آذرخش اسیر.

من متولد گشتم؛ ــ
"تولد؟ این دیگر چه یاوهای است؟ یکی از حماقتهای انسانها که بخاطرش تفاخر هم میکنند. من متولد نگشتهام، هرگز متولد نگشتهام. و تو ساعت پیر، آیا تو متولد گشتهای؟"
ساعت میگوید: "تیک ـ تاک، تیک ـ تاک"
لامپ میگوید "واضحتر صحبت کن، من تو را نمیفهمم"
ساعت جواب میدهد: "من نمیدانم، که آیا متولد شدهام. من تا حال هرگز در این باره فکر نکردهام. اما من لامپهای شیشهای شبیه به تو را که تا حد مرگ روشنی دادند دیدهام، بنابراین باید که متولد هم شده باشند."
"حرف احمقانه نزن! مگر من لامپ شیشهایم؟ مگر من رشته کربن هستم؟ تو البته یک ساعت غم انگیزی، تو باید کوک شوی وگرنه از کار میافتی. اما من ــ من کاملاً طور دیگری هستم."
"تیک ـ تاک، تیک ـ تاک؛ ــ"
"البته حالا من در یک لامپ ساکن هستم، حالا من فقط بر روی این میز میتابم، بر روی دفترچههای آبی و ورق کاغذهای سفید و بر روی انسان ــ اما یک چیزی ــ میخواهی آن را برایت تعریف کنم؟"
"چرا سؤال میکنی؟ تو که آن را در هر حال برایم تعریف میکنی."
"شاید حق با تو باشد ساعت خسته کننده! هر کسی نمیتواند روز و شب فقط تیک ـ تاک کند. بله، زمانهائی وجود دارند که در آنها من با کمال میل صحبت میکنم؛ اما باید اغلب سکوت کنم! اما وقتی نور میتابانم بنابراین صحبت هم میکنم. و اگر تو نمیخواهی بشنوی بنابراین من برای آن انسان تعریف خواهم کرد، هرچند او متولد گشته است."
"برای او؟ و او باید تو را بفهمد؟
"تو میپرسی که آیا او مرا میفهمد؟ من اما به او روشنائی میدهم."
"تو باید این کار رابکنی؛ ــ"
"باید؟ عصبانیم نکن! حرفم را قطع نکن! من حالا در حال نوسانم و بنابراین باید ذهن او هم به نوسان آید. بعد او چیزهای پیرامونش را میبیند. این زبان ما است. رنگ، رنگ! من رنگها را میدهم! آیا مگر هرگز ندیدهای که وقتی او در دفتر آبی مینویسد از قلمش رنگ سرخ جاری میشود و بر روی پیشانیاش چینی تاریک میافتد و چهرهاش کاملاً رنگ پریده میگردد. اما وقتی در دفترچه کوچک سیاه رنگ مینویسد در این وقت او با رنگ سیاه مینویسد و گونههایش سرخ میشوند و چشمهای آبیاش میدرخشند."
"چه چیزهائی تو میدانی! اما حالا او روی ورق بزرگ سفید رنگ مینویسد و تو نمیتوانی آن را بخوانی."
"چی؟ من نمیتوانم آن را بخوانم؟ ما ارواح اتری به جهان پرتو میافکنیم، دانش ما تا آنجائیکه بازوی غول پیکر پدر میرسد گسترش دارد. آنجا بر روی ورق سفید بزرگ یک عرضحال نوشته شده است، یک درخواست: که اگر ممکن است چیزی به او کمک کنند، بخاطر ــ سلامتیش ــ زیرا بخاطر استفاده از ــ بله بخاطر استفاده از ــ"
"میبینی! تو نمیتوانی آن را بخوانی."
"من میتوانم بخوانم، ولی نمیخواهم به خواندن ادامه دهم! من آن واژه را دوست ندارم!"
"مگر چه واژهای است؟"
"اجازه بده! بر روی کاغذ دیگر نوشته شده که او چه کسی است. <من کارل تئودور ماتهوف Karl Theodor Matthof، در وایدنبورگ Waidenburg متولد گشتهام، بعنوان پسر بازرگان امیل ماتهوف Emil Matthof و همسرش کارولین Karolin که متولد ــ> دوباره یک متولد گشته! من کافیام است! من متولد نگشتهام، من نه! باور کن!"
آن بالا در فضا، جائیکه سیارات در نوسانند، آنجا مادرم زمین بخار کننده پدرم، اتر بی پایان را در چرخش رقصانش میبوسد و مرا از چرت بیدار میسازد. در این وقت به پائین فرو میریزم، در این وقت نسیم برمیخیزد، دراین وقت بخارها را گلوله و به ابرهای مواج و طوفان را در شب تابستان به اشتیاقی داغ تبدیل میکنم ــ من اینگونه از خواب بیدار میشوم و زندگی میکنم!"
"اینگونه از خواب بیدار میشوم و زندگی میکنم." انسان اینطور در آغاز بیوگرافی خود مینوشت. سپس سرش را به دست میگیرد، با شگفتی به واژههائی که نوشته بود نگاه میکند و بعد کاغذ را به کناری هل میدهد و قلمش را میاندازد.
او به صندلیاش تکیه میدهد و دستهایش را عاطل رو به پائین آویزان میکند. اما چشمهای بزرگ و شفافش را متوجه نور ملایم لامپ بالای میز خود میکند، و به نظر میآمد که انگار لامپ مرتب بیشتر و بیشتر به عقب میرود. در این وقت محور چشمان او آهسته از هم دور میشوند تا اینکه نگاهش در مسافت بی انتهائی خیره میماند و نزدیکی از او ناپدید میگردد.
لامپ درخشش پیروزمندانهای به سمت ساعت میاندازد و به صحبت خود ادامه میدهد:
"من متولد نگشتهام ــ من فقط از خواب بیدار گشتم و چرت خواهم زد و دوباره بیدار خواهم گشت. ــ آیا آنجا بر روی عکس قلههای سفید بالای صخرههای سیاه رو به آسمان صعود کرده را میبینی؟ میبینی چگونه از توده یخ نهر رو به بالا میجهند؟ آیا تنه ترک خورده درختان معیوب کاج را میبینی؟ وقتی من ابتدا از خواب بیدار گشتم اینطور دیده میگشت.
من آنجا به تنههای درخت در جنگل بکر و انبوه کوهها اصابت میکردم، آنها ترق و تروق کنان میشکستند و سقوط میکردند، من تگرگهای یخی در دره به پائین پرتاب میکردم. آه باد وحشی، آه آزادی طلائی! من آب و هوا بودم، من آذرخش بودم! من با لباس براق از ابری به ابر دیگر میپریدم، به شکل پرتوی با صدای بلند از ابر رو به زمین میراندم و پس از شکاف صخرهها دوباره رو به بالا به سمت ابرهای سیاه در بازی ارواح اتری به جریان میافتادم. تو ساعت قدیمی و بیچاره، تو چه از آزادی آسمانی کودک اتری میدانی؟ آیا سکوت و شرجی بودن شب ژوئیه با رایحه مشتاق و سنگین گل را وقتی پرتوهای عاشق ماه بر روی ساقههای علف چمنزار میلغزند میشناسی؟ بعد من هوای در حال استراحت را صمیمانه در آغوش میگرفتم و آنها را با چاپلوسی به بالا میبردم، و همانطور که ما محکم پیچیده به هم در نوسان بودیم از شادی گریه میکردیم. قطرات کوچک مه توسط تنفس داغم میرمیدند، خود را گلوله میکردند و در درخشش ماه به سمت کنارههای نرم ابرهای سفید میچسبیدند."
انسان بر روی صندلی خود آهسته آه میکشید. او دوباره قلم را در دست میگیرد، اما ورق کاغد سفید بزرگ و دفترچه آبی رنگ را ناراضی به کناری هل میدهد. او کتاب کوچکش را برمیدارد و در آن مینویسد. و چراغ به صحبت ادامه میدهد:
"من در تابش آفتاب بازی کنان خود را در حجاب گرد و خاک نهر میپوشاندم. در این هنگام من انسانها را در دره مهجور کوه تماشا میکردم. آنها صخرهها را منفجر میکردند و راههای عجیب و غریبی میساختند؛ بر بالای گردنه پلهای باریکی پرتاب میکردند. ریلهای آهنی بر روی زمین قرار داشتند و تا دور دست گسترده بودند. آنجا سربالائی باشکوهی برای سر خوردن رو به سرازیری دره بود، خیلی سادهتر و لغزانتر از هنگامیکه من با تکانهای تند هوا را میشکافتم. سپس آنها بر بالای ریلها سیمهای درخشان و سرخ میکشیدند که قدرتمندانه مرا جذب میکردند تا بر رویشان لیز بخورم، وقتی من در هوای غران بالای ارتفاعات در گردش بودم. و اما طوری بود که به محض نزدیک شدن به آن نیرویم را فلج میسازد. انگار یک فرمان ناشناس مانعم میگشت که در بازی آزادانه بین آب و ابر در رقص باشم. من صدای مادرم زمین را تهدید کنان در غرش رعد میشنیدم که به من وقتی خلق و خویم به خروش میآمد هشدار میداد.
صدا چنین هشدار میداد: "مزاحم کار انسان نشو! مزاحم کار انسان نشو!"
من نمیفهمیدم که منظورش چیست.
من سؤال میکنم: "چرا نه؟ انسانها چه چیزی هستند؟"
"آنها سرور تو و من هستند."
من آن را با تعجب و وحشت میشنیدم. "سرور؟ چرا سرور؟ آیا مگر من پسر اتر درخشانی نیستم که هر طور مطلوب اوست بر بلندیها آذرخش میزند؟ انسان چه میخواهد، این انسانی که در گرد و خاک آه میکشد، این کرم با این زندگی کوتاهش چه فرمانی میخواهد به من بدهد؟"
"و من میخواستم این را به تو بگویم، آیا میخواهی مرا بفهمی؟ بنابراین گوش بسپار و هشدار را باور کن. حتی در تجربه دشوار هم همیشه خواهی آموخت که او سرور تو میباشد. ذهن تو سبک و بی خیال است و یقیناً دارای قدرت هستی، اما قدرت تو یک بازیست. قدرت انسان اما یک کار است."
من گستاخانه پرسیدم: "کار؟ کار چیست؟ و از روی ابر به سمت زمین طوری به میان تنه بلند یک صنوبر جهیدم که شعله آتش رو به آسمان زبانه کشید.
مادر با عصبانیت فریاد کشید: "پرهیز کن! مزاحم کار انسان نشو، که تو مجبور نبودی بیاموزی کار چیست. پرهیز کن، که تو مجبور به کار کردن نشوی. زیرا کار تو مانند کار انسان نخواهد بود. من این راز را شنیدهام که کار انسان را به آزادی هدایت میکند. کار تو اما کار بردگی خواهد بود. پرهیز کن، مزاحم کار انسان نشو!"
همیشه هشدار "پرهیز کن!" مادر هنگام بازی کردن در گوشم طنین میانداخت. کار ــ کار! باید چیز وحشتناکی میبود. اما وحشتناک چیست؟ من یک بار از انسانها وقتی از میان میلههای فلزی کنار پنجرههایشان لیز میخوردم و میگذشتم این واژه را شنیدم، من آنها را در حال لرزیدن ایستاده در اتاقشان میدیدم، و به این ترتیب در من احساس تاریکی بود که در اینجا چیزیست که برایم غریبه است. اما من آن را نمیفهمیدم، من آن را نمیشناختم. چه چیز باید وحشتناک باشد؟ سطح عمیق کوهها وقتی که بهمن در داخلش سقوط میکرد؟ من بر رویش در نوسان بودم. یا آن فضای سیاه که بی انتهاست؟ آنجا پدرم، شاهزاده اتر میزید، آنجا خورشیدها خبرها را به هم اشاره میکنند. یا شاید آن پائین در دره، جائیکه انسانها زندگی میکنند؟ آنجا کار سکنی دارد. کار چه قیافهای میتواند داشته باشد؟ حتماً آن خطوط چهارگوش دراز و مستقیم که خود را گاهی سیاه، گاهی سبز، گاهی زرد در آن پائین در سراسر دشت و تپه گسترانده است باید کار باشد. آنها همیشه محکم بر روی زمین قرار داشتند، آنها حرکت نمیکردند ــ این میتوانست وحشتناک باشد. و باید من چنین نواری بشوم؟ آن زشت بود. و اما مادر اینطور گفته بود که انسان سرور توست، قدرت او کار است. سرور من؟ پس او باید توسط کار سرور من باشد؟ بنابراین باید کار چیز بهتری از من باشد؟ چه کسی میتواند معمایم را حل کند؟ اغلب در فضای هوای سرد استراحت میکردم و فرو رفته در فکر ابرهای متحرک و جرقههای درخشان را فراموش میکردم. ــ ــ و این بی معنی بود که انسان بتواند به من فرمان بدهد ــ شاید توسط مزارع در آن پائین؟!
در گردبادی به سمت دریا راندم و در رقصی دیوانه‏وار امواج را درون ابرم بالا کشیدم و از سوراخی که کف کرده بود رعد و برقی زدم و از دریا پرسیدم: "کار چیست؟"
صدای خفهای از درون دریا پاسخ داد: "ساحل! ساحل!"
خیلی زود متوجه گشتم که او چیز زیادی نمیداند. زیرا <ساحل> افق دریاست، و همه چیز دیگر برای دریا فقط <ساحل> نام دارد.
من دوباره از او میپرسم: "انسان چیست؟ آیا او سرور ما است؟"
دریا پاسخ میدهد: "من این را نمیدانم. او البته در اینجا و آنجای من کمی شنا میکند، اما این کار دردم نمیآورد. از این گذشته انسان غالباً در آب مرده است و بعنوان خوراک ماهی چیز بدی نیست. راستی اصلاً <سرور> یعنی چه؟ اینقدر موشکاف نباش. ساحل! ساحل!"
در این وقت از آنجا سراسیمه بازگشتم. دریا چیز زیادی نمیداند. دریا توده سنگین و بزرگیست. پس از چه کسی میتوانستم سؤال کنم؟
باید کارهای انسان را جستجو میکردم، زیرا رفقای من بیشتر از من نمیدانستند. اما من نباید مزاحم کار انسان شوم. شاید ریلهای قطار؟ بر روی آنها من به آنجا لیز خوردم، بدون آنکه به آنها صدمه بزنم. اما من متوجه گشتم که آنها نمیتوانند صحبت کنند. چطور است از سیمهای سرخ سؤال کنم؟ آیا جرأت این کار را داشتم؟ من آرام و قرار نداشتم.
این خیلی احمقانه بود! فقط یک فکر مزاحم آزادیام شده بود. آیا میتوانست این کار باشد؟ آیا کار آن چیزی بود که مزاحم هوای آزادم میگشت ــ ــ
یک روز دوباره با ابرها بر روی دامنه کوه بازی میکردم. در آنجا چیز عجیبی را در حال لغزیدن بر روی ریلها میبینم. او خود را به دندانهای وسط ریل چسبانده اما گردن درازش را به سمت سیم سرخ کشانده بود و با زبانی درخشان آن را میلیسید.
و انسانها درونش نشسته بودند. آنها اینجا پهلوی من چه چیزی جستجو میکردند؟ آنها هنوز شاد بودند، پرچمها در کنارش اهتراز بودند و از داخل آن صدای آواز به گوش میآمد.
انسانها خوشحال بودند. من همه جا کار را احساس میکردم، بنابراین فکر کردم که قطار هم کار میباشد؛ ــ
ساعت نفسی تازه میکند.
لامپ عصبانی بخاطر وقفه ایجاد گشته میپرسد: "یعنی چه؟ آیا چیزی برای گفتن داری؟"
ساعت دوباره یکنواخت میگوید: "تیک ـ تاک. من فقط وقتی گفتی که انسانها شاد بودند تعجب کردم. و اینکه تو گفتی که قطار باید کار باشد، و کار باید چیز وحشتناکی باشد؟ این به نظر من مزخرف میرسد، عاقلترین چراغ درخشان. عقیده تو در این باره چیست؟"
"موشکاف پیر، من میگویم که انسانها قطار نیستند. و بعلاوه من اصلاً جریان را درک نمیکردم. من فقط میخواستم در باره کار اطلاع بدست آورم و فکر میکردم که قطار میتواند آن را به من بدهد."
ساعت حکیمانه میگوید: " من تازه حالا متوجه شدم. فقط کافی بود که از من سؤال کنی. حالا من به تو میگویم که کار یعنی چه ــ آن دفترچه آبی کار است. مگر متوجه نمیشوی که چگونه انسان حالا از بالای آن با دقت به ساعت نگاه میکند و نگاههای شرمگین به سمت دفترچه آبی میاندازد؟ تو اما چطور توانستی آنقدر احمق باشی و هشدار در برابر کار را خوار بشمری؟"
"حالا بعد از اینکه من به تو آموزش دادم برایم حرفهای عاقلانه میزنی. من حالا دیگر ترسی از خطر اسیر انسان گشتن نداشتم ــ اما من مزاحم بازیهای خود شده بودم ــ من میخواستم بدانم که با اسیر کردنم چه کاری میخواهد بکند، که آیا میتواند مرا واقعاً مجبور سازد ــ ــ"
انسان از جای خود جهیده بود، او در میان اتاق ناآرام قدم میزد. لامپ ترسیده بود و فکر میکرد که انسان قصد خاموش کردنش را دارد. اما بعد انسان دوباره مینشیند و سرش را به دست تکیه میدهد. حالا لامپ میتوانست تعریف کردن داستانش را ادامه دهد:
در حالیکه قطار درون مه من میخزید من ابرها را خشنتر گلوله کردم و از دیوار کوه به پائین فشار دادم. من میخواستم نیرویم را جمع کنم و با نیروی تمام به قطار و انسانهای داخل آن رعد و برق بزنم. اما دوباره حال عجیب و غریبی به من دست میدهد؛ چنین به نظرم میآمد که در نزدیک سیم سرخ نیرویم فلج میگردد، ابرهایم تنش خود را از دست میدادند. اما من بیشتر و بیشتر از آن بالا از ارتفاعات یخ زده به پائین میغلطیدم، و حالا، من حالا خودم را به اندازه کافی نیرومند احساس میکردم ــ من به سرعت به پائین خیز برداشتم و با یک صدای رعد آسا بر روی قطار سقوط کردم.
اما ــ این چه بود؟ من فکر میکردم قطار و انسانها را خرد کردهام، بجای آن فقط متوجه میشوم که چطور درون قطار یک چراغ روشن میشود ــ من فقط میدیدم که انسانهای گستاخ میخندند، اما من نمیتوانستم به درون قطار نفوذ کنم. و در کنار سیم سرخ هم نمیتوانستم خودم را نگه دارم، همانطور که در امتدادش جریان داشتم به سالن مرتفعی میرسم که در آن چرخهای گردی در چرخش بودند ــ من با خود فکر کردم که آنها را متلاشی کنم اما در یک دام گرفتار میشوم ــ در سالن ترق و تروق و صدای انفجار تولید گشت، خوشههای جرقه پاشیدند، صدای فریادها شنیده شد، یک انسان به جلو پرید و دستگیرهای را چرخاند. ــ ــ من خود را پاره گشته احساس میکردم و نیرویم فلج گشت. ــ ــ من میخواستم رو به بالا به سمت مادرم زمین فرار کنم و نمیتوانستم، من میخواستم دوباره به سمت بالا پیش ابرها بپرم که کیلومترها دورتر در نوسان بودند و نمیتوانستم. من اسیر بودم، اسیر قطعات مس چرخنده در کنار سیمهای دراز و سیاه ــ من دیگر آذرخش نبودم ــ ــ به این ترتیب من اسیر گشتم، مغلوب انسان ــ ــ"
ساعت میگوید: "تیک ـ تاک، تیک ـ تاک."
"بله تو ساعت خسته کننده، تو جعبه شکنجه، تو شکنجهگر من هستی! و وقتی آنها لامپها را روشن میکنند من باید بدرخشم."
ساعت میگوید: "مگر این چیز مهمیست؟ تو حداقل حق داشتن یک سرگرمی پرفایده و یک تغییر دلپذیر را داری، تو وضع خیلی بهتری از من داری، و من با این حال بسیار راضیم."
"تو هیچ چیز دیگری نمیدانی و مرا هرگز درک نخواهی کرد! حالا من آن چیز وحشتناک، یعنی کار را میشناسم. برای من روشنی دادن مهم نیست، من روشنی میبخشم، اما اینکه من مجبور به این کار باشم، این سخت است! اجبار، اجبار! آه که چه دردی دارد."
"اجبار! اجبار!"
یک آه خفه. این انسان بود که چنین آه میکشید.
ساعت او را دلداری میدهد: "میبینی، انسان هم مجبور است!"
"و همین هم دردم میآورد که من مجبورم در سرنوشتش شریک شوم، و با این حال او سرور من است. چطور میتواند مرا مجبور سازد خودم را، روح آزاد اتر را که زاده نگشته و نیروی فناناپذیر گیتیست مجبور به کار سازد، در حالیکه او خودش هم مجبور به کار کردن است؟"
"اجبار؟"
انسان کمرش را راست میکند، کاغذها و کتابچه کوچک را به کناری هل میدهد و دفتر آبی را جلو میکشد.
ساعت دوباره میگوید: "میبینی که حق با من است؟"
ساعت تیک تاک میکرد، لامپ روشنی میداد، آنها مجبور بودند ــ ــ
انسان اما قلم به دست میگیرد و به خود میگوید:
"من میخواهم!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر