لبخند سعادت.

یک جائی در فضا و دور از انسانها سعادت نشسته بود و گریه میکرد.
او بر روی گوی خود نشسته بود، گوی و خودش را کاملاً در حجاب کم نور خویش پیچانده بود و با گوشه آن آهسته اشگهایش را از چشمهای زیبایش پاک میساخت.
سعادت بسیار غمگین بود.
یک پری کوچک که گوشه دهانش را در حال گریستن کج کرده بود و از چشمانش قطرات اشگ در فضای خالی میچکیدند و به ستاره دنباله دار تبدیل میگشتند آنجا در پرواز بود.
هنگامیکه پری کوچک سعادت را میبینید با عجله به سمت او پرواز میکند و زانویش را در آغوش میگیرد و فریاد میزند: "عاقبت پیدایت کردم؟ تو سعادت هستی، تو باید کمکم کنی!"
سعادت موهای پری کوچک را نوازش میکند و اندوهناک میپرسد: "چه اتفاقی افتاده؟"
من در آن پائین در مسیر تاریک کوه نزد ریلاز Rilas و پادنا Padna در کلبهای که نخلهای بزرگ به سقفش سایه میاندازند زندگی میکنم. آنها را نمیشناسی؟ ریلاز را که الیاف از جنگل جمع آوری میکند و آن را برای فروش به بازار میبرد؟ و من بودم که سعادتشان را نگهبانی میکردم و آنها همدیگر را خیلی دوست داشتند. در این وقت برادران زرد پوست آمدند و گفتند که ریلاز باید با آنها به پائین به سمت دریا برود و وقتی او از خود نافرمانی نشان داد او را با زور به همراه بردند؛ زیرا او باید بخاطر آزادی بر ضد مردان سفید پوست در کشتیهای بزرگشان میجنگید. و پادنا خیلی گریه میکرد. تو باید ریلاز را برایمان برگردانی. اینطور نیست، تو میخواهی این کار را بکنی؟"
و او از روی چشمان سعادت حجاب را میکشد، در این وقت یک قطره اشگ بر روی پیشانیاش میافتد و او با وحشت به بالا نگاه میکند و میپرسد:
"آیا تو گریه میکنی؟"
"آره کوچولوی من، من گریه میکنم و قادر نیستم به تو کمک کنم."
"تو به من کمک نمیکنی؟ چرا کمک نمیکنی، مگه تو سعادت نیستی؟"
"فقط سعادت. چون من سعادت هستم قادر به کمک کردن به تو نیستم."
"تو باید کمک کنی، تو باید به ما کمک کنی!" با این کلمات دومین پری به پای سعادت میافتد.
"این پری مرا میشناسد، ما در یک سرزمین زندگی میکنیم. مردان سفید پوست از کشتیهای خود پیاده گشتند و گلولههایشان دوستان ما را میکشند. آه، پیروزی در جنگ را به مردان ما بده، مردان ما برای آزادیای که میخواهند از آنها بربایند میجنگند!"
سعادت میگوید: "مگر نمیبینی که من گریه میکنم؟ وقتی من گریه میکنم دیگر نمیتوانم به کسی کمک کنم."
"خوب پس گریه نکن!"
"این دست من نیست. من فقط میدانم که باید گریه کنم و به این خاطر نمیتوانم کمک کنم. و وقتی نتوانم کمک کنم بنابراین باید گریه کنم. یکی به دیگری بستگی دارد."
پریهای کوچک نیمه ناباورانه و نیمه نامفهوم به سعادت نگاه میکردند.
و هنگامیکه آنها به او خیره بودند، پری دیگر که بزرگتر و باهوشتر بود به آنجا پرواز میکند. حالا دیگر قطرات اشگ از چشمهای او نمیچکیدند و فقط میگذاشتند که چشمانش تاریک مانند فضای نامتناهی قدرت بدرخشند، و یک غم عمیق از درون آنها به سعادت التماس میکرد:
"کمک، کمک! آه خواهش میکنم، خواهش! نیاز بزرگ است!"
"خواهشت چیست، فرزندم؟"
"آن پائین در اقیانوس طوفان شدیدی در گرفته است. کشتی بزرگ بخار پرههایش شکسته است. درمانده توسط امواج تحت تعقیب است. مسیری که کشتی میراند به صخرههای عریض منتهی میگردد، به هلاکتی مطمئن. پانصد انسان در امواج غرق خواهند گشت. آنها که حالا بخاطر زندگی خود التماس میکنند قصد دارند وطن جدیدی تأسیس کنند. اگر که تو سعادت هستی عجله کن و آنها را نجات ده."
سعادت فقط آرام سرش را تکان میدهد، زیرا که احساس میکرد اشگ در چشمانش جمع شده است.
آن دو پری کوچک با اشارهای به همدیگر از آنجا پرواز میکنند، زیرا آنها میخواستند ببینند که مردان سفید پوست چگونه دچار زحمت میگردند.
سومین پری اما میگوید:
"تو امتناع میکنی؟ این چطور ممکن است؟ آیا مگر افراد زیادی که با از دست دادن زندگی خود سعادتشان را هم از دست میدهند نمیبینی؟ آیا مگر نمیدانی که سرنوشت ملتها به این کشتی بسته است؟ به پیشانی این جوان که در زیر موهای خیس از طوفان شلاق خوردهاش میدرخشد نگاه کن ــ آیا نمیبینی که او یک نابغه است، قادر است برای بشریت عمل بزرگی انجام دهد که میلیونها نفر را سعادتمند میسازد؟ و تو میخواهی که او غرق گردد؟
"من نمیخواستم به او کمک کنم؟ آه فرزندم، من نمیتوانم این کار را بکنم."
"تو میتوانی این کار را بکنی. ببین، آنجا غول چاق آب و هوایِ اقیانوس در حال استراحت زمستانی خود لم داده است. او فقط احتیاج دارد آرنج زمخت خود را کمی حرکت دهد تا چرخش مسیر طوفان تغییر کند و کشتی از سمت شمال از کنار صخرهها عبور کند و از چنگ گردباد خلاص گردد. چرا به او فرمان نمیدهی؟"
"زیرا که این کار هیچ کمکی نمیکند. زیرا که او به حرفم گوش نخواهد کرد. من این غولها را که با علم بی پایان مادرشان طبیعت خود را بزرگ میسازند و از متکبرترین و تنبلترین بی دست و پاهای جهانند میشناسم. و من خوب میدانم زمانی که آنها از من اطاعت نکنند چه باید کرد، من میتوانم آنها را مجبور سازم. تو آن را خواهی دید، با من بیا!"
سعادت با خستگی از جا بلند میشود و با پری به سمت غول آب و هوا پرواز میکند.
در این وقت کشتی در کنار امواج بلند سفید ظاهر میگردد. غول در خواب بود و فشار بازوی بادی در حال استراحتش طوفان را مجبور ساخت به سمت صخرههها بوزد.
سعادت حکم خود را زمزمه میکند:
"بازویت را به کناری بلند کن تا کشتی به بندر هدایت شود!"
غول خود را تکان نمیدهد، او فقط نیمه خفته غر و لند کنان میگوید:
"چه کسی به من حکم میکند؟ این حکم مست کننده پر احساس چه معنا دارد؟ آیا نمیبینی که من باید استراحت کنم تا بتواند هوا در من رو به پائین فرود آید و مسیر صحیحاش را بیابد؟ نمیبینی که غول اتر بر روی من ایستاده است، کسیکه آن بالا از خورشید گرما را به پائین پارو میکند؟ مزاحم کار ما نشو که نظم قانون به آن بسته است."
"پس حداقل این بازو را کمی به کنار بکش، فقط یک قطعه کوچک کافیست، فقط به اندازهای که ما کشتی را نجات دهیم!"
غول غرشی میکند "کشتی به من چه ربطی دارد؟". اما هنگامیکه او سعادت را میشناسد کمی خوش خلق میگردد، و میگوید:
"تو هرگز نمیتوانی آرام بمانی! اما به خاطر تو میخواهم تا حد امکان برایت کاری انجام دهم ــ میخواهم انگشت کوچکم را کمی خم کنم."
هنوز او این کار را انجام نداده بود که کشتی یک کم بیشتر به سمت شمال میراند و خود را آهستهتر به صخره نزدیک میسازد، سپس انسانها دوباره امیدوار میگردند.
سعادت خواهش میکند: "این کافی نیست. فقط یک کم بیشتر!"
متأسفانه اما یک قطره اشگ بر روی بازوی غول میچکد. در این وقت او روی در هم میکشد و فریاد میزند:
"این کار ممکن نیست! آیا مگر نمیبینی که بعد تمام گردباد به سمت خشکی خواهد رفت و شهرهای شکوفا، مزارع به بار نشسته و جنگل پیر را منهدم و ویران خواهد ساخت. برای من هیچ تفاوتی نمیکند. اما دیگر برایم ممکن نیست برایت بیشتر از این کاری انجام دهم، حتی اگر هم میخواستم. من و برادران غولم اجازه نداریم بخاطر تو اصولمان را تغییر دهیم. اگر لازم میگشت که حالا من بتوانم بازویم را حرکت دهم، در این صورت  قبلاً غول اتری اجازه فرود آمدن بر پشت مرا نمیداشت، و غول زمینی باید چینهای پوستش را کمی زودتر در هم میکرد تا غول دریائی بتواند خود را طور دیگر قرار دهد. در این وقت غول بزرگ خورشید هم مدتها قبل از اینکه انسان خزنده وجود داشته باشد با بازوهای چنگکیاش باید چیز دیگری میکشید و غول فضا هم باید حتی چیزهای دیگری به یاد میآورد. ما نمیتوانیم بخاطر تو کل جهان غولها را در ناراحتیها سقوط دهیم."
و حالا سعادت عصبانی میگردد: "که اینطور؟ شما جوانکها؛ شماها نمیتوانید؟ پس برای چه کاری شماها اصلاً وجود دارید؟ بخاطر خودتان شاید؟ مگر نباید خادم باشید تا بر روی این زمین انسانها سعادتمند گردند؟ مگر نباید کار کنید تا هدف برآورده گردد و قلب انسانها به شوق افتد؟ پس این بدن بادی شما، این بازوان اتری و نیروی غولیتان به چه درد میخورند، این چه سیاراتی هستند که با آنها توپ بازی میکنید، اگر که آنها وسیلهای برای اهدافم نباشند؟ نظم جهان شما در مقابل یک چهره خندان به چه درد من میخورد؟"
"و تو؟ تو چه ربطی به من داری؟ مگر میتوانی به من حکم کنی؟ خوب اگر میتوانی بخند! من قانون خودم را دارم و بر طبق آن عمل میکنم. من نمیدانم آن را چه کسی به من داد و به من هیچ ربطی ندارد که به درد چه کاری میآید. من گوش به فرمان کسی بجز قانون غولها نمیدهم. من هستم، چون من هستم. من دستم را وقتی دراز میکنم که مجبور باشم، و اقیانوس میلیونها انسان را اگر که در مسیرش باشند غافلگیر میسازد."
در حالیکه غول هنوز مشغول صحبت کردن بود کشتی به صخره نزدیک و نزدیکتر میگشت. حالا پری با صدای بلند میگریست.
در اینجا نمیشد صدای فریاد ترسناک انسانها را شنید، سر و صدای خرد گشتن تختههای چوب و خروش موجهای بلند وقتی کشتی بخار بر روی صخره پرتاب گشت شنیده نمیگشت ــ فقط صدای زار زار گریستن پریها بعد از ناپدید گشتن کشتی به گوش میآمد.؛ ــ
پری سر خود را در جامه سعادت که با چشمانی خیره به دوردست نگاه میکرد پنهان میسازد و با خشمی مقدس میپرسد: "اما او باید از یک نفر که قانونش را تنظیم کرده اطاعت کند، ــ آیا نباید؟"
"حتماً، اما او از آن کاملاً بی خبر است. و او چون من گریه میکردم از من اطاعت نکرد."
"اما تو سعادتی و سعادت باید حکم کند!"
" فرزندم، آیا تو آن را میدانی؟ آیا من آن را میدانم؟ آیا مگر من احتیاج به گریستن داشتم اگر غولهای اتری همیشه از من اطاعت میکردند؟ بعد من میتوانستم جهان را طور دیگر هدایت کنم، بعد باید آنها به میل من کار میکردند. بعد مجبور بودند برایم قصرهائی بسازند با اتاقهای همیشه بهار که در آن بشریت در تمام شادیهای بودن راه میرفت ــ ــ اما آنها فقط به ندرت از من اطاعت میکنند؛ من به آنها دستور میدهم، اما اینکه آنها از آن پیروی کنند، آن را یک نفر تعیین میکند، کسی که ما درکش نمیکنیم. و او باید خوب بداند که چرا سعادت را توانمندتر نیافریده است."
"آه سعادت، با این وجود تو تواناترینها در بین تمام پریها هستی!"
"آری من اینگونهام به شرطی که اجازه لبخند زدن داشته باشم. اما تو با من در حال گریستن مواجه گشتی، و اشگها ــ آه فرزندم ــ میدانی از اشگهای خوشحالی چه تشکیل میشود؟ روزی آن را یکی از کوتولههائی که با چکشهای سخت ساخته شده از الماس در شب بی تضاد قلبهای آینده را طرح میریزند به من گفت. آنها اشگهایم را برای محکم کردن قلبها زمانی که اراده داغ انسان در آن ریخته میگردد برای جلوگیری از منفجر گشتن احتیاج دارند. شاید به این دلیل است که باید من چنین ناتوان باشم."
سعادت دوباره بر روی گوی شفافش مینشیند و پری که دلیریاش را از دست داده بود خود را نرم در کنار او فرم میدهد.
در این هنگام باز یک پری به آنجا به پرواز میآید، این بار پری یک پسر کاملاً کوچک بود که اشگ گوله گوله از چشمان گردش میچکیدند و دلخراشانه میگریست. او به این شکل در دامن سعادت سقوط میکند.
سعادت میپرسد "پسرم، چرا گریه میکنی؟" اشگهایش را پاک میکند و بینیاش را هم فراموش نمیکند. "حتماً بدبختی بزرگی رخ داده است؟"
پسرک هق هق کنان میگوید"بله، بله، یک بدبختی بزرگ. خواهر کوچکم، آه، خواهر کوچک من ــ آه، آه!"
"آرام بگیر، عزیز کوچولوی من."
"او تنها کسیست که برای پدر و مادرم باقی مانده است، زیرا بقیه ما همگی پری شدهایم ــ خواهر کوچک من در کنار درب خانه ایستاده بود ــ اما، آه ای سعادت میخواهی به او کمک کنی؟"
"اول تعریف کن که چه شده است."
"او عروسکی که سر چینیاش را میتوان عوض کرد در دست داشت و او را در بازویش مانند گهواره تکان میداد و عروسک خوابش برده بود، و در این وقت ــ و در این وقت؛ ــ"
"خوب حالا اینطور گریه نکن!"
"در این وقت سگ شروری آمد و واغ واغ کرد، خواهر کوچک من ترسید و عروسک از دستش افتاد، و ــ و ــ و سر چینی شکست و از وسط به دو نیم شد ــ و ؛ ــ"
"حالا خواهر کوچولویت به تلخی میگرید؟"
ـلـخ" و پری کوچک خیلی تلختر میگریست و مرتب هق هق کنان میگفت: "تـلـخ" ــ ــ
قطرات اشگ از روی حجاب سعادت که اشگی بر آن نمیچسبد به پائین میغلطیدند و در یکی از چین و چروکهایش دریای کوچکی تشکیل داده بودند که پری کوچک در حالیکه اشگهایش همچنان جاری بودند با شگفتی در آن نگاه میکرد.
در این هنگام لبخند آهستهای بر چهره سعادت مینشیند و بر غمش چیره میگردد ــ و حالا دلپذیر لبخند میزند، همانطور که فقط سعادت میتواند بزند. ــ ــ
و کیهان با تابشی قوی خود را در برابر لبخند سعادت مانند گلی در نور خورشید میگشاید، و غولهای خشن اتری سرهایشان را بلند میکنند، و خورشید غول هم حتی دیهیم پرتوهایش را میتکاند، طوریکه گرما در ابدیت میجهید.
سعادت اما از جا بلند میشود، و هیبتش با قدرت تمام از میان بلندای آسمان رو به رشد مینهد، و آهستهترین اشارهاش را گیتی پهناور میشنید. ــ ــ ــ
غول زمان در برابر فرمان سعادت تعظیم میکند و دستورات او را به زمان گذشته که تنظیم کننده همه آن چیزهائیست که باید امروز باشد ابلاغ میکند.
غولهای اتری به حرکت میافتند و پرتوهای خود را در راهروهای سیسیل  Sizilien، جائیکه باغهای پرتقال قرار دارند میتکانند. غول متکبر طوفان که همیشه در میان ابرها رعد و برق میزد حالا با زور از میان روی و کربن میگذشت و در میان سیمهای دراز بر فراز قارهها و از میان دریاها خود را میگستراند تا از شمال شهری در اروپا به سمت جنوب آن فرمانی را حمل کند.
غول چوب در جنگلها با سر و صدا تنه درختان را آورد، و غول آهن از تاریکی سنگ معدن به جلو رشد کرد و در کوره ذوب گشت. غول سیاه ذغال از درون چاه عمیق، جائیکه او را غول زمین به هم فشرده بود ظاهر میگردد و زیر دیگ بخار میرود، غول آب بخار میگردد، قل و قل بالا میآید و فشار میآورد ــ و کشتی بخار دریا را میشکافد و پیش میرود.
و کشتی هنگام بازگشت میوههای گرمسیری طلائی در انبار داشت. هزاران غول دیگر با بازوان قوی خود در انتقال آنها برای انسان کار و اجناس را رد و بدل میکردند و طلا را میغلطاندند و مغازهای درخشنده برای شهر میساختند و میوهها را در ویترینها قرار میدادند که بدرخشند و جلب نظر کنند.
در شهر اما، جائیکه خواهر کوچلو عروسکش را شکسته بود، مردی در تفکری عمیق عبور میکرد. او از میان خیابان میرفت، و مردم به او سلام میدادند و او تشکر میکرد.
در این هنگام مردم سر خود را تکان میدادند، زیرا آنها متوجه میگشتند که او آنها را نشناخته است. او کجا بود؟ کاملاٌ دور، بر بالای زمین، جائیکه سعادت با فرشتگان نشسته بود، و حتی دورتر، جائیکه غول بی انتهای فضا در میان ستارگان اردو زده است. و او میبیند که غول اتری دستانش را از دوران ماقبل تاریخ برای کار بلند ساخته، که چگونه خورشیدها را جمع میکردند و سیارات را به نوسان میآوردند، که چگونه دریاها را حفر میکردند و با زحمت فراوان سلولهای کوچک زنده میساختند، او ردیفی از جنسیتهای جنگده را دیده بود، تا اینکه خود او به بیرون میجهد، در یک جائی، در یک زمانی، و باید در میان این همه جنگنجو راه میپیمود.؛ ــ
آنها برای او چه بودند، او برای آنها چه بود؟ مردم از اینکه او مسیر بسیار طولانیای را که آنها بر رویش آمده بودند، از همان مه اولیه سیارات تا این طبقه فعال شهروندان میشناخت چه میفهمیدند؟ آنها از اهداف بلندی که غولها بخاطرشان مینالیدند چه میدانستند؟ برای آنها چه ارزشی داشت که او کوتولههائی را میدید که در شب بی تضاد چکشهای ساخته گشته از الماس خود را به حرکت میآوردند و اراده انسانی در قلبهای محکم گشته میریختند؟ و آن چه کمکی به خود او میکرد؟
افکار مرد به دوردستها رفته بودند و با این حال کاملاً نزدیک بودند، کاملاً نزدیک ــ در همین کوچه بودند، در میان این انسانها ــ زیرا که آنها باید به اینجا بازمیگشتند، دوباره و باز دوباره. به این خاطر افکارش به پرواز میآمدند تا فراموش کنند که آنها اینجا بودند. افکارش در دوردستها جستجو میکرد، با اینکه میدانستند که آنچه را گم کردهاند هیچ کجا پیدا نخواهند کرد. و روحش در این رفت و آمد در میان فضای بزرگ و لایتناهی، جائیکه سعادت نشسته بود و در میان شهر تنگ، جائیکه آنها دختر را میجستند در نوسان بود. ــ ــ این رفت و آمد فکر همچنان ادامه داشت،  تا اینکه ریتمی ساکت شده بود. ــ ــ از میان خیابانها و مردم عجول میگذشت که در اطراف خود وزشی مانند نفس گسترده، سرد و ساکت تنهائی احساس میکند:

از میان شهر میگذرم و به تو میاندیشم؛
و فقط میدانم که من همه جا تنهایم.

اینجا محلی نیست که به من لو ندهد،
چه اندازه نگاهم پنهان به دنبال تو میگشتند.

اینجا سلامی پر شوق و امید رد و بدل میگردید،
اینجا واژههای عاشقانهات را پنهانی میشنیدم

و حالا از میان خلاء به آن سو آهسته در پروازم.
خیره افتاده و مرده است محلی که در آن میباشم،

سعادت مسیرش از رهی دیگر است
و زمانی هم که نزدیک میشود، دیگر سعادت من نیست!

و ناگهان بعد از این طنین در وی از راه بسیار دور هیبت درخشان خندان سعادت که کار غول اتری را هدایت میکرد به نوسان میآید و روح مرد تنها مانده را چنان نوازش میکند که درونش برای یک لحظه مانند درخشش چشم بزرگ و سیاهی بطور لذتبخشی روشن میگردد. هنگامی که او به بالا نگاه میکند تابش آفتاب بر روی ویترینها و میوههای طلائی نشسته بود و در اطرافش باد مانند نفس واقعی بهار میوزید.
در آنجا شاعر پرتقال میخرد و به رفتن ادامه میدهد، و حالا او انسانهائی را که آنجا در گذر بودند میدید و میشناخت. و آنجا در کنار درب خواهر کوچکش را میبیند که همان لحظه عروسکش شکسته بود ــ ــ او میگریست و به طور تلخی هق هق میکرد.
در این وقت شاعر دست در کیفش میکند و به کودک پرتقال درخشنده را میدهد. او عروسکش را میاندازد و شگفت زده میوه را میگیرد. قطرات اشگش خشک میشوند. دختر با چشمان درشت و سیاهش که او آنها را میشناخت به برادرش نگاه میکند، و بر چهره دختر یک لبخند مینشیند، لبخندی چنان شیرین که فقط سعادت قادر به چنین لبخند زدنیست. ــ ــ
و لبخند دوباره از چهره مرد تنها میدرخشد.
در آن بالا حالا پری کوچک دست از هق هق کردن میکشد و همراه با سعادت و با آسمان لبخند میزند.
اما پری بزرگتر که باهوش بود سعادت را با چشمان شعورش مینگرد و به او میگوید:
"من این را درک نمیکنم. در جائی که ملتها در رنجند، در جائیکه هزاران نفر سوگوارند و در جائیکه برای سرنوشت انسانها باید تصمیم گرفته شود، در آنجاها غولهای اتری از تو اطاعت نمیکنند، و حالا آنها مانند بردههای وحشت کرده بخاطر تهیه یک پرتقال زمان مناسبی آماده میسازند؛ ــ
سعادت با چشمان درخشنده پاسخ میدهد: "زیرا که من لبخند میزنم"
"اما چرا لبخند میزنی؟"
"مگر من آن را میدانم؟ آیا وسیله سنجشی برای رنج و لذت سراغ داری؟"
"اما تمام جهان را بخاطر لبخند یک کودک به جنبش واداشتن!"
"مگر نمیدانی که لبخند یک کودک لبخند خداست؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر