حکایت قرن.

آیا غنچه هنوز هم نمیخواهد شکوفا شود؟ اما حالا باید بزودی آن لحظه موعود فرا رسد، زیرا که غنچه خود را خواهد گشود و بعد او قادر خواهد گشت به بیرون نگاهی اندازد و ستارگان درخشان و سرزمینی را که بیش از هرچیز دوست میداشت تماشا کند ــ ــ آیا برای ذهن تمدن کوچکی که از میان زمان پرواز میکند هم یک قرن مانند یک نگاه خورشید در فضا طول میکشد؟
اما او که در زندان نشسته است! در آنجا نمیتواند بجز رؤیا دیدن کاری کند، رؤیای آخرین روز خوش گذشتهای که او در بیرون بود، رؤیای روز خوشی که باید حالا میآمد ــ ــ آیا غنچه هنوز به خود حرکت نداده است؟ آه، او فقط در شب نادر سال نو، وقتی یک قرن جدید آغاز میگردد اجازه دارد فقط یک روز را در آزادی به سر برد. سپس او با چشمان روشن معنوی خود با دقت اشیاء و انسان‏های نزدیک و دور را تماشا میکند. و سپس او باز یک قرن فرصت دارد تا فکر کند که قرن بعدی چگونه خواهد گشت.
او بی صبرانه با مشتهای معنوی کوچک خویش به دیوار سبز زندان میکوبد و چون دیوار تکان نمیخورد بالهایش را دوباره میبندد و باز به رؤیا فرو میرود.
آیا این بار بیرون چگونه دیده خواهد گشت؟ حالا حال دوست خوبش که آنها او را میشل Michel مینامند چطور میتواند باشد؟ در واقع او باعث گشت که ذهن تمدن زندانی شود. البته مدتها از این ماجرا میگذرد ــ ــ
در آن زمان او با لذت تمام و کاملاً دور از مناطق آفتابی در اطراف کاجهای سیاه کنار دریای شمال در پرواز بود. آنجا او پسر غول پیکری که در میان صدفها در کنار ساحل دراز کشیده و خوابیده بود را میبیند. تنه درخت صنوبر جوان و ریشه کن شدهای در مشت قوی پسر غول پیکر جای داشت و موی فرفری بورش بر روی چشمان بسته او وحشیانه آویزان بود. بلافاصله ذهن کوچک او مفتون غول جوان میگردد. او میخواست چشمان جوان را ببیند، چشمان! و سریع مو را از چهرهاش به کنار میزند.
اما آن تصادفاً سحر و جادو بود. پسر غول پیکر پلکهایش را باز میکند، چشمهایش مانند نور آبی آسمان به جلو میآیند، از جا میجهد، موی فرفریاش را تکان میدهد و تنه درخت را غضبناک میچرخاند. ذهن تمدن مبهوت به او خیره میگردد. اما در این وقت کسی بالهای او را میگیرد و تکانش میدهد. او نابغه بشریت بود.
او نکوهش کنان به ذهن تمدن میگوید: "چطور جرئت میکنی طلسمم را بشکنی؟ این پسر برای اینکه عاقلتر گردد باید هنوز میخوابید. حالا تو برایم هزار سال تاریخ را ویران ساختی! حالا این نابکار میرود و عموی بیمارم را مانند رومیها میکشد و زن عموی پیر وارث عهد عتیق اما وصیتنامه خود را هنوز اصلاً نمیتواند بخواند! قرون وسطی زیبائی خواهد گشت! اما من میخواهم تو ذهن پر شور کنجکاو را برای مجازات در جنگل جادوی درخت صنوبر زندانی کنم. فقط در شب سال نو هر قرنی یک غنچه خود را باز میسازد و سپس تو فقط امکان یک روز به بیرون رفتن داری!"
و به این ترتیب ذهن کوچک در سیاه چال کوچک و سبزی زندانی میگردد. اما وقتی روز آزادی فرا میرسید سپس او چیزها را با شعور مینگریست؛ زیرا او حالا متفکر شده بود. و با کمال میل پسر غول پیکر را که در این بین رشد کرده بود ملاقات میکرد. حال و وضع او هم همیشه خوب نبود. روح عموی کشته گشته با بالاپوش راهبین در خانه او در گردش بود و میشل باید کاملاً خاموش و مطیع سر خم می‏کرد. و پریروز روح عمو بدنش را از کتک خرد ساخته بود و میشل آنجا چمباته زده و مچاله شده خوابیده بود. اما دیروز وضع او خیلی بهتر بود. او مرد قویای شده بود؛ دستها و پاهایش هنوز در زنجیر بودند، سرش را اما دوباره راست نگاه داشته بود و چشمان آبی رنگ درشتش میدرخشیدند، اما نه دیگر وحشیانه، موهای فرفریاش از روی پیشانی به کنار زده شده بود و عبور فکر در زیر آن قابل دیدن بود ــ افکار عمیق و زیبائی که مانندشان هرگز برای بشریت شکوفا نگشته بودند ــ ــ
بله، در واقع یک روز مطلقاً دوست داشتنی بود! وقتی او به خانه داخل گشت و در اتاق، جائیکه هر دو شاعر با هم گفتگو میکردند به دقت نگاه کرد. این یک جهان تازه بود!
مرد بزرگ که چشمان خدا چنین پیروزمندانه بر او نور میتاباند، طوریکه انگار او آینده را در برابر خود مانند سالن باز معبدی میبیند، ــ او گوته بود.
و آن دیگری که سرش را بر روی دستش تکیه داده بود و میاندیشید، ــ او شیلر بود و در برابرش کتاب بازی با یک عنوان علمی قرار داشت، ــ کتاب از کانت بود.
اما آن دو در باره چه چیزی صحبت میکردند؟ اوه، او به خوبی به یاد میآورد. بله او یک قرن وقت داشت که در باره آن فکر کند.
آنها از بشریت صحبت میکردند، از قرن بزرگی که با شروع این شب سپری گشته بود. از بشریتی که حالا برای اولین بار با درک کردن کلمه جدید باید بالغ گشته باشد: "به خود از درون خویش فرمان ده!"
آری، آنها به خود از درون خویش فرمان داده بودند، ارواح را رانده و از طبیعت زنده، از میلیونها جهانی که در بیرون در فضای بی پایان شب میدرخشیدند، از دالانهای سبز و دریای مواج و از کوههای زایای جهان پرسیده بودند.
و آنها از خود از حق و وظیفه خویش سؤال میکردند. در این هنگام از درون مقدسشان فریاد آزادیبخشی به صدا میآید: تو باید! برای احترام قائل گشتن برای قانون خودت خوب عمل کنی! بخاطر کرامتی که زیبنده تو و تمام انسانهاست خوب عمل کنی! آنچه را که غیر قابل تغییر و دست نیافتنیست در خود متحد سازی تا در بازی آزاد روح با رنگی طلائی بدرخشند! باید آن را در روشنائی زیبائی به آن آرمانی تبدیل سازی که تو را با واقعیت گرم احساس در خود بپیچد، تو را از خود لبریز سازد و با هیجان مقدسی که به لحظه بقاء میبخشد پالایشت دهد! باید با اطمینان به داخل آشفتگی کار بنگری، جائیکه هنوز تجهیزات متلاشی میسازند، که تو قادر به دیدن همه چیز میباشی و میتوانی خودت را به مقام انسانی ارتقاء دهی!
آری، این دو مرد به قرن آینده نگاه میکردند.
و قرن به آنها نگاه میکرد، به فناناپذیرانی که نفسشان را به یک بشریت جدید دمیده بودند.
خوشبخت آن سرزمینی که این مردان می‏توانستند خود را از آن بدانند! خوشبخت آن سدهای که در گهوارهاش این پدران تعمیدی خدایان هدایای فنا ناپذیر؛ این سه چراغ جاوید: آزادی، کرامت و زیبائی را از خود بر جای گذاردند ــ ــ ــ
دوباره صد سال میگذرد. کدام نوابغ والائی باید بر روی اثر آن پایه گذاران غول آسا در آخر پایان قرن جدید قدم بگذارند و برای بیستمین قرن آواز خوشآمدگوئی بخوانند؟ آه، اگر غنچه عاقبت خود را بگشاید!
و هیجان احترام انگیزی قلب زندانی کوچک را به لرزش میاندازد.
و در این وقت گنبد سبز رشد میکند و خود را میگستراند ــ و از خارج نور خفیفی به درون میتابد ــ ــ
غنچه میشکفد ــ آه سعادت! آسمان، زمین و دریا دیده میگردند ــ و همه چیز به یکباره نگاه ذهن را در خود فرو میکشد.
او خیره نگاه میکند و خیره نگاه میکند. او نوابغ را جست و جو میکرد، بزرگان فناناپذیری را که میتوانستند از راز قرن جدید و از زمان که خودشان خلق کرده بودند خبر دهند ــ پاک و شفاف، همانطور که همیشه قبلاً بشریت با خبر میگشت.
او بیهوده خیره شده است، او آنها را نمییابد. آنها آنجا نیستند ــ حتی یک نفر هم آنجا نیست.
و اشگ از چشمان ذهن تمدن جاری میگردد. اشگهای گرد و درشتی که از آنها آسمان پهناور میدرخشد.
و قطرات اشگ در هنگام چکیدن به میلیونها قطره پراکنده تقسیم و مانند گرد الماس بر روی زمین پاشیده میگردد و تمام سرزمین نورانی میشود.
حالا اما چه متفاوت دیده میشود!
میلیونها و میلیونها ستاره کوچک پرتو خویش را به هم میپیچانند. آنها خود را کامل میسازند، آنها خود را از نوری خفیف به نور نیرومندی مبدل میسازند.
و حالا او انسان جدید را میبیند. که چگونه بر یکدیگر تأثیر میگذارند، که چگونه  به هم میپیوندند، که چگونه به سمت زمینی که متعلق به همه، حتی به کوچکترین! است با دستهای درازش چنگ میاندازد، در آنجا در میان سرزمین شکار میکند، در آنجا بر بالای دریا بخار میکند، در آنجا برای مشتری شانه بالا میاندازد،  از راه دور به دیگری چیزهائی میگوید که گفتنشان با پست سریع و السیر روزها وقت لازم داشت. آنها اعصاب تازهای در یک بدن غول پیکر جدیدند، آنها غولهای جدیدند، طبیعت زنده گشته در یک خواست بزرگ، آنها غولهای کارند، غولهای وظیفه و امید.
نوابغ بزرگ در اتر معلقاند و میدرخشند، اما در زمین یک ملت بزرگ مؤفق میگردد ــ ــ ــ و حالا ذهن کوچک تمدن دوست خود میشل را میبیند. سر قدرتمندش را راست‎‎تر نگاه داشته است، دستهایش هم آزادند و شجاعانه زمین گرد را در آغوش گرفتهاند. فقط پاهایش هنوز در بندند.
نابغه بشریت در آنجا در نوسان بود.
ذهن تمدن ملتمسانه از او میپرسد:
"چرا نمیخواهی پاهای دوستم را هم باز کنی؟"
او اما اشاره شاهانهای میکند:
"پرهیز کن! پرهیز کن! آیا هنوز صبوری نیاموختهای؟ سریع داخل غنچه شو! آنجا انتظار بکش و ببین روز دیگر چه به تو خواهد داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر