زلزله در چیلی.(1)


او هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که با جسد اسقف اعظم که همان لحظه از زیر قلوه سنگهای کلیسا بیرون کشیده بودند روبرو میگردد. قصر نایبالسطنه فرو ریخته بود، دادگاهی که حکم محکومیتش را در آن خواندند در آتش میسوخت و محلی را که خانه پدریاش در آن قرار داشت آب پوشانده بود و از آن بخار سرخ رنگی برمیخواست. جوزفه با تمام نیروی باقی مانده در خود سعی میکند که بر خود مسلط بماند. او شجاعانه با دور ساختن سوگواری از سینه خود با فرزندش خیابان به خیابان گام برمیداشت و به نزدیک دروازه رسیده بود که ناگهان ساختمان زندانی را که جرونیمو در آن آه میکشید ویرانه گشته میبیند و با دیدن این منظره متزلزل میگردد و نزدیک بود در گوشهای از هوش برود؛ اما در این لحظه در اثر سقوط ساختمانی در پشت سرش زمین به ارتعاش میافتد و او وحشتش شدیدتر میگردد، دوباره به خود میآید؛ او کودک را میبوسد، اشگ چشمهایش را پاک میکند، دیگر توجهای به وحشتی که اطرافش را گرفته بود نمیکند و خود را به دروازه شهر میرساند. وقتی او خود را در بیرون از شهر میبیند فوری درمیابد که ساکنین خانههای ویران گشته باید در زیر آوار خرد شده باشند.
او در تقاطع بعدی ساکت می‏ایستد و منتظر میماند ببیند کسی برای پس گرفتن پسر کوچکش فیلیپ Philipp که عزیزترین کس در جهان برای او بود به دنبالش نباشد. و چون کسی نمیآمد به رفتن ادامه میدهد، و ازدحام مردم مرتب بیشتر میگشت، او دوباره خود را برمیگرداند و منتظر میماند، و با ریختن اشگ فراوان به گوشهای از یک دره تاریک گشته از سایه درختان کاج میخزد تا روحش را که فکر میکرد از او فرار کرده است با دست به دعا برداشتن بازیابد که او را، معشوقش و سعادت را اینجا در این دره که انگار دره بهشت میباشد یافته است.
تمام اینها را حالا جوزفه با شور و هیجان فراوان برای جرونیمو تعریف میکرد و بعد از تمام کردن صحبتش کودک را برای بوسیدن به او تقدیم میکند. ــ جرونیمو کودک را میگیرد و با شادی پدرانه بی وصفی نوازشش میکند، و چون کودک با دیدن چهره غریبه شروع به گریه میکند با ناز و نوازش و تا قطع گریه کودک دهانش را بی نهایت میبوسد. با این حال زیباترین شب فرود میآید، پر از عطر ملایم، چنان نقرهای درخشنده و ساکت که فقط یک شاعر ممکن است آن را در رویا ببیند. همه جا، انسانها در زیر روشنائی ضعیف ماه در امتداد چشمه مستقر شده و بستر نرمی از برگ و خزه آماده کرده بودند تا پس از یک روز پر رنج استراحت کنند. و چون آن بیچارهها هنوز ناله و شکوه میکردند؛ این یکی چون خانهاش را، آن دیگری چون زن و بچهاش را، و نفر سوم چون همه چیزش را از دست داده بوده است: از این رو جوزفه و جرونیمو به یک بیشه انبوه میخزند تا توسط جیغ و داد خوشحالی روحشان کسی را غمگین نسازند. آنها درخت انار باشکوهی مییابند که شاخههای پر از میوه معطرش را تا فاصله دوری گسترانده بود؛ و بلبلها در نوک شاخههایش فلوت مینواختند. جرونیمو اینجا در کنار تنه درخت مینشیند، و جوزفه روی زانوی او و فیلیپ روی زانوی مادر و در زیر پوشش پالتوی پدر استراحت میکنند. سایه درخت با نورهای پراکندهاش از بالای سر آنها میگذرد و ماه قبل از آنکه آنها به خواب روند دوباره در برابر طلوع خورشید رنگش میپرد. زیرا آنها حرفهای بی پایانی از باغ صومعه و زندانها و آنچه آنها بخاطر یکدیگر متحمل گشته بودند برای گفتن داشتند؛ و وقتی فکر میکنند که چه مقدار بدبختی به سر جهان باید میآمد تا آنها سعادتمند شوند بسیار متأثر میگردند!
آنها تصمیم میگیرند به محض پایان یافتن زمین لرزه به کنسپسیون Conception بروند، جائیکه جوزفه یک دوست قابل اطمینان داشت و امیداوار بود با وام کوچکی که از او بدست میآورد با کشتی به سمت اسپانیا بروند، جائیکه خویشاوندان مادری جرونیمو زندگی میکردند، و در آنجا زندگی سعادتمندانه خود را شروع کنند. در این هنگام پس از بوسههای فراوان آن دو به خواب میروند.
هنگامیکه آنها از خواب بیدار میشوند خورشید در بالای آسمان ایستاده بود و آنها در نزدیکی خود متوجه خانوادهای میشوند که مشغول تهیه صبحانه مختصری در کنار آتش بودند. جرونیمو به این فکر میکند که چگونه باید برای خانواده خود غذا تهیه کند. در این وقت یک مرد جوان خوش لباس با کودکی در بغل به سمت جوزفه میرود و از او با تواضع میپرسد که آیا به این کرم بیچاره که مادرش مصدوم آنجا در زیر درخت دراز کشیده است مدت کوتاهی از شیر پستانش میدهد؟ جوزفه انگار که در مرد جوان آشنائی را دیده باشد کمی دستپاچه میشود، اما چون مرد تشویش او را اشتباه تعبیر میکند ادامه میدهد: خانم جوزفه، فقط برای لحظه کوتاهی، و این بچه از آن ساعتی که این بلا به سر همه ما آمد چیزی نخورده است. جوزفه در پاسخ میگوید: " آقای فرناندو Fernando، من بخاطر دلیل دیگری سکوت کردم. در این زمان وحشتناک هیچ کس از سهیم ساختن دیگران از آنچه در اختیار دارد امتناع نمیکند" و پس از دادن بچه خود به پدرش بچه غریبه را میگیرد و او را در کنار پستانش قرار میدهد. آقای فرناندو برای این مهربانی بسیار سپاسگزار بود و میپرسد که آیا آنها مایلند به جمعشان، جائیکه حالا در کنار آتش صبحانه مختصری فراهم گشته است بپیوندند؟ جوزفه پاسخ میدهد که او این هدیه را با کمال میل میپذیرد و از آنجائیکه جرونیمو هم مخالفتی نداشت با او به سمت خانواهاش میروند و از طرف هر دو خواهر زن آقای فرناندو که زنان جوان باوقاری بودند مورد استقبال قرار میگیرند.
خانم الویره Elvire، همسر آقای فرناندو که به سختی از ناحیه پا آسیب دیده و بر روی زمین دراز کشیده بود وقتی جوزفه را که کودک ضعیف شدهاش را در کنار پستان خود حمل میکرد میبیند او را با مهربانی به سمت خود به پائین میکشد. همچنین آقای پدرو Pedro، پدر زن فرناندو که از ناحیه شانه زخمی شده بود با سر مهربانه برایش سر تکان میدهد.
در سینه جرونیمو و جوزفه وقتی رفتار بسیار دوستانه و مهربانانه آنها را با خود میبینند افکار عجیب و غریبی به جنبش میآید. به این خاطر نمی‌دانستند که در باره گذشته، از میدان اعدام، از زندانها و ناقوس چه باید فکر کنند؛ و آیا فقط تمام آنها خواب دیدهاند؟ چنین به نظر میآمد که انگار ارواحی مردم را پس از ضربه وحشتناکی که آنها را گیج ساخته بود با هم آشتی داده‎‎اند. آنها نمیتوانستند در خاطره خود دورتر از واقعه زلزله بروند. فقط خانم الیزابت که برای دیدن صحنه دیروز صبح نزد دوستی دعوت شده اما آن را نپذیرفته بود گاهی با نگاههای رویائی به جوزفه مینگریست؛ اما خبر تازهای که در باره بدبختی وحشتناکی گزارش میشود روح هنوز فرار نکرده از زمان حال او را دوباره به زمان حال بازمیگرداند.
آنها تعریف میکردند که چگونه زنهای زیادی در شهر بلافاصله بعد از اولین لرزش اصلی زمین در برابر چشم تمام مردها کشته گشتند؛ که چگونه راهبین با صلیبی در دست به این سو و آن سو میدویدند و فریاد میکشیدند: پایان جهان فرا رسیده است! که چطور یک نگهبان که از او به دستور نایب السلطنه خواسته شده بود کلیسا را تخلیه کند جواب داده بود: دیگر در چیلی نایب السطنهای وجود ندارد! که چگونه نایب السطنه باید در چنین لحظه وحشتناکی برای جلوگیری از دزدی دستور برپا کردن چوبه دار میداد؛ و چطور یک بی گناه از پشت یک خانه که در حال سوختن بود خود را نجات داده و توسط صاحب خانه با عجله دستگیر و بلافاصله به دار آویخته میشود.
خانم الویره که جوزفه سخت مشغول مداوای صدمات وی بود در لحظهای که یکی برای دیگری چیزی تعریف میکرد از موقعیت استفاده کرده و از جوزفه میپرسد که در این روز وحشتناک بر او چه گذشته است؟ و وقتی جوزفه با قلب گرفتهای برای او چند ماجرای اصلی را تعریف میکند خارج گشتن اشگ در چشمهای این خانم را میبیند؛ خانم الویره دست او را میگیرد، آن را میفشرد و اشاره میکند که آرام باشد. جوزفه خود را سعادتمند حس میکرد. یک احساسی که نمیتوانست سرکوبش کند روز گذشته را گرچه بدبختیهائی بسیاری بر سر جهان آورده بود باز هم یک رحمت میدانست که آسمان تا حال مانندش را بر او نازل نکرده بوده است. و در حقیقت چنین به نظر میرسید که در میان لحظات وحشتناکی که در آنها تمام دارائی انسانها نابود گشتند و سراسر طبیعت به زیر و رو گشتن تهدید میگشت معنویت انسانی مانند یک گل زیبا شکفته میگردد. در مزارع، تا جائیکه چشم کار میکرد انسانهائی از هر طبقه را در هم آمیخته میدید، شاهزاده و گدا، کدبانوی شهری و زنان روستائی، کارمند دولت و کارگر روز مزد، مردان صومعه و زنان صومعه: همه غمخوار همدیگر، در حال کمک رسانی متقابل، مشغول تقسیم خرسندانه آنچه که توانسته بودند برای حفظ زندگیشان نجات دهند، طوریکه انگار بدبختی عمومی با آنچه از مردم ربوده آنها را به یک خانواده تبدیل کرده است.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر