ زیرا هنوز مدتی از آمدن الویره و از درآوردن ساکت و آرام لباسش نگذشته بود که طبق عادت پرده ابریشمی را به کنار میکشد و چشمش به او میافتد و با گفتن: کالینو! معشوق من! بیهوش بر کف چوبی اتاق سقوط میکند. نیکولو از فرو رفتگی دیوار خارج میشود، لحظهای در تماشای جذابیت الویره میخکوب میگردد و چهره لطیفش را که به خاطر بوسه مرگ ناگهان بی رنگ شده بود مینگرد: اما بزودی چون نمیبایست وقت از دست برود او را بر روی دستانش بلند میکند و پس از پائین کشیدن پارچه سیاه از روی نقاشی او را به سمت تختخوابی که در گوشه اتاق قرار داشت حمل میکند. نیکولو پس از انجام این کار برای قفل کردن درب میرود اما متوجه میشود که درب از قبل قفل شده بوده است؛ و با اطمینان از اینکه الویره بعد از بهوش آمدن در برابر ظاهر فراطبیعی و زیبای او مقاومتی نخواهد کرد دوباره به سوی تختخواب برمیگردد و با بوسههای داغ بر لبان و پستانش سعی میکند او را بهوش آورد. اما نمسیس Nemesis الهه خشم و انتقام که قدم به قدم متجاوزین را تعقیب میکند چنین اراده کرده بود که پیاکی درست در این لحظه از سفر به خانه بازگردد. پیانکی که فکر میکرد الویره باید در خواب باشد از راهرو به آهستگی میگذرد، و چون همیشه کلید درب اتاق را به همراه داشت بنابراین مؤفق میشود بدون ایجاد کوچکترین صدائی ناگهان داخل اتاق گردد. نیکولو مانند برق زدهها میایستد؛ اما چون شرارتش به هیچ وجه قابل مخفی ساختن نبود خود را به پای پیاکی میاندازد و خواهش میکند که او را ببخشد و قول میدهد که دیگر هرگز نگاهش را به سمت الویره بلند نکند. و در واقع پیاکی هم مایل بود موضوع را بی سر و صدا خاتمه دهد؛ و برخی از کلمات الویره که بازوی او را گرفته بود و با وحشت به نیکولو نگاه میکرد لالش ساخته بودند. او پس از به خود آمدن با پردهای که الویره بر رویش دراز کشیده بود او را میپوشاند، شلاقی را از روی دیوار برمیدارد، در را باز میکند و به نیکولو راهی را نشان میدهد که او باید فوری در آن قدم میگذاشت. اما نیکولو که کاملاً شایستگی یک تارتوف  Tartuffeرا داشت، نمیبیند که به زودی در این راه چیزی به دست آورد، او ناگهان توقف میکند و توضیح میدهد که پیاکی باید خانه را ترک کند زیرا او توسط مدارک کاملاً معتبری مالک خانه است و میتواند از حق خود در برابر هر کسی در جهان دفاع کند! ــ پیاکی به گوشش اعتماد نمیکند؛ توسط این گستاخی بی سابقه مانند خلع سلاح گشتهای تازیانه را به کناری میگذارد، عصا و کلاهش را برمیدارد و بلافاصله به نزد دوست قدیمی خود دکتر والریو Valerio میرود، توسط زنگ او خدمتکاری درب خانه را میگشاید و او بعد ازداخل گشتن به اتاق دوستش میرود و بدون آنکه بتواند کلمهای بگوید در کنار تخت بیهوش به زمین میافتد. دکتر که او و دیرتر الویره را در خانه خود میپذیرد روز بعد برای دستگیر ساختن تبهکار شیطان صفت تلاش میکند، اما در حالی که پیاکی اهرم ناتوان خود را به کار انداخته تا املاکی را که روزی به نام او کرده بود دوباره از او پس بگیرد، نیکولو با نسخهای از آنچه قانوناً به نام او ثبت گشته بود پیش دوستانش، راهبین صومعه کارملیتر میرود و از آنها درخواست میکند که او را در برابر پیاکی دیوانه حمایت کنند. خلاصه، از آنجا که او راضی به ازدواج با آکسهویئرا که اسقف قصد خلاص شدن از شرش را داشت میشود، بنابراین شرارت برنده میگردد و دولت بخاطر میانجیگری اسقف حکم میدهد که نیکولو مالک اموال است و به پیاکی توصیه میشود که برای او مزاحمت ایجاد نکند.
پیاکی یک روز قبل از حکم دادگاه الویره تیره بخت را که در اثر تب پر حرارتی بخاطر آن حادثه فوت کرد به خاک سپرده بود. او تحریک گشته بخاطر این دو درد، با حکم دادگاه در جیب به خانه میرود و نیرومند گشته توسط خشم نیکولو را که اندامی ضعیفتر داشت بر زمین میاندازد و سرش را به دیوار میکوبد. آدمهائی که در خانه بودند قبل از پایان آن اتفاق متوجه او نمیشوند؛ آنها پیانکی را در حالی مییابند که نیکولو را در میان زانوهایش نگاهداشته بود و حکم دادگاه را داخل دهانش فرو میکرد. او پس از انجام این کار از جا برمیخیزد، خود را تسلیم میکند؛ به زندان برده میشود، محاکمه و به مرگ با طناب دار محکوم میگردد.
در دولت مذهبی قانونی برقرار است که بر حسب آن هیچ جنایتکاری قبل از آنکه آمرزیده گردد نمیتواند اعدام شود. پیاکی که دیگر همه چیز را از دست داده بود با سرسختی تمام قبول آمرزش را رد میکرد. هنگامیکه آنها هر کاری را که مذهب اجازه میداد انجام دادند و نتیجهای نگرفتند تا او مجرم بودن خود را احساس کند، بنابراین فقط این امید برایشان باقی میماند که با نشان دادن مرگی که انتظارش را میکشید او را بترسانند و به اظهار ندامت وادارش کنند. او را به سمت محل اعدام میبرند، جائیکه یک کشیش ایستاده بود و برایش از تمام چیزهای وحشتناک جهنم که روحش بزودی به آنجا خواهد رفت شرح میدهد و به او نوید میدهد که با آمرزیده گشتن اما به خانه صلح ابدی خواهد رفت. و از او این دو سؤال را میپرسد ــ "میخواهی از مزایای رستگاری برخوردار شوی؟" "آیا میخواهی آخرین شام مقدس را دریافت کنی؟" ــ پیاکی پاسخ میدهد: نه، نمیخواهم. ــ "چرا نه؟" ــ من نمیخواهم آمرزیده شوم. من میخواهم به عمیقترین نقطه جهنم سقوط کنم. من میخواهم نیکولو را که در آسمان نخواهد بود دوباره پیدا کنم و انتقامم را که نتوانستم در روی زمین کاملاً ارضاء کنم به اتمام برسانم! ــ و با این حرف از پلههای نردبان بالا میرود و از جلاد میخواهد که وظیفهاش را انجام دهد. خلاصه، آنها خود را مجبور میبینند که از دار زدن او خودداری کنند و مجرم را دوباره به زندان ببرند. سه بار در سه روز پشت سر هم این کار را انجام میدهند و هر سه بار با همان نتیجه. او در سومین روز هنگامیکه دوباره از نردبان باید پائین میآمد دستهایش را با ژست وحشتناکی بالا میبرد و به قانون غیر انسانیای که نمیگذارد او را به جهنم بفرستند لعنت میفرستد. او تمام شیاطین را برای بردن خود میخواند، قسم میخورد که تنها آرزویش محاکمه و لعنت شدن است، و اطمینان میدهد که برای دیدن دوباره نیکولو در جهنم اولین و بهترین کشیشی را که ببیند خفه خواهد کرد! ــ هنگامیکه این جریان را به اطلاع پاپ میرسانند، او دستور میدهد که پیانکی را بدون آمرزیده گشتن دار بزنند؛ هیچ کشیشی او را مشایعت نمیکند و در سکوت در میدان del popolo طناب دار را به گردنش میاندازند.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر