زلزله در چیلی.(2)


حالا آنها بجای گفتگوهای بی معنی و پوچی که جهان برای آن همیشه در کنار میز چای سوژه تحویل میدهد نمونههائی از اعمال خارقالعاده تعریف میکردند: از انسانهائی که در اجتماع به آنها کم توجهی میگشت و حال از خود بزرگواری نشان میدادند؛ مثالهای انبوهی از بی باکی، از تحقیر شادمانه خطر، از انگار خویش و ایثار الهی، از دور انداختن بی تأخیر زندگی، طوریکه انگار زندگیشان با بی ارزشترین کالا برابر است و در گامهای بعدی دوباره آن را پیدا خواهند کرد. بله، چون کسی نبود که دراین روزها اتفاق رقت انگیزی برایش رخ نداده یا اینکه خودش کار سخاوتمندانهای انجام نداده باشد، بنابراین درد در سینه هر انسان چنان با لذت شیرینی مخلوط گشته بود که اصلاً نمیشد اظهار کرد که در مجموع سلامتی همگانی رشدش کمتر از تحلیل رفتنش است.
جرونیمو بعد از آنکه آن دو در اثر توجه به این اظهار نظرات کم کم خسته شده بودند بازوی جوزفه را میگیرد و او را با شادی غیر قابل وصفی به زیر سایه گسترده جنگل انار میبرد و به قدم زدن میپردازند. او به جوزفه میگوید که با این حال و هوای روحی مردم و تغییر شرایط از تصمیم رفتن به اروپا از طریق دریا منصرف شده است؛ او نزد نایب السطنه که خود را همیشه برای جریان او دوستانه نشان داده خواهد رفت و اگر هنوز زنده باشد در برابرش زانو میزند و از او تقاضای بخشش خواهد کرد؛ و امیدوار است (در حالیکه به او بوسهای میدهد)، که جوزفه با او در چیلی بماند. جوزفه پاسخ میدهد که در او هم افکار مشابهای صعود کرده و در صورتیکه پدرش فقط زنده باشد دیگر شکی در آشتی کردن نمیکند؛ اما بهتر است که بجای به زانو افتادن به کنسپسیون بروند و از آنجا مراسم آشتی با نایب السطنه را کتباً انجام دهند، از محلی که در هر حال نزدیک بندر است و بهترین جا، اگر قضیه چرخش مثبتی کند میتوان راحت دوباره به St. Jago بازگشت. جرونیمو پس از تفکر کوتاهی به تدبیر هوشمندانه جوزفه آفرین میگوید، آنها در حال اندیشه به لحظات شاد آینده کمی دیگر قدم میزنند و سپس دوباره به جمع میپیوندند.
در این بین غروب فرا میرسد، و هنوز مدت کمی از راحت شدن خیال گروه پناهندگان بخاطر فروکش کردن لرزش زمین نگذشته بود که این خبر پخش میشود: در کلیسای دومینیکن Dominikanerkirche، تنها کلیسائی که زلزله از ویرانی معافش ساخته بود مراسم دعا دسته جمعی توسط پدر روحانی اجرا میگردد تا از آسمان برای پیشگیری از فاجعههای بعدی التماس کنند.
مردم از تمام نقاط به حرکت میافتند و با عجله به سمت شهر میروند. در جمع آقای فرناندو این سؤال مطرح میگردد که آیا آنها هم در این مراسم شرکت کنند و به صفوف دیگران بپیوندند؟ خانم الیزابت با مقداری بیم و هراس فاجعهای را که دیروز در صومعه رخ داده بود یادآوری میکند و  می‏گوید که چنین مراسم شکرگزاریای تکرار خواهند گشت، و اینکه پس از رفع کلی خطر میتوان با احساس شادی و آرامش بیشتری این کار را انجام داد. جوزفه در حالیکه با شور و شوق از جا برمیخیزد میگوید که او این کشش را که صورتش را در برابر خالق بخاک بگذارد هرگز با نشاط‎‎تر از حالا احساس نکرده است، حالا که خالق قدرت غیر قابل درک و والای خود را چنین توسعه میدهد. خانم الویره با خوشروئی موافقت خود با جوزفه را اعلام میکند. او اصرار داشت که آنها باید برای شنیدن مراسم دعا به آنجا بروند و از فرناندو میخواهد که فرماندهی جمع را به عهده گیرد، با این حرف همه، حتی خانم الیزابت هم از جا برمیخیزند. اما چون او را در حالی که تند تند نفس میکشید مشغول انجام کارهای کوچکی برای رفتن میبینند، در جواب اینکه چه کسالتی دارد؟ جواب میدهد: او نمیداند چه اندوهی او را از درون مجازات میکند؟ در این وقت خانم الویره او را آرام میسازد و از او میخواهد که پیش او و پدر بیمارشان بماند. جوزفه میگوید: پس خانم الیزابت شما این محبوب کوچک را که دوباره پیشم آمده است از من بگیرید. خانم الیزابت جواب میدهد با کمال میل و مشغول گرفتن کودک میشود؛ اما بچه چون از بی عدالتیای که بر او میگذشت جیغ میکشد و به هیچ طریقی با این کار موافقت نمیکند بنابراین جوزفه با لبخند میگوید که او کودک را نگه میدارد و او را به آرامی میبوسد. آقای فرناندو که از ملاحت و شایستگی رفتار جوزفه خیلی خوشش آمده بود بازویش را به او تعارف میکند؛ و جرونیمو که فیلیپ کوچک را حمل میکرد بازویش را به دست خانم کنستانسه Constanze خواهر دیگر خانم الویره که به جمع پیوسته بود میدهد؛ و به این نحو آنها به طرف شهر میروند.
آنها بیشتر از پنجاه قدم بیشتر نرفته بودند که خانم الیزابت که در این بین تند و مخفی با خانم الویره صحبت کرده بود را با گامهای ناآرام در حال آمدن به سمت خود و صدا زدن آقای فرناندو میبینند. آقای فرناندو میایستد و خودش را به سوی او میگرداند، اما بدون آنکه جوزفه را رها کند منتظر میماند و از خانم الیزابت که در فاصله چند قدمی او میایستد و به نظر میآمد که انتظار رفتن او را میکشد میپرسد که چه میخواهد؟ خانم الیزابت خود را به او نزدیک میسازد و طوریکه جوزفه نتواند بشنود در گوش او چند کلمهای میگوید.  آقای فرناندو میپرسد: و چه فاجعهای میتواند از آن برخیزد؟ خانم الیزابت با چهرهای آشفته در گوش او زمزمه کنان ادامه میدهد. خشمی چهره آقای فرناندو را سرخ میسازد و جواب میدهد: خوب کافیست! خانم الویره لطفاً خودش را آرام سازد؛ و به هدایت کردن جوزفه در کنار خود ادامه میدهد. ــ
هنگامیکه آنها به کلیسای دومینیکن میرسند میتوانند صدای موسیقی باشکوه ارگ را بشنوند، و جمعیت زیادی در آنجا موج میزد و تا در محوطه بیرون کلیسا مردم ایستاده بودند، و پسرها بر بالای دیوارها به قابهای نقاشی آویزان بودند و با نگاههای پر امید کلاههایشان را در دست داشتند. از تمام لوسترها نور به پائین میتابید و ستونها با شروع تاریکی غروب سایههای مرموزی میانداختند، گل بزرگ رز ساخته گشته از شیشههای رنگی انتهای کلیسا مانند خود خورشید شبانه که او را روشن ساخته بود میگداخت، و حالا سکوت چون ارگ خاموش گشته بود طوریکه انگار از حاضرین کسی صدائی در سینه ندارد حکومت میکرد. هرگز از یک کلیسای مسیحی چنین شعله شوری رو به آسمان برنخاسته بود، و هرگز مانند امروز از کلیسای دومینیکن در St. Jago از سینه هیچ انسانی درخشش گرمتری از سینه جرونیمو و جوزفه به این شعله شور نیفزوده بود.
مراسم با خطبهای آغاز میگردد که پدر روحانی از منبر تزئین گشته میخواند. او فوری دستهای لرزانش را به سمت آسمان بلند کرده و با سپاس و ستایش شروع میکند به گفتن اینکه هنوز هم انسانهائی در این قسمت ویرانه گشته جهان هستند که قادرند به سمت خدا با لکنت سخن بگویند. او توضیح میدهد آنچه که در این گوشه از زمین به اشاره خدا اتفاق افتاده نمیتواند از روز جزا وحشتناکتر باشد؛ و هنگامیکه او از زلزله دیروز میگفت و ترک دیوار کلیسا را تازه اول کار از جانب خدا مینامد رعشهای بر تمام جمعیت میافتد. در این وقت او به فصاحت سخنوری روحانی میافتد و از تباهی اخلاقی در شهر میگوید که مانند سدوم و گومارا آنهائی را که پند نمیگیرند جزای هولناکی میدهد؛ و فقط صبر نامتناهی خداوند را دلیل آن دانست که آنها هنوز کاملاً از روی زمین نابود نگشتهاند.
اما این خطبه وقتی پدر روحانی در دنباله حرف خود هتاکیای را متذکر میشود که در باغ صومعه کارملیتر انجام شده بود مانند خنجری به قلب پاره پاره آن دو بیچاره فرو میرود؛ بخششی که او در جهان یافته بود را بی خدائی نامید، و پر از لعن و نفرین روح مجرم را که مشخصاً نام میبرد به دست تمام شاهزادگان جهنم میسپرد! خانم کنستانسه در حالیکه دست جرونیمو را میکشید میگوید: آقای فرناندو! اما او با تأکید و کاملاً مخفیانه طوریکه فقط آن دو میتوانستند بشنوند میگوید: "خانم، شما ساکت میشوید، شما حتی تخم چشمتان را هم تکان نمیدهید و خود را به بیهوشی میزنید؛ و ما به این خاطر کلیسا را ترک میکنیم". اما قبل از آنکه خانم کنستانسه این تدبیر عاقلانه برای نجات را به اجرا بگذارد یک نفر با فریاد خود خطبه پدر روحانی را قطع میکند و میگوید: شهروندان  St. Jagoخودتان را کنار بکشید، این انسانهای بی خدا اینجا ایستادهاند! و هنگامی که صدای دیگری با وحشت تمام، در حالیکه دایره بزرگی از وحشت به دور آنها بسته شده بود میپرسد: کجا؟ نفر سوم جواب میدهد: اینجا! و بی رحمی مقدسانه را کامل میسازد و موی جوزفه را گرفته و میکشد، طوریکه اگر آقای فرناندو او را نمیگرفت با پسر آقای فرناندو که در بغل داشت به زمین میخورد. آقای فرناندو فریاد میزند "آیا دیوانه شدهاید؟" و به دستی که جوزفه را گرفته بود میزند: "من آقای فرناندو اورمز هستم، پسر فرمانده شهر که همه شما او را میشناسید." کفاشی که کاملاً نزدیک او ایستاده بود و برای جوزفه کار کرده و او را حداقل همانقدر خوب میشناخت که پاهای کوچکش را میشناخت فریاد می‏زند: آقای فرناندو اورمز؟ چه کسی پدر این بچه است؟ و خود را با سرکشی به سمت دختر آسترون میچرخاند. آقای فرناندو با این سؤال رنگش میپرد. او با خجالت گاهی به جرونیمو نگاه میکرد و گاهی به جمعیت تا ببیند آیا میتواند یک نفر را بیابد که او را میشناسد؟ جوزفه که شرایط را وخیم میبیند میگوید: استاد پدریو Pedrillo، آنطور که شما فکر میکنید این بچه من نیست؛ و با وحشت فراوانی در روح به آقای فرناندو نگاه میکند و ادامه میدهد: این آقای جوان فرناندو اورمز پسر فرمانده شهر است که همه میشناسید! کفاش میپرسد: شهروندان، کدام یک از شما این مرد جوان را میشناسد؟ و برای تعدادی از افراد ایستاده نزدیک خود تکرار میکند: چه کسی جرونیمو روخرا را میشناسد؟ بیاید جلو! درست در همین لحظه خوآن کوچک که بخاطر بلوا ترسیده بود سعی میکرد از بغل جوزفه به آغوش پدر برود. به این خاطر کسی فریاد میزند: او پدر کودک است! او جرونیمو روخرا است! و یک نفر دیگر می‏گوید: اینها همان انسانهای کافرند! نفر سوم میگوید: ای جمعیت مسیحی در کلیسای عیسی مسیح! سنگسارشان کنید! سنگسارشان کنید! و حالا جرونیمو میگوید: دست نگهدارید! شما غیر انسانها! اگر شما جرونیمو روخرا را جستجو میکنید: او اینجاست! آن مرد را آزاد کنید که او بی گناه است! ــ
جمعیت خشمگین از گفته جرونیمو متحیر میگردند؛ و چون در همان لحظه یک افسر نیروی دریائی عالیرتبه با عجله نزدیک میشود و خود را با فشار از میان جمعیت به جلو میکشاند و میپرسد: آقای فرناندو اورمز! برای شما چه اتفاقی افتاده؟ چند دست او را رها میکنند. و حالا آقای فرناندو کاملاً رها شده با احتیاطی واقعی و قهرمانانه جواب میدهد: "بله، آقای آلونسو Alonzo، آیا این اراذل قاتل را میبینید! اگر این مرد باوقار برای اینکه این جمعیت خشمگین را آرام سازد خود را عمداً بجای جرونیمو روخرا معرفی نمیکرد من حالا از بین رفته بودم. او را دستگیر کنید، لطف کنید و به همراه ایشان این خانم جوان را بخاطر امنیتشان و در حالیکه استاد پدریو را گرفته بود، و این آدم فرومایه را، کسی که تمام این ناآرامی را بوجود آورده است! را هم دستگیر کنید!" کفاش فریاد میکشد: آقای آلونسو من از وجدان شما میپرسم، آیا این دختر جوزفه آسترون نمیباشد؟ و چون حالا آقای آلونسو که جوزفه را خوب میشناخت در پاسخ دادن درنگ میکند، و چون دوباره آتش خشم شعلهور گشته بود چند نفر به صدا میآیند: این همان زن است، همان زن است! او را بکشید! در این وقت جوزفه فیلیپ کوچک را که تا حال جرونیمو حمل میکرد به همراه خوآن Juan در آغوش فرناندو قرار میدهد و میگوید: آقای فرناندو بروید، هر دو کودک خود را نجات دهید و ما را به دست سرنوشت بسپارید!
آقای فرناندو هر دو کودک را میگیرد و میگوید: او حاضر است بمیرد اما اجازه نمیدهد که به همراهانش آسیبی برسد. او بعد از درخواست شمشیر افسر نیروی دریائی بازویش را به جوزفه ارائه میدهد و از آن دو زوج میخواهد که به دنبال او بیایند. آنها هم واقعاً این کار را میکنند و در حالیکه مردم در این حال با احترام کافی برایشان راه باز میکردند از کلیسا خارج میشوند و تصور میکنند که خود را نجات دادهاند. اما هنوز کاملاً به صحن مملو از جمعیت جلوی درب کلیسا نرسیده بودند که یک نفر از جمع خشمگین مردم که آنها را تعقیب کرده بود فریاد میزند: شهروندان، این جرونیمو روخرا است، زیرا که من پدر او هستم! و او را در کنار خانم کنستانسه با یک ضربه هولناک گرز به زمین میاندازد. خانم کنستانسه فریاد میکشد: عیسی ماریا! و به سمت شوهر خواهرش میگریزد؛ اما فریاد <فاحشه صومعه> طنین میاندازد و با دومین ضربه گرز او را در کنار جرونیمو میاندازد. فرد ناشناسی فریاد میکشد: خدای من، این خانم کنستانسه سارز Constanze Xares بود! چرا به ما دروغ میگوئید! کفاش جواب میدهد؛ فاحشه حقیقی را پیدا کنید و او را بکشید! آقای فرناندو وقتی جسد کنستانسه را میبیند از خشم آتش میگیرد؛ او شمشیر را بلند میکند و میچرخاند، و چنان ضربهای میزند  که اگر قاتلی که باعث این بی رحمی شده بود توسط چرخشی جاخالی نمیداد دو شقه میگشت. اما چون او بر جمعیتی که به سمتش نفوذ میکردند نمیتوانست استیلا یابد بنابراین جوزفه فریاد میزند: آقای فرناندو خدا شما و بچهها را حفظ کند! و با گفتن "مرا بکشید، شما ببرهای تشنه خون!" خود را داوطلبانه به میان آنها میاندازد تا به جنگ پایان بخشد. استاد پدریو او را با ضربه گرز به زمین میاندازد و بعد در حالیکه خون لباسش را پوشانده بود فریاد میکشد: این حرامزاده را هم به دنبال او به جهنم بفرستید! و با میلی سیر نشده از قتل دوباره حمله میبرد.
آقای فرناندو، این قهرمان الهی، حالاایستاده و پشتش را به کلیسا تکیه داده بود؛ در دست چپ دو کودک را در بغل داشت و در دست راست شمشیر را. با هر ضربه یکی را به زمین میانداخت؛ یک شیر هم بهتر از او مبارزه نمیکرد. هفت سگ خونخوار کشته گشته در برابرش بر زمین افتاده بودند، شاهزاده اراذل و اوباش هم حتی زخمی شده بود. اما استاد پدریو دست برنداشت تا اینکه یکی از کودکها را از بغل او بیرون میکشد، کودک را بالا برده میچرخاند و با زدن او به ستونی از کلیسا در هم میشکند. در این وقت سکوت برقرار میگردد و همه خود را عقب میکشند. آقای فرناندو وقتی فرزند کوچک خود خوآن را با مغزی از جمجمه بیرون زده در برابر خود میبیند چشمانش را با درد فراوان به سمت آسمان بالا میبرد.
در این وقت افسر نیروی دریائی دوباره خود را به او میرساند و سعی میکند دلداریاش دهد و با تأسف انفعال خود در این فاجعه را توجیه کند؛ اما آقای فرناندو میگوید که چیزی برای سرزنش او وجود ندارد و فقط از او خواهش میکند که برای حمل جسدها به او کمک کند. هنگام فرا رسیدن سیاهی شب اجساد را از آنجا به خانه آقای آلونسو میبرند و آقای فرناندو با فیلیپ کوچک که صورتش از اشگ خیس شده بود به دنبال آنها میرود. او شب را در خانه آقای آلونسو میگذراند و مدت درازی در مطلع کردن همسرش از اتفاق فاجعه باری که رخ داده بود تأخیر میکند؛ یک بار، به این دلیل چون که الویره بیمار بود و دلیل دوم این بود که او نمیدانست چگونه باید رفتارش در این حادثه را ارزیابی کند؛ اما الویره زمان کوتاهی پس از این واقعه بطور اتفاقی توسط یک مهمان از تمام جریان مطلع میگردد، این بانوی عالیقدر در سکوت درد مادرانهاش را میگرید و یک روز صبح با آخرین قطره اشگ درخشان در چشم به گردن او آویزان میشود و او را میبوسد. آقای فرناندو و خانم الویره غریبه کوچک را به فرزندی قبول میکنند؛ و وقتی آقای فرناندو فیلیپ را با خوآن مقایسه میکرد، و اینکه چگونه او آن دو را بدست آورده بوده است، بنابراین تقریباً چنین به نظرش میرسید که انگار باید خرسند باشد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر