قلعه.

یک
همه چیز آرام بود. دیوار تیره سنگر که مانند پشتِ تپه گستردهای دیده میگشت خود را درون شب میکشاند و در آن ناپدید میگشت. ماه سرخ رنگ در ارتفاعی کم ایستاده بود و روشنائی ضعیفی بر روی سربازان خفته در سنگر میتاباند؛ لوله بعضی از تفنگها میدرخشید.
مارکس پشت به دیوار سنگر دراز کشیده بود، با چشمانی تنگ کرده به دایره بزرگ نور نگاه میکرد و تلاش میورزید ردیفی از کوههای فوگزن را تشخیص دهد؛ هرچه بیشتر او به آن نگاه میکرد، دایره بزرگ نور هم بیشتر در برابر چشمانش سو سو میزد؛ و وقتی فکر میکرد چیزی را تشخیص داده است دوباره ناپدید میگشت، و شب مانند دیوار سیاه بی مرزی در برابرش ایستاده بود. او از ساعت نُه همانطور دراز کشیده بود و نمیتوانست بخوابد؛ این یقین که ساعت دو بامداد باید حمله نهائی شروع شود او را بر خلاف بیتفاوتی همیشگی کمی مضطرب ساخته بود. او بجز برخی از درگیریهای بی اهمیت شرکت دیگری در جنگ نکرده بود ــ اما حالا این بار این اولین نبرد بزرگ در جنگ بود. افکار ناخوانده ذهنش را حفر میکردند و در گوشش زوزه میکشیدند.
او شش ماه پیش خدمت سربازی یکساله خود را سپری کرده و بلافاصله پس از آن در گوتینگن به تحصیل پزشکی خود دوباره ادامه داده بود. در این وقت جنگ آغاز میشود. او و چند تن از دانشجویان دیگر برای اینکه موقتاً در واحد خود مجبور به بیکار باقی ماندن نباشند خود را داوطلبانه برای خدمت در مرز معرفی میکنند. آنها را به این گروهان میفرستند تا تعداد افراد تیم را که در اولین حمله خونین ِ جبهه جنوبِ قلعه با دادن تلفات زیادی مجبور به عقبنشینی شده بودند تکمیل سازند. پیاده نظام پس از حمله ناموفق دورادور قلعه سنگر گرفته، گلولههای خمپارهانداز سنگین آورده شده بود و مدت پنج روز غرش بمباران قطع نمیگشت. محاصره کنندهگان قلعه توسط غرش انفجارهای پی در پی بیتفاوت شده بودند؛ وقتی از دو شب قبل دود دهانه آهنی توپها خاموش گشتند و دشمن محاصره شده هم دیگر هیچ پاسخی نمیداد همه شگفتزده با دقت گوش سپرده بودند. گروهان جبهه شمال از پریروز سکوت طولانی را شکست و گهگاهی نامنظم و ضعیف شلیک میکردند. دشمن اینجا را نقطه درد حدس میزد، و در نتیجه امروز پس از رسیدن نیروی تقویتی بایِرن تقریباً تمام نیرویشان را به این سنگر متمرکز ساخته بودند. در سنگرهای رها شده فقط نیروهای رزرو و توپخانه مانده بودند که توسط شلیکهای دقیق خود دشمن را میفریفتند. پیشگامان باید بعد از ظهر با وجود آتش ناخوشایند توپخانهِ قلعه سنگرهای دفاعی جدید حفر میکردند تا بشود مسیر بدی را که در معرض بارش خطرناکترین و بدترین گلولهها قرار داشت میانبر بزنند و راحتتر و بیخطرتر به قلعه حمله کنند. به تدریج همه سربازها را به محل‎‌های جدید میفرستند. سپس ساعت نه شب اعلام خواب میشود و عاقبت سکوت برقرار میگردد. آنجا، در اولین سنگرها فقط پیشگامان، پسران جوان خسته، چند ساعت برای خوابیدن وقت داشتند. و در پشت آنها پیاده نظام قرار داشت.    
ناگهان مارکس با وحشت تکانی میخورد و تفنگ را متشنج به دست میگیرد ــ صدای فلز و یک ریزش خفه در نزدیک خود میشنود ــ او سریع به آنجا نگاه میکند ــ آن فقط یک سرباز بود که خود را بیش از حد بالا به دیوار سنگر تکیه داده و در خوابِ ناآرام خود به پائین سُر خورده بود. کلاهخودش روی قنداق تفنگ قرار داشت و سر و صدا میکرد ــ مرد اما از خواب بیدار نمیشد. مارکس ساعتش را از جیب خارج میکند و در برابر نور ماه نگاه میدارد: ساعت دقیقاً ده شب را نشان میداد! او آهسته به طرف دیگر میچرخد و خود را کمی بالا میکشد ــ شبح تاریک گسترده تاری را میبیند: تپهای که بر رویش قلعه قرار داشت ــ او از جائی صدای گامهای نگهبانان را میشنید، اما هیچکس را نمیدید ــ آهسته دوباره خود را از میان افراد به خواب رفته به پائین سُر میدهد، سپس به پهلو دراز میکشد، چشمانش را میبندد و سعی میکند بخوابد. اما ممکن نبود؛ قوه شنوائیش خود را تیز میساخت و با هیجان به سمتی میرفت: ــ نفسهای عمیق و اینجا و آنجا حرکتهای غیر ارادی یا کلمات نامفهوم برخاسته از خوابدیدنهائی عذابآور ــ و دوباره نفسهای عمیق و خسته تا دوردست! صدای نامشخص سم اسب به پیش نفوذ میکرد، و صدای یک جرنگ جرنگ. او با خود فکر کرد ــ احتمالاً صدای سم اسبهای گاری آذوغهاند یا اسلحههای سبک. یک نفر با نفسهای بریده و ترسناکی در کنار او خر و پف میکرد. مارکس خمیازه میکشد، اما بدون آنکه خسته باشد؛ در شقیقههایش میکوبیدند. همسایهاش خر و پف وحشتناکی میکرد، و از جائی مردی به طور متناوب شروع به خندیدن میکند. او صاف مینشیند و خشمگین به آن سمت نگاه میکند، اما او با دیدن چهره ابله و از حالت طبیعی خارج گشته مردِ به خواب رفته که از میان دهان مانند غار تاریک و بازش نفس میکشید و مدام حبابهائی از آن خارج و منفجر میگشتند تقریباً خندهاش میگیرد؛ صدای خنده مرد طوری شنیده میشد که انگار دستی گلویش را میفشرد و نزدیک به خفه کردن اوست. سپس مارکس خود را به سمت راست میچرخاند، و ــ نگاهش به یک جفت چشم بیدار که به او خیره شده بودند میافتد. او فکر میکند "ببین، آیا او هم نمیتواند بخوابد؟"
بعد از آنکه آن دو مدتی همدیگر را نگاه میکنند و مارکس به تدریج تشخیص میدهد که او همان معلم جوان بدبینیست که بعنوان سرباز رزرو یک روز دیرتر از خود او به آنجا فرستاده شده بوده است ــ او را آهسته صدا میزند:
"هی!"
معلم جوان از روی افراد دیگر میخزد و خود را به او نزدیکتر میسازد، سپس در کنار مارکس مینشیند و دستش را میفشرد. آنها همدیگر را تماشا میکنند ــ و هر یک میدانست که دیگری دارای افکاری ناآرام است.
"خب، خدا را شکر، بالاخره فردا نبرد شروع میشه." وقتی معلم هیچ پاسخی نمیدهد، مارکس او را از بغل نگاه میکند ــ و تصور میکند که اشگ در چشمانش میبیند.
عاقبت معلم آهی میکشد: "بله، این وحشتناک است."
دانشجو میپرسد: "وحشتناک؟ آیا شما میترسید؟"
معلم جوان اندوهگین میخندد: "آه نه، نه به این دلیل. آیا شما برای پدر و مادر و خویشاوندان خود نامه نوشتهاید؟"
مارکس بیتفاوت میگوید: "آه نامه، آنها به موقع از اینکه آیا در میان آنها هستم و یا روی زمین افتادهام خبردار خواهند شد."
"من هم ننوشتهام ــ شاید اینطور بهتر باشد."
آنها سکوت میکنند.
مارکس به اطراف نگاه میکند ــ مرد خر و پف کننده ساکت شده و با چهرهای صلحآمیز و توسط ماه مهتابی رنگ گشته با زانوهای در شکم جمع کرده آنجا دراز کشیده بود؛ دو دگمه برنجی بالائی جلا داده شده پالتو او در نور برق میزدند.
کمی بالاتر یکی با بازو به اطراف خود میزد، مرد کنار دست او با هر ضربهای که به او میخورد اعتراض خفهای میکرد.
نفسهای عمیق.
ماه حالا بالا ایستاده بود و زردنقرهای رنگ دیده میگشت.
دانشجو دوباره شروع به صحبت میکند: "بله، خون در صلحی خوابآلود چاق و سیر میگردد ــ ما همچنین در سالهای صلح از 1870 تا حال بیش از حد نیرو انباشتهایم، حالا این نیرو میخواهد و باید دوباره منفجر گردد." او دست خود را در حالیکه به صحبت ادامه میداد هنگام ادای کلمه نیرو با احساس همدردی بلند میکرد و در هوا میکوبید. "ما به چه مردمانِ خاکستریای تبدیل شدهایم، ما خردهفروش و تاجریم، مردمی صنعتی و تمام چیزهای ممکن دیگر ــ اما ما آن حس بزرگ برای دوردستها، آن میل وحشی برای ماجراجوئی و تصاحب را که نیاکانمان داشتند دیگر نداریم.
ما نمیخواهیم بدانیم که خون ما همیشه جنگ میخواهد، همیشه! مشت رایگان و جنگ!"
معلم در حالیکه او با صدای بلند صحبت میکرد چند باری بر روی بازویش زد، اما مارکس متوجه آن نشده بود؛ او حالا طوریکه انگار در حال عرق کردن است چند بار نفسش را با قدرت از دهان بیرون میدهد.
معلم میگوید: "ما اجازه نداریم اینطور بلند حرف بزنیم". مارکس کمی گیج به هر دو طرف نگاه میکند ــ اما هیچ چیز حرکت نمیکرد.
معلم میگوید: "همه چیزهائی که شما میگوئید خیلی خوب است، اما چرا نباید یک مبارزه مسالمتآمیز باشد: عقل در مقابل عقل ــ به جای این جنگهای بربرمنشانه که از پستترین غرایز اولیه انسانها سرچشمه میگیرند؟ این حالا دیگر اصلاً مبارزه نیست: نیرو در برابر نیروی دیگری، مشت در برابر مشت مانند قدیم ــ این یک قصابی ماشینیست؛ مسلسل، تفنگهای خودکار، بالونهای نظامی و مینها علیه همدیگر خشم میگیرند. مبارزه غیر شخصی بزرگتر و وحشتناکتر شده است ــ و پایان جنگ این است: تخریب بی حد و حصر تمام زندگی. به خاطر داشته باشید که پیروز ــ کسی است که مردان جوان کشور دشمن را ماهرانهتر کشتار میکند ــ توسط جنگهای پیروز ِ خود کل آینده آنها را برای صد یا صدها سال نابود میسازد."
دانشجو غرق در افکار ساکت بود؛ و انگشتانش بر روی سطح پهن سرنیزه ضرب گرفته بودند: "من هیچ احساس تأسفی با یک مغلوب نمیشناسم، فقط قویتر حق زندگی دارد؛ شما این را همه جا در طبیعت و در میان انسانها میبینید. و فردا معلوم خواهد شد که چه کسی اینجا نیرومندتر، پیروز و آینده ساز  است."
معلم زانوهایش را جمع میکند و بازوانش را دور آن میپیچد و سپس زیر لب پاسخ میدهد: "ما باید در واقع این جنگ را به ثمر برسانیم؛ اما دیرتر باید همه چیز بهتر بشود. بدون ارتش، بدون افزایش دیوانهوار تسلیحات."
مارکس میگوید: "اما این باعث پولدار شدن مردم میشود."
"مطمئناً مردم به این وسیله پولدار میشوند، اما پول میتواند برای اهداف انسانی مورد استفاده قرار گیرد. ــ بله، دیرتر ــ باید فقط نیروهای پلیس و دادگاه وجود داشته باشند که از قانون و آداب محافظت کنند، و یک دادگاه مدنی بزرگ برای تمام جهان که تمام اختلافات رو به رشد میان کشورها را فیصله دهد و جنگ را از زمین براندازد. از هر جنگی میشود جلوگیری کرد ــ از این جنگ هم میشد به موقع جلوگیری کرد، اما حالا برای این کار دیر شده است". معلم آه کشیدن خود را سرکوب میکند.
مارکس میگوید: "و اگر رویای زیبای شما عملی شود سپس کل بشریت میتواند با خیال راحت برای خوابیدن برود ــ" اما او فوری از طعنه زدنش پشیمان میشود و ادامه میدهد "اما ــ جدی: شما خودتان هم میدانید که آرمانهای بزرگ هرگز تبدیل به واقعیت نمیگردند، حداقل نه به طور کامل."
"بله ــ متأسفانه، اما اشتیاق همیشه امیدوار است، و ما هم همیشه فکر میکنیم که در آغاز ایستادهایم و ..."
در این وقت مارکس بازوی او را میکشد: "نگهبانها!"
آنها هر دو سریع دراز میکشند. مارکس بر روی شکم دراز کشیده بود و از گوشه چشم به سمت بالا نگاه میکرد ــ او میبیند که چگونه شبح سیاه سربازها متوقف میگردد؛ تفنگ بر روی شانههایشان قرار داشت و سرنیزه نصب شده بر روی آن برق میزد. حالا سایهها دوباره شروع به گام برداشتنن میکنند؛ گامهای سنگین آرام کاهش مییافتند ــ ـ تمام. هر دو مدتی به تاریکی خیره میشوند. 
معلم با احتیاط زمزمه میکند: "خب، فکر کنم که ما هنوز میتوانیم چند ساعت بخوابیم."
مارکس میگوید "آره" و ساعتش را رو به بالا نگاه میدارد: "ده دقیقه از یازده گذشته، ما هنوز سه ساعت وقت داریم." هر دو با چشمانی خسته سکوت میکنند.
مارکس میگوید: "شب بخیر."
دیگری پر معنی پاسخ میدهد "بدرود"، دستش را میفشرد ــ و آرام به سر جایش میخزد.
ادامه نفسهای عمیق؛ اینجا و آنجا خر و پف؛ ماه کاملاً بالا آمده است و طور عجیب و صلحآمیزی میدرخشد.

دو
مارکس تکان عجیبی را احساس میکند ــ حالا دوباره ــ او چشمانش را باز میکند: کسی شانههای او را تکان داده بود، و فرد بیدارکننده رفته بود ــ در اطراف او سربازها به بالا میجهیدند و میخزیدند ــ همه جا ازدحام بود. مارکس به بالا نگاه میکند و به یاد میآورد ــ ماه کاملاً پائین آمده و به کنار سُر خورده بود ــ از بالا صدائی میشنود: "راه بیفت، بلند شو!" ــ حالا او احتمالاً مجبور بود. او بلند میشود، پاهایش بی حس بودند، سردش بود. او پالتوی نظامی خاکستری رنگ را که بر رویش دراز کشیده بود لوله میکند، آن را به کولهپشتی سنگین خود میبندد و سپس آن را به پشتش میاندازد. کت، پالتو و کولهپشتی ــ همه مرطوب و چسبناک بودند. او خود را تکان میدهد و با دستها چند بار به اطراف بدنش میکوبد. کسی از پشت سرش فریاد میزند: "دوشفنگ! به خط!"؛ او سریع تفنگش را برمیدارد، از دیوار سنگر بالا میرود و به جلو، جائیکه توده تاریکی ایستاده بود میجهد. دگمهها و اسلحهها برق میزدند ــ  در اطراف صدای غرغر خفه و وزوز مانندی ــ و از فاصلههای دور در شب فریادهای تیز دستور. او تلاش میکرد راه خود را در این ازدحام ضخیم  ِ خزنده پیدا کند. در این لحظه کسی به سوی او میآید ــ او معلم بود ــ اما نه، او سرجوخه مولر را تشخیص میدهد: مولر میگوید: "خیلی تاریکه"؛ مارکس هیچ چیز نمیفهمد و خود را کنار او قرار میدهد. سربازها نفر به نفر خود را آهسته کنار هم در یک ردیفِ دراز قرار میدهند. کسی بلند و زمخت لاف میزند. مارکس به اطراف خود نگاه میکند ــ اما قادر به شناختن کسی در میان انبوه سربازانی که با سر و صدا حرکت میکردند نبود؛ قسمت کمی از صورتها و بر رویشان نوک کلاه خودها میدرخشیدند.
از جلو کسی میغرد "ساکت!" ــ و همه مانند مردهها لال میگردند.
"خبردار!" ــ یک حرکت خفه تند و سریع در صف درمیگیرد. و بعد دیگر چیزی حرکت نمیکرد.
"دوشفنگ!" یک سر و صدای جرنگ جرنگ بلند میشود، بعضی از تفنگها دیرتر به سر و صدا میافتند. افسرها با هیجان در جلو میدویدند و فریادهای پاره پارهای میزدند؛ مارکس آنها را نمیفهمید. او روبرویش در فاصله دوری، چسبیده بر روی زمین گسترده سیاه رنگ نورهای کوچک متحرک میدید: او فکر کرد ــ پیشگامان.
"قدم رو، به پیش، حرکت!"     
(از چپ و راست همان دستور تکرار میگردد.) توده بیشمار سربازها در تاریکی ِ سخت و سنگین خود را به جلو میکشیدند.
گام جلوی گام، رو به جلو ــ گام جلوی گام، رو به جلو، مارکس گاهی سکندری میخورد.
باز هم: گام جلوی گام رو به جلو. ــ او میشنود که چگونه سرجوخه در کنار او به شدت خمیازه میکشید و پس از آن دشنام میداد.
زمین در امواج نامنظم ادامه مییافت. در برابر صفوف سربازها چند سایه میرقصیدند ــ آنها گروهبانها و ستوانها بودند؛ تاریکی شب انیفورمهای خاکستری رنگ آنها را تقریباً غیر قابل تشخیص میساخت.
بررر ــ چیزی صدا میکند ــ مارکس گوش میسپارد؛ به نظر او صدا از سمت قلعه میآمد ــ صدای بررر نزدیکتر میرسد ــ از پشت اما ــ در مسیر راهپیمائی، یک سر و صدای قوی فلزی، به جلو؛ مارکس میدید که چیز سیاهی مانند یک خفاش بزرگ به آنجا سایه میاندازد. بالون نظامی باید تا اندازهای بسیار بالا بوده باشد؛  ترق و تروق تیز صدای موتورها به وزووز ضعیف تبدیل و محو میشود. دیگر صدائی شنیده نمیگشت.
حالا مسیر از میان یک تاکستان میگذشت؛ شاخ و برگها در زیر چکمههای سنگین میشکستند، آنها را میشکستند و لگدمال میکردند. به پیش!
مارکس این احساس را داشت که انگار باید آنها تا ابد به این نحو راهپیمائی کنند؛ گام جلوی گام، گام جلوی گام، به پیش. ــ
از جناح چپ جنبشی به وجود میآید، یک فریاد "ادامه بدید" دهان به دهان میگشت، یکی پس از دیگری در حال رفتن کلاهخود سنگین را از سر برمیداشتند. ــ مرد سمت چپ مارکس به او میگوید: "کلاهخود را بپوشان!"، مارکس به او حق میدهد و کلاهخود را برمیدارد، از جیب شلوارش پارچهای خاکستری خارج میکند و آن را بر روی کلاهخود براق خود میکشد.
برخی سردرگمیها ایجاد میشوند؛ اما بعد از نشستن دوباره کلاهخودها بر روی سرها همه پاها دوباره با گامهای سخت به حرکت میافتند.
پیشروی دشوارتر میگردد، زمین چمنی لغزنده در فاصلههای کوتاه از تخته و الوار پوشیده شده بود که اینجا و آنجا توسط گودالهائی از هم قطعگشته بودند: این یعنی که باید مراقب بود. این تلاشهای کوچک، تاریکی خفقانآور و وضعیت مبهمی که در برابرشان قرار داشت سربازان را گرم ساخته بود؛ بخار عرق کرده از یکی به دیگری جاری بود ــ و از تمام توده انسانی متحرکِ سخت بار گشته مانندِ دود گرمی در هوای مرطوب و سردِ شب به بالا میرفت.    
مارکس دیگر از سرما نمیلرزید؛ پالتویش، در واقع تمام لباسش بویِ نا میداد، همانطور که لباسها در زیر باران بو میدهند. او کولهپشتیاش را که وسائل داخل آن جابجا شده بودند و با هر تکانِ بدنش به سمت چپ لیز میخورد به سمت راست شانهاش میکشد. این پیشروی یکنواخت برای مارکس خسته کننده شده بود، او شروع میکند به سوت زدن نیمه بلندِ تصنیف "پیش به سوی نبرد، ماتادورها"؛ اما فوری آن را دوباره قطع میکند، دلیلش را هم خودش نمیدانست. نفس کوتاه و کوبنده بود: زمین شیبدار شده بود. صفوف سربازها از نظم خارج میگردد: آنها میجهیدند، میرفتند، میخزیدند، یک پا را با زحمت به دنبال پای دیگر میکشیدند ــ چند قدمی به جلو میرفتند و غیره: به پیش.
این چه بود؟ ــ یک نوار دراز نورانی در ابرهای شب گذشت ــ سقوط عمیقی کرد و کورمال در حال نوازش زمین نزدیک گشت ــ مرد کنار مارکس فریاد میکشد "دراز بکش!" و رو به سمت راست با فریاد آن را تکرار میکند. همه سربازها بی حرکت و نفس نفس زنان با شکم بر روی زمین خیس دراز میکشند. هنگامیکه مارکس برگهای بزرگ و چاقی در میان انگشتانش احساس میکند  عصبی میاندیشد: "این حتماً باید کلم باشد". اشعه شبحوار نورافکن با نور روشنی به این سمت سریع میدوید ــ حالا! ــ مارکس به سرعت چشمانش را میبندد ــ وقتی او پس از لحظهای دوباره آنها را باز میکند چشمانش از شدت نور بجز یک دایره بزرگ نورانی که در برابرش میچرخید چیز دیگری را نمیدیدند ــ اما اشعه دورتر رفت و در سمت راست در دوردست در تاریکی گم گشت.
همه دوباره به پیشروی ادامه میدهند: به پیش.
در این وقت! صدای غرش ــ از آن بالا از قلعه صدای غرش خفهای میآمد؛ دشمن باید احتمالاً متوجه آنها شده باشد. در فواصل زمانی طولانی صدای انفجار شنیده میشد ــ اما صداها در فاصله کاملاً دوری محو میگشتند ــ احتمالاً به سمت دیگری شلیک میکردند.
از پشت سر یک شیپور با صدای تیز اعلام خطر میکرد.
درجهداران در مقابل صفها فریاد میکشیدند: "گروهان ایست! ایست ــ ایست!"
دستور داده میشود: "کولهپشتیها را بندازید! سرنیزهها به تفنگ!". جنگلی از چاقوهای تیز بر سر لوله تفنگها میدرخشید؛ کولهپشتیها با سر و صدا به پائین پرواز میکردند.
برای یک لحظه در انتظاری داغ سکوت برقرار میگردد. مرد کنار مرد با ضربان طوفانی قلب آنجا ایستاده بودند. صدای متناوب غرش انفجار از سمت قلعه افزایش یافت.
ویییژژژ! راکتهای سرخ رنگ در برابر آنها سوت میکشیدند و در سیاهی بالا میرفتند: اعلام حمله عمومی.
پشت سر توده سربازها، در جلوی جبهه، چپ و راست و کاملاً سمت راست رو به بالا ــ همه جا صدای سوتهای کوچک رهبران صفوف تیز به صدا میآیند:
حمله! به دو! به پیش به پیش!
همه مانند یک گله بزرگ فریاد کشان با عجله و داغ به جلو حمله میبرند.
صاعقه پیوسته از کنار تمام گوشها زوزه میکشید: از قلعه دیوانهوار شلیک میکردند. حالا گلولهها در نزدیک مسیر مهاجمین هم میبارید؛ دوایر آتش آن بالا مانند رعد و برق تند در حرکت بودند: تمام تاریکی شب فریاد میکشید: یک هرج و مرج خشمگین و مرگبار.
دراین وقت در میان آنها راکتی اصابت میکند:
غوغا! ــ  یک فواره  از خاک، گوشت و دود با صدا به هوا میپاشد ــ مارکس از فشار فوقالعاده انفجار بعدی به هوا پرتاب میگردد ــ او دوباره برمیخیزد، او چیزی احساس نمیکرد ــ او دوباره شروع به دویدن میکند: فقط به پیش، به پیش! قطعات نارنجک بر روی کلاهخودها میباریدند.
باید تا حد امکان سریع از میان این منطقه آتش خارج گشت. همه به طور غریزی مانند دیوانهها میدویدند؛ چرا؟ به چه دلیل؟ کسی نمیدانست! سربع! سریع!
چنین به نظر میرسید که آنها باید کاملاً به قلعه نزدیک شده باشند، زیرا که صدای غرش اسلحه گوش را منفجر میساخت؛ مردها کورکورانه از میان دود باروت در حال سوختن و گزنده مانند از میان ابرهای طوفانی میدویدند.
حالا در فاصله دور یک غرش تازه و ویرانگر شروع میشود و به صدای یک زوزه، به تاریکترین کمرنگی صدای تمام غژها و غوغاها مبدل میگردد: تفنگهای چهل و دو سانتیمتری فعالیت مخوف خود را دوباره آغاز میکنند؛ تمام قلعهها زیر آتش گرفته میشوند.
هوای ضخیم متشکل از دود و بوی باروت از سر و صدا و سوت گلولهها و شعلههای سرکش آتش قطع میگشت؛ ترکشها مدام بیشتر و نزدیکتر اصابت میکردند و پس از ایجاد حفرههای وحشتناکی در توده مهاجمین خود را با عصبانیت بیشتری در زمین فرو میکردند.
آن جلو سربازها از هر دو طرف سرنگون میگشتند؛ مارکس با مستی جنونآمیزی همچنان میدوید ــ گاهی؛ در حال پریدن از روی یک انسان ــ با هل دادن یک فرد گلوله خورده که کج روی او سقوط میکرد؛ فقط یک چیز قویتر از تب در اعضای رو به جلو شتابانش در مغز او میسوخت: به پیش! فقط این.
آن چه بود؟ او پس میکشد، دیگران به زمین میافتند. در اینجا سیمهای خاردار کشیده شده بود ــ پیشگامان به جلو میجهند و با قیچی بزرگ سیمبری مانع خطرناک را از وسط میبرند! او متوجه خراش بزرگ خونین روی دستش نمیشود. اما ده قدم دورتر او خود را با تمام قوا به عقب پرتاب میکند، طوریکه با صدای خفهای به زمین میافتد و چند نفر او را لگدمال میکنند: او در آخرین لحظه متوجه میگردد که آن یک گودال عمیق است، یک تله گرگ که از چوبهای نوک تیز و مفتول پر شده بود؛ آدم صدای ناله و فریاد را میشنید، باید تعداد زیادی درون تله گرگ افتاده باشند. ــ یک نفر دستور میدهد "الوار رو گودال!" ــ و دوباره توده از روی تختهها و الوارهائی که پیشگامان بر روی گودالها گذاشته بودند به غوطه خوردند ادامه میدهند.
آنها در پای دیوار قلعه که مانند دیوار سیاهی در برابرشان اوج گرفته بود ایستاده بودند.
حالا مسلسلها از بالا یکنواخت و شدید ترق و تروق میکردند و گلولههای زیادی مانند نخود به پائین میپاشاندند.
نتیجه وحشتناک بود؛ یک سوم از مردان دونده مانند چمن زده شده به زمین میافتند.
آدم صدای فریادهای افسران را که بخاطر سر و صدای تیراندازی تقریباً خفه به گوش میرسید از میان بخار میشنید: "به پیش حمله! هورا!" ــ و همه با فریاد هورای وحشیای! سریع رو به بالا به سمت قلعه در گل و لای غوطه میخوردند! ــ سینه خیز؛ چهار دست و پا؛ در حال پریدن؛ در حال سقوط کردن؛ هورا! هورا!.
ده مرد از پشت به پائین میافتند ــ بیست نفر دیگر با دندانهای بهم فشرده برای بالا رفتن هجوم میبرند ــ و دوباره ده نفر سوراخ سوراخ شده به پائین سقوط میکنند و تعدادی از سربازها را هم با خود پائین میکشند ــ اما دوباه سی نفر دیگر با هورای خشن و خونین حمله میبرند ــ و بیشتر، مدام بیشتر ــ صدها نفر!
مدافعین به وسط خاکریز عقبنشینی میکنند، به پشت دیوارها، به برجهای توپ، به پناهگاههای ویران گشته ــ همه جا کسانی میدویدند و میپریدند. ــ
مهاجمین در پشت سنگرها دراز کشیدهاند و به قلعه باز و بطور وحشتناک ویران گشته شلیک میکنند.
مارکس دوباره و دوباره شلیک میکند؛ لوله تفنگ گرم میشود و شانه راستش از ضربه مدام قنداق تفنگ به درد میآید. جوش و خروش ِ خون سرش را تقریباً منفجر میسازد و هر فکر و آگاهی را دفع میکند؛ حالش طوریست که انگار زیر آفتاب داغی دراز کشیده و بصورت وحشتناکی عرق میکند. کاملاً اتوماتیکوار خشاب گذاری میکند ــ دوباره شلیک شش گلوله از میان لوله تفنگ نگاهداشته شده توسط انگشتان متشنج و داغ ــ دوباره یک خشاب جدید ــ دوباره شلیک شش گلوله ــ بیوقفه.
تیراندازیهای پراکنده افراد دشمن که به درون قلعه فرار کرده بودند. در بین شکافها و ویرانههای دیوارهای قلعه انبوه مردههای روی هم افتاده قرار دارد، و در پائین آنها شاید زخمیها نفس نفس میزنند.
مهاجمین به ناگهان از چند نقطه با جهش از سنگرها به وسط قلعه هجوم میبرند.
در این وقت ناگهان ده مرد از پشت برج توپ ظاهر میشوند و با سرنیزههای آماده و با شجاعتی دیوانهوار به سمت سنگر و تیراندازان منفور شروع به دویدن میکنند؛ بلافاصله پس چند متر دویدن نه نفرشان صدای بوقلمون میدهند، هر یک از آنها توسط گلولههای زیادی سوراخ سوراخ شده بود، نفر آخر هم مانند عروسکهای پر شده از کاه سقوط میکند، چند کلمه نامفهوم را قرقره کنان طوری ادا میکند که انگار قصد آواز خواندن دارد ــ سپس یک پایش تکان شدیدی میخورد و بعد میمیرد.
قلعه فتح گشت. آخرین مرد سقوط کرد.
فاتحین بر روی ویرانهها ایستادهاند و مانند مستها پشت سر هم فریاد میکشند "هورا!". مارکس هم میخواست همین کار را بکند اما کلمه هورا بطور خفهکنندهای در گلویش گیر میکند؛ او خود را به کناری میکشاند و در گوشهای بر روی تکه سنگی مینشیند. او اصلاً احساس خستگی نمیکرد، فقط تشنه بود؛ بدون مکث قهوه درون قمقمه فلزی آویزان به کمرش را مینوشد.
صدای چند دستور؛ یک حرکت پر سر و صدا به این سو و آن سو؛ محلهای نگهبانی تعیین میشوند؛ حالا دیگران باید عاقبت استراحت میکردند. اکثر سربازها کاملاً خسته، در همان جائیکه ایستاده یا نشسته بودند به نیمه خوابی مشوش و خونین فرو میروند، بعضی با چهرهای بیرنگ و بعضی از تب سرخ گشته.
توپها هنوز خفه و بی دقت از قلعههای دیگر که در دوردست خاکستری تیره رنگ مانند تپههائی به شکل موش کور بزرگی دیده میگشتند میغریدند؛ گاهی یک انفجار دقیق؛ سپس آرامتر میگشتند، همه جا را لایه کدر فشار دهندهای پوشانده بود.
دو مرده در کنار مارکس قرار داشتند؛ از زخم سیاه و سوخته پیشانی یکی از آنها مانند چشمه کوچکی بر روی صورت هنوز خون میچکید. مارکس با انزجار رویش را برمیگرداند و از میان شکاف بزرگ یک دیوار شکسته به خارج نگاه میکند. روشنائی خاکستری رنگ و لرزآور صبح در سکوت در سراسر آسمان طلوع میکند؛ در یک نقطه خود را به سبزـبنفش رنگی تغییر میدهد و در زیر آن، در نقطه عمیقی زرد میگردد.
... حالا او اینجا نشسته بود؛ همچنین یک فاتح ــ او نمیدانست که باید خوشحال باشد یا پر از غم ــ افکار بیهدف در او در نوسان بودند؛ او خود را کاملاً خالی و در واقع بی فایده احساس میکرد.
... او به پایتخت امپراطوری نگاه میکرد، به تمام شهرهائی که در آنها انسانها دسته جمعی به اطراف ستونهای تبلیغاتی و مقابل دفاتر رونامهها هجوم میبرند و تلگرافهای پیروزی را با اشتهائی داغ میخوانند ــ و سپس: فریاد، فریاد، تشویق پیروزی! چه کسی اما آنجا به قربانیان بی شمار فاتحین فکر میکرد؟ به مردههائی که در پیروزی شریک بودند؟ ــ بله لیست کشتهشدگان همیشه بسیار دیرتر منتشر میگشت.
اضطرابِ غمگین و مرددی سینه مارکس را تنگ میساخت: "... این جنگ ... این جنگ!" نالهها از دهانش بی اختیار خارج میگشتند. او نگاه خیرهاش را از کف سنگی زمین بلند میکند و دوباره به دوردست نگاه میکند ــ
خورشید سرخ رنگ در میان حرکت لطیف ابرهای کوچک میگداخت.
خورشید مانند توده خونینی آنجا آویزان بود؛ چنان وحشتناک سرخ که انگار تمام خون شناور آن پائین را مکیده است. چنین به نظر مارکس میرسید که انگار بر قلههای کوه در دوردست، بر مزارع گسترده لگدمال گشته رو به پائین و باغهای انگور ــ که انگار بر تمام آسمان صبحگاهی و بر خود او ــ خون، خونی خروشان پاشیدهاند!
او متوجه میگردد که حالش بد شده است؛ او به سرگیجه میافتد ــ او بلند میشود و میخواهد ... اما! ــ او پایش به جسدی گیر میکند ــ و ــ این ــ معلم است
او تلو تلو میخورد، هوا را میگیرد و با ناله خفیفی فرو میافتد.
یک صبح آرام ِ مجلل با رنگی طلائی شروع به تابش میکند.
29.8.1914
(نوشته شده در فابورگِ دانمارک)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر