آدم‌ربائی پس از مجلس رقص.

خانم اسکولیه و خواهر جوانش آرموند از مجلس رقص بیرون میآیند و در صندلی عقب اتوموبیلشان مینشینند.
خانم اسکولیه میگوید: "خب، برداشتاَت؟"
"در ظاهر مرد دوستداشتنیای بود!"
"خوب، دیگه چیزی نگو. تو گرفتار شدی عزیزم. بیا، منو ببوس. پس موافقی."
آنها گردن هم را در آغوش میگیرند، اما آرموند پاسخ میدهد:
"نه، نه، مادلین، به این سریعیای نمیشود. اینکه او مورد علاقهام واقع شده چه سودی داره. من مورد پسندش واقع نشدم. یک ساعت تمام در من چیزهائی برای ملامت کردنم جستجو میکرد، و من ابله هم همه کاری برای سزاوار بودن آن کردم."
"منظورت چیه؟"
"چنین به نظر میاد که لباسم بیش از حد چشمگیره. این لباس مناسب یک هنرپیشه سینماست و نه مناسب یک دختر جوان."
"آه، پسر گستاخ!"
"اما من مورد علاقهاش قرار گرفتم، من اینو خوب احساس کردم. به همین دلیل اذیت کردنش باعث لذتم میشد، برای اینکه یاد بگیره منو با ایرادهام دوست داشته باشه ... من حتی فکر میکنم که بیش از حد پیش رفته باشم."
"مگه چه چیزهائی بهش گفتی؟"
"من آن دو زن کوچک ایتالیائی را که تو اخیراً از آنها برایم تعریف کرده بودی نشانش دادم، و بهش اعتماد کردم ..."
"گفتی که آنها با هم زندگی میکنند؟"
"آره."
"اشنباه بزرگی کردی."
دختر جوان آهی میکشد و میگوید: "اینطور فکر میکنی؟"
"و او چه جواب داد؟"
او از من پرسید: "با چه چیزی؟"
مادلین بدون آنکه رعایت احساس خواهرش را کند خنده سرکش خود را با دستش خاموش می‎سازد و پاسخ میدهد:
"فرزندم، این مرد جوان یک مروارید است. چنین شوهری را نباید از دست داد. او یک گوهر است."
و ناگهان، بدون مقدمه:
"میشنوی، ما بیشتر از بیست دقیقه است که در حال راندنیم. ما اصلاً کجا هستیم؟"
آرموند شیشه بخار گرفته را پاک میکند و میگوید:
"من هیچ چیز نمیبینم ... هوا کاملاً تاریکه ..."
"این چطور ممکنه؟ در شانزه لیزه؟"
او خود را به جلو خم میکند، نگاهش تلاش داشت در تاریکی نفوذ کند؛ او بطور مبهمی متوجه کف خاکستری جادهای می‎شود که در کنارش خانهها ایستاده بودند.
او با وحشت و لکنت زبان میگوید: "ببین ... من نمیدونم که ما کجائیم ... اینحا دیگه پاریس نیست ... آلکساندر دیوانه شده ... بگذاریم اتوموبیلو نگه داره ..." و بلافاصله دکمه زنگ را فشار میدهد.
اما از به صدا آمدن زنگ در سکوت لحظهای نگذشته بود که دو بار صدای دستگیره درب جلوئی اتوموبیل به گوش می‎رسد و بعد ماشین وزوز کنان مانند یک سوسک با آخرین سرعتش به جلو حرکت میکند.
+++
حرکت تند ماشین دو خواهر را به عقب پرتاب کرده بود، و حالا هر دو مشغول گریستن بودند.   
"اوه ... خدای من!"
مادلین سرش را به جلو خم میکند و از شیشه پنجرهای که صندلی عقب را از اتاق راننده جدا ساهته بود به سمت راننده نگاه میکند.
سپس میگوید: "آه خدای من! این آلکساندر نیست."
"چی گفتی؟"
"ما ربوده شدهایم ... راننده آلکساندر نیست."
"من از ماشین بیرون میپرم ..."
"آرموند، مگه دیوانه شدی؟ ماشین با سرعت زیاد در حرکته ... تو زنده نمی‎مونی."
اگر آنها با همدیگر نبودند، مطمئنا هر یک از آنها از ماشین بیرون میپرید. اما احساسات مشابهای که ما هنگام قرار داشتن بر روی لبه پرتگاه حس میکنیم، و هنگامیکه خطر عزیزانمان را بیشتر از خود ما به وحشت میاندازد مادلین و آرموند را دچار خود ساخته بود، و هر دو همزمان فکر می‎کردند: <من میتونستم احتمالاً به بیرون بپرم و سالم بمونم، اما اگر او بپرد کشته میشود.>
دستان لرزانشان همدیگر را میجستند، دستهایشان را به هم می‎فشرند و بر روی صندلی چرمی ماشین قرار می‎دهند.
سرعت ماشین به حداکثر میرسد. با گذشتن از روی چاله کوچکی آنها از روی صندلی به بالا پرتاب می‎شوند، دو چرخ اتوموبیل به بالا بلند میشوند و در هوا میچرخند، سپس هر چهار چرخ بر روی جاده قرار میگیرند و اتوموبیل دوباره راندن سریعش را مانند طوفانی که بعد از یک گردباد قوی آرام جریان مییابد ادامه می‎دهد.
هر دو خواهر بی حرکت و خیره از وحشت در صندلی عقب اتوموبیل نشسته و سکوت کرده بودند. مادلین، بعنوان زنی شوهردار که زندگی و مردها را میشناخت با خود فکر میکرد:      
<کاش فقط این باشد! کاش آنها ما را نکشند!>
آرموند که آنقدر هم محجوب نبود تا متوجه نشود چه در انتظار اوست تقریباً از ترس دیوانه شده بود. 
او ناگهان فریاد میکشد: "آه، من ترجیح میدهم از ماشین بیرون بپرم ... این پایان بهتری خواهد بود."
اما در همین لحظه اتوموبیل تقریباً توقف میکند، آهسته چرخی می‎زند، از راه باریکی عبور میکند، به داخل حیاط بزرگ و ساکتی میراند و در مقابل پلههای پهن و گستردهای توقف میکند.
مادلین زمزمه میکند:
"خیلی دیر شده، دختر کودک بیچاره."
یک مرد تقریباً چهل ساله شیکپوش و کله طاس درب ماشین را باز می‎کند و با احترام سلام میدهد.
آرموند فریاد میکشد:
"آقا، منو بکشید! ... منو بکشید!" و سادهلوحانه اضافه میکند:
"اما، به من دست نزنید!"
مرد پاسخ میدهد: "دوشیزه، من به هیچ وجه به شما نزدیک نمیشوم، اما لطفاً به دنبالم بیائید، وقت تنگ است. و فریاد کشیدن هم کاملاً بی‎فایده است، زیرا خانه در وسط یک جنگل کوچک قرار دارد."
ابتدا مادلین از ماشین پیاده میشود و آرموند به دنبالش، اما چنان ضعیف بود که یکی از پلهها را نمی‎بیند و به زمین می‎افتد. نور ضعیف ماه لباسهای سبک رقص و هر دو چهره رنگ پریده و موهای با شکوه آرایش شده آنها را نقرهای رنگ ساخته بود. آنها وارد میشوند. خانه بسیار روشن بود. مرد ناشناس در جلوی قربانیانش حرکت میکرد. مرد از میان یک سرسرای سنگپوش شده و دو سالن و یک اتاق کوچک می‎گذرد. بعد آنها را به راهروی طولانیای که به دور تمام قصر کشیده شده بود و پیدا کردن راه برگشت را ناممکن میساخت می‎برد. عاقبت او یک درب را میگشاید، میگذارد که هر دو خانم جوان داخل اتاق شوند و خودش بدون وارد شدن درب را  میبندد.
در اتاق زنی سالخورده در لباسی کاملاً سیاه ایستاده بود و هنگام وارد شدنشان به آنها سلام میدهد.    
"مادام ... دوشیزه عزیز ..."
و بدون هیچ مقدمهای با صدای خشکی میگوید:
"اجازه بدهید شما را لخت کنم."
مادلین با لکنت: "چی ... لخت ک ..." او هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که زن سالخورده سگگ و سنجاق ایمنی کمربندِ دامن را باز میکند، و دامن تا روی پاها سر میخورد. زن با همان مهارت انگشتان باریکش قلاب بلوز را باز میکند، و بلوز از روی بازوی ظریف و پودر زدهاش به پائین میافتد.
زن با همان صدای خشک میگوید: "دوشیزه، همچنین شما."
آرموند میلرزید و رنگش مانند گچ دیوار پریده بود. او به خواهرش که خود را روی مبلی انداخته بود نگاه ناامیدانهای میاندازد. بدون آنکه از خود دفاع کند، بدون نیرو و بدون شجاعت مانند مردهای خود را در اختیار دستهائی که لختش میکردند قرار می‎دهد. زن سالخورده هر دو لباس را به دست می‎گیرد و سریع از اتاق خارج می‎گردد و درب را با کلیدی قفل میکند.   
آرموند که همچنان ایستاده بود در برابر یک صندلی هق هق کنان به زانو میافتد.
زمان می‏‎گذشت ... ساعت دیواری داخل اتاق ساعت چهار صبح را اعلام میکند.
مادلین بر روی مبل ناآرام غلت میخورد، دست‏‎هایش را عصبی کش میدهد و با مشتش به پشتی مبل میکوبد.
او فریاد میزند: "این بیش از حده! این انتظار کشیدن تا آمدن آنها وحشتناکه، من از ترس خواهم مرد. چرا آنها دو زن بیچاره و تیره بخت را اینطور زجر میدهند؟ این هیولاها اصلاً از ما چه میخواهند؟ ... پس چرا نمیآیند! ... چرا نمیآیند؟ ..."
دو خواهر به آغوش هم می‎افتند.
"عزیز من، آرموند بیچاره، آرموند کوچک من. خواهر بیچاره و عزیزم! از هیچ چیز نترس، قلب من، من از تو مواظبت میکنم! ... برای من هیچ مهم نیست ... اما من اجازه نمیدم که به تو دست بزنند ... من تو رو با بدنم میپوشونم."
صدای گامهای آهستهای به گوش میرسد.
خدای من ... آنها میآیند!
+++
کلید در سوراخ کلید فرو برده میشود و چنان صدای تیزی میکند که آرموند طوریکه انگار افتخار دخترگیش برداشته شده باشد از روی ترس جیغی از گلو خارج میسازد. اما هنگامیکه درب باز میشود آنها تنها زن سالخورده را میبینند که لباس‎هایشان را بر روی دستش قرار داده بود. زنان جوان به گوشهای از اتاق گریخته بودند.  
"مادام ... دوشیزه عزیز ... اجازه بدهید لباسها را دوباره تنتان کنم."
مادلین میگوید: "چی؟ اما من ... اما ..."
زن هفتاد ساله به خود اجازه نمیدهد بانگ تعجبی که احتمالاً برایش قابل درک به نظر میرسید مشوشش سازد. با مهارت و چابکی فوقالعادهای کمربند، سنجاق و دکمهها را همانطور ماهرانه که قبلاً بازشان کرده بود میبندد، لبهها، برشها و چروکهای هر دو دامن را صاف میکند و با ادای احترام از اتاق خارج میشود.
پس از لحظه کوتاهی مردی داخل میگردد.
او کت فراک بر تن داشت، بدون کلاه و با دستانی دستکش پوشیده ... او بیشتر شبیه به مدیر هتل بود تا یک مرد جهانی، اما تفاوت بین این دو اغلب بسیار کم است ... بنابراین بهتر است بگوئیم که او ظاهر یک رئیس کنفرانس را داشت.   
او آرام میگوید: "خانمهای محترم، من ابتدا قصد داشتم که اجازه دهم شما را بدون توضیح بیشتری در باره راز ربوده شدنتان با یک عذرخواهی ساده به خانه برگردانند. اما کنجکاوی زنانه واقعیتیست که ما نمیتوانم آن را انکار کنیم. اگر من رازم را برایتان فاش نسازم، شما تلاش خواهید کرد آن را پیدا کنید و به خود و همزمان به من ضرر برسانید. بنابراین ترجیح دادم برای اینکه جریان برایتان روشن شود همه چیز را به شما بگویم."
او برای یک لحظه چشمانش را میبندد، دوباره آنها را باز میکند و با لبخندی بر لب ادامه میدهد:
"شما در آن شب زیباترین لباس پاریس را بر تن داشتید ..."
مادلین با بردن دستش به سمت پیشانی میگوید: "آه، پس به این خاطر بود!"
"یکی از مشتریان من، یک دختر جوان خارجی، لباستان را دوشنبه در اپرا دیده بود. او میخواست شبیه این لباس را داشته باشد و قیمت آن برایش اصلاً مهم نبود. بدیهیست که من میتوانستم ظاهر لباس و آنچه که ظرافت خاصش را باعث میگشت بدون حیله خاصی تقلید کنم، زیرا نگاه سریع یک خیاطِ با استعداد به یک بلوز با دقتِ یک دوربین عکاسی عکس میگیرد؛ اما هر دو لباس طوری با گلدوزی منحصر به فردی تزئین شدهاند که نقشهای پر از فانتزیشان حتی یک تزئینکار با استعداد را هم باید دچار زحمت سازد. آدم فقط با صاف و بدون چروک قرار دادن لباس‎ها بر روی میز می‎توانست این نقشها را کپی کند. از این رو برایم بدست آوردن این لباسها کاملاً ضروری بود.
سادهترین راه این بود که با پرداختن پول خوبی آنها را از خدمتکارتان بدست آوریم، البته من هم با این کار مؤافق بودم، اما متأسفانه این دختر ساده و ابله است و در صورت کشف ماجرا، یا یک شکایت و محاکمه ــ آدم باید امکان وقوع همه چیز را در نظر بگیرد ــ فقط پنج دقیقه میتواند حقیقت را در برابر مأمور تحقیق برای خود نگهدارد. اگر با او تماس برقرار میکردم بنابراین من هم با او گرفتار میشدم، چیزی که برای یک هنرمند به معنی تباهیست. من ترجیح دادم ریسک کنم و بگذارم لباسها را با محتویاتش بربایند. این کار برایم مطلوب‎تر بود."
دو خواهر شگفتزده بخاطر این جسارت بی حد و حصر همدیگر را نظاره میکردند.     
"بنابراین من به راننده شما رشوه دادم و بجای او راننده خود را جانشینش کردم. تعویض در اثنای یک توقف کوتاه در ازدحام خیابان اوبر انجام گرفت. چنین ازدحامی هنگام ترک تئاتر معمولیست. همان راننده قابل اعتماد ــ من از راننده خودم صحبت میکنم ــ شما را به خانه خواهد رساند. دو بانو می‎توانند بدون آنکه بتواند کسی از جریان بوئی ببرد خیلی خوب ساعت شش صبح از مجلس رقص به خانه برسند. بنابراین شما جربان را افشاء نمیکنید. از طرف دیگر این به نفع شماست که در باره آنچه اتفاق افتاده است سکوت کامل کنید، زیرا نیازی نیست به شما بگویم که اگر جریان را برای دوستان خود تعریف کنید با یک لبخند خاص و مشکوکی آن را برای دیگران تعریف خواهند کرد."
چنین به نظر میآمد که مادلین این توهین را نشنیده باشد. او از اینکه از کابوس وحشتناکی خلاص شده است بسیار خوشحال بود و در برابر امنیت این مرد خود را کاملاً کوچک احساس میکرد.
او خود را به سمت آرموند خم میسازد:
"این یک تقدیر آسمانیست که شوهرم اینجا نیست. چه خوش شانسیای آوردم که او به شکار دعوت شد."
خیاط میپرسد: "به شکار؟ من فکر میکنم که بهتر آگاه باشم. این کاملاً ضروری بود که شوهر شما در این شب غایب باشد. یکی از محبوبترین بانوان شهر کشف کرد که عاشق شوهرتان گشته است."
"شما چه گفتید؟"
مرد در حال تعظیم کردن حرفش را به پایان میرساند:
"این کشف گرانقیمتترین مرحله از عملیات ما بود."
خانم اسکولیه حقیقتاً صبح روز بعد در باره این ماجرا سکوت کرد، زیرا که او از خستگی و هیجان تا ساعت دو بعد از ظهر خوابیده بود. اما بعد وقتی بهترین دوستش، خانم لالِت پیش او می‎آید، مادلین دچار این احساس غیر قابل مقاومت میگردد که برای اثبات محبت خود رویداد دراماتیک را برای دوستش فاش سازد. وقتی همه چیز را تا آخرین کلمه برایش تعریف می‎کند از او خواهش می‎کند دستش را بلند کند و قسم بخورد که آن را برای هیچکس تعریف نکند.
متأسفانه داستان بیش از حد زیبا بود. خانمها فقط برای بدست آوردن اعتماد و به خاطر اینکه روزی مؤفق به شنیدن اعترافات بزرگی شوند و بتوانند آنها را گسترش دهند اسرار کوچک را حفظ میکنند. اما خانم لالت در همان شب در یک مهمانی دوازده نفره، که همه مانند خود او راز نگهدار بودند! به شرط مهر به دهان زدن و حفظ راز تا وقت گور داستان آدمربائی خارقالعاده را تعریف میکند. تعریف کردن ماجرا با هنرمندی بزرگی انجام گشت. او یک لحظه هم اجازه نداد شنوندگان گمان برند که این ماجرا مانند یک فیلم کمدی به پایان خواهد رسید. تأثیر آغاز داستان هم عظیم بود ــ خانمها فریاد می‎کشیدند: "این وحشتناک است!"
آنها همه در فکرشان خود را توسط یک شوفر مرموز ربوده شده احساس میکردند. تصورشان آنقدر قوی بود که تا پایان داستان به طول انجامید. یک خشم همگانی پس از آخرین کلمات خیاط فرومایه برمی‎خیزد.
یکی از خانمها میگوید: "حقیقتاً. آدم دیگر نمیتواند در باره چیزی متعجب شود."       
"یک آدمربائی پس از مجلس رقص."
"پاریس غیرقابل سکونت میشود."
"انگار که ما نزد وحشیها زندگی می‎کنیم!"
یک دوشیزه پیر نمیگذارد بقیه متوجه نشوند که پایان خوش آدمربائی بدون شک یک معجزه بوده است. اگر آرموند نذر نکرده بود جریان حتماً طور متفاوت‎تری پایان مییافت. خانم دیگری اطمینان داد که دیگر بعد از غروب آفتاب جرئت نخواهد کرد بدون همراهی یک مرد از خانه خارج شود و اینکه او از حالا به بعد دیگر همیشه یک خنجر کوچک در کمربندش خواهد بست، یک خنجر با نوک زهرآلود، با جملات "مرگ مقدس" حک شده بر آن، تا ملودرام یک زندگی را قابل لمس سازد.
فقط خانم لالت چیزی نمیگفت، و بعد از به پایان رساندن داستان هیچ توضیحی نداد.   
صدای نرمی میپرسد: "و شما ایوون، شما در اینباره این ماجرا چه فکر میکنید؟"
ایوون حالت تحقیرآمیزی به چهرهاش میدهد.
"من؟ ... من فکر میکنم ... من معتقدم ..."
"خب؟"
"من فکر میکنم زحمت زیاد دادن به خود برای این توضیح که چرا آنها هفت صبح به خانه برگشتهاند غیر ضروری باشد."
بروز ناگهانی یک شادیِ پر جنب و جوش، بشاش و با روح دوازده دوست را در بر میگیرد و در میان فریاد، خنده، وراجی و هلهله صدای نرمی شنیده میشود که با لذت تمام نخودی میخندید:
"اوه، عزیز من ... شما اما خیلی بد هستید! ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر