نابودی جهان.



بازیگران
خورشید
ماه
سیاره زحل
سیاره مریخ 
سیاره ناهید 
کونراد، یک ستاره دنبالهدار
پرفسور گوک، یک محقق
بلندگو
صدای چهار خبرنگار
رهبر
عکاس
دو دیپلمات
یک کارمند انگلیسی
یک کارمند فرانسوی
یک کارمند آلمانی                      
یک کارمند اتریشی
یک واعظ
یک زن و شوهر خواننده خیابانی
یک دزد
یک انتحار کننده
یک دختر ترشیده
لورا، یک طوطی
یک نگهبان
آقای راکفورد، یک میلیونر آمریکائی
خانم راکفور،د همسرش
ویولت، سکرتر آقای راکفورد
وینی وینستون، یک ستاره سینما
آقای وود، یک نویسنده
ویلیام، یک شیاد
یک زن خبرنگار از «نیویورک تریبون»

صحنه اول
(در جهان هستی. پسزمینه صحنه یک آسمانِ شبانه پر ستاره است. خورشید، یک بانوی چاق، با ابهت در رنگهای سرزنده رقص سیارات را رهبری میکند. سیاره مریخ، سیاره ناهید و سیاره زحل در حال چرخیدن به دور محور خویش به دور خورشید میرقصند. از این سه، سیاره ناهید نزدیکترین فاصله را به خورشید دارد و زحل دورترین را.)
رقصندگان ( ترانه «والس سیارات» را میخوانند، بسیار آهسته و با وقار):
در جهان هستی سیاره معلق است،
سرمای سخت گیتی بر او میوزد.
او بر محور خویش میچرخد
و به دور خورشید روز و شب.
حفظ فاصله دقیقاً رعایت میگردد،
نحوه زندگی ِ خوب چنین میخواهد.
جذر چهار پی ضربدر a به توان سه،
تقسیم بر جذر u ضربدر r به توان دو.
پیروی کردن از این را او تعهد مینامد،
و نگرانی دیگری نمیدارد.
خورشید (با چوب مخصوص رهبری ارکستر به میز میکوبد. سیارات گردش خود را متوقف میسازند): ایست، برگردید!
زحل (یک سیاره پیر و عبوس): چی گفتید؟
مریخ (یک سیاره زود خشم): آیا گفتید ایست؟
ناهید (یک سیاره عشقی): بله، آیا تصور میکنید که ما در حال تمرین نهائی هستیم؟ در اولین روز خلقت؟ که شما خیلی ساده در وسط ابدیت «ایست!» میگوئید؟
زحل: خورشید گرمازده شده است.
خورشید: ساکت در جهان هستی! من میدونم چرا به میز ضربه زدم!
مریخ: حالا من اما کنجکاو هستم.
خورشید: من متوجه شدهام که از چند لحظه پیش در هماهنگی چیزی میزان نیست.
مریخ: آیا این را جدی میگید؟
خورشید: مریخ عزیز، کاملاً جدی میگم!
مریخ: وحشتناکه، خون در کانالهام یخ میزند! (سرش را در دست میگیرد.)
زحل: چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
خورشید: من درست نمیدانم. یک عدم هماهنگی نفرتانگیز.
مریخ: اما اجازه بدید ــ آفرینش که بی نقص است! پس چطور میتواند ناگهان در آنجا یک عدم هماهنگی رخ بدهد؟
(خورشید شانهاش را بالا میاندازد.)
ناهید (مبهوت): نجومی!
زحل: آیا شما به کسی مظنونید؟
خورشید: (با تردید): بله، هستم.
ناهید (هیستریک): به من شاید؟ من سوگند میخورم که سومین نیروی فاصله متوسط من از شما همیشه با جذر زمان چرخش مطابقت میکرد!
زحل: خانم عزیز، اگر از من بپرسید خواهم گفت ــ شما همیشه کانون مرکز من بودید.
خورشید: ناهید و زحل میتوانند آرام باشند. من به آنها مظنون نیستم، بلکه ... (تردید میکند)
مریخ: (بیتاب): خب!
خورشید: ... زمین! رفتار زمین این اواخر، یعنی تقریباً از 10000 سال زمینی بسیار عجیب و  غریب شده است. چهرهاش هم بطور عجیب و غریبی تغییر کرده است.
ناهید: خب، پس باید خودش جوابگو باشد!
خورشید: اشکال درست در اینجاست. او به هیچکدام از تماسهای بین سیارهای من جواب نمیدهد. به نظر میرسد که یک بیماری یا نگرانی او را به خودش مشغول ساخته. احتمالاً به همین دلیل هم باید از ریتم فلک خارج شده باشد.
زحل: حالا ما باید انتظار بکشیم تا زمین دلش به رحم بیاید؟
ناهید: اگر من به زودی اجازه ادامه چرخیدن به دور شما را نداشته باشم، از جلو کاملاً میسوزم و پشتم یخ میزند. (گریان:) پوشش گیاهی گرمسیری عالی من!
خورشید: نگران نباش! ما فوراً مطلع میشویم. من یکنفر را به اینجا فراخواندهام که از حال زمین آگاهی کاملی دارد.
مریخ: چه کسی را؟
خورشید: ماه را!
مریخ: شما چطور این کار را کردید؟
خورشید: من یک بسته گرانش جاذبه به سمتش پرتاب کردم و به این وسیله او را از قوه نیروی جاذبه زمین محروم ساختم.
زحل: ببخشید، اما این بزرگترین حماقتی است که من از 200 میلیون سال پیش تا حال شنیدهام. شما یک بسته گرانش جاذبه پرتاب کردید؟؟؟ اما این کار به صورت تمام قوانین فیزیکی کشیده میکوبد!
خورشید (اهانتآمیز): اَه! قوانین فیزیکی! آیا مگر شماها حالا طبق قوانین فیزیکی مانند ستاره ثابت نقاشی شدهای بیحرکت ایستادهاید؟
مریخ: من به این خاطر تمام وقت شگفتزدهام!
خورشید: من از بالاترین مقام خواستهام که یک فرمان اضطراری بدهد. قوانین فیزیکی بطور موقت منحل شدهاند.
زحل: اما نظریههای نجومی ...؟
خورشید: تغییر خواهند کرد! همیشه احکام اضطراری اول میآیند، سپس برایشان تئوریها پیدا میشوند.
زحل (با تکان دادن سر): نه، چه چیزهائی حالا در جهان هستی وجود دارد ...
(ماه در صحنه ظاهر میگردد.)
ماه (یک پیرمرد کوچکِ طاس، لبخندزنان، سرد و با چهرهای درخشان): ... اجرام آسمانی! دسته سیارات عزیز! (به خورشید:) خانم مهربان، براتون درخشندگی آرزو میکنم! لکههای ناگوار خورشیدی در چه حالند؟ بله، بله، سالخوردگی. (سیارات در اثنای صحبت او با حرکتهائی تلاش میکنند تا ماه را به سمت خود بکشانند.)
خورشید (متکبرانه): ماه، شاید شما پیر شده باشید. آنچه به من مربوط است، من هنوز همچنان حرارت 30000 درجه نرمال خود را دارم. آه ــ آیا شما را تحقیر کردم ...
مریخ (در حال انجام حرکتهای در بالا به آن اشاره شده است): در اصل من بودم ...
زحل (همان بازیِ حرکتها): من بودم! من بودم! بیا اینجا، دوست خوبم! ماه من باش! من دارای سه ماه هستم! بعد میتونید با هم چهار نفره تاروک Tarock بازی کنید!
ناهید (مانند بقیه): عزیزم، من به جرم آسمانیای مانند تو احتیاج دارم. بگذار زمین، این ستاره پژمرده توقف کند. او سعی میکند خودش را 500000 سال جوانتر از سنش نشان دهد!
ماه (لبخندزنان): سیاره عزیز، شما دوشیره جوانی هستید. اما من برای چنین چیزی بیش از حد پیرم!
خورشید (جدی): من مزاحمت برای ماه را برای شماها ممنوع میکنم! (به ماه:) لطفاً یک میلیون کیلومتر جلوتر بیائید.
ماه (یک قدم به طرف خورشید برمیدارد): بفرمائید، خانم رهبر ارکستر. چه خدمتی باید انجام بدهم؟
خورشید: ما درخواست اطلاعات در باره زمین داریم.
ماه (شرمسار): ای وای! مگر زمین چیزیش شده؟
خورشید: زمین از ریتم خارج میشود. رفتار ناآرامی به نمایش میگذارد. او چرخش تجویز گشته را با غرش رعد دستور داده شده به اتمام نمیرساند. او خود را از کمال خلقت جدا میسازد. خلاصه، او مزاحم هماهنگی فلک است!
ماه: پس شما چیزی نمیدانید؟
خورشید: نه.
ماه (خود را از خجالت میپیچاند): پس اگر شما چیزی نمیدانید من هم چیزی نمیگویم.
خورشید: من به شما توصیه میکنم، تمرد نکنید! وگرنه شما را بی رحمانه به سمت پستانهایم میکشم! 
ماه (لرزان): 30000 گراد سانتیگراد!!! برررر! بنابراین ترجیح میدهم که بگویم. (مردد:) بسیار خب ــ زمین بیمار است.
ناهید: هاها، احتمالاً ضعف پیری!
ماه: نه، بیمار کلمه درستی نیست. من خیلی خجالت میکشم ...
مریخ: خوب بگید دیگه!
ماه: ... بله زمین (دستش را به نشانه گرفتن شپش به طرف سرش میبرد) ... او دارای ... بهش چی میگن ... دارای انسانه!
ناهید: انسان! من یک چنین حشره موذیای نمیشناسم.
زحل: باید حیوانات کوچک نفرتانگیزی باشند!
ماه: در هر حال، همانطور که مینامندش. من هم زمانی انسان داشتم ــ قبل از طاس شدنم ــ زمانهای زیبائی بودند! انسانها سرزندهاند ــ و این در هر حال بد چیزی نیست ...
ناهید (با تمسخر): یک پیرمرد احساساتی!
خورشید: آه بله. ما باید زمین را از وجود انسان پاک کنیم. قبل از این کار صلح نخواهد بود.
ماه: این کار را نکنید، سیارات عزیز!
ناهید: البته که ما این کار را خواهیم کرد.
زحل: فقط این سؤال باقی میماند، چطور؟
(ستاره دنبالهدار وارد صحنه میگردد.)
ستاره دنبالهدار: سیارات منو ببخشید، من، یک ستاره دنبالهدار فقیر و پرسهزن بی قرار درخواست کمی تابش برق دارم!
خورشید: نامتان چیست؟
ستاره دنبالهدار: نامم کونراد است. من میخواهم تا کهکشان راه شیری بروم، آنجا با یک شهاب قرار ملاقات دارم.
خورشید (خیرخواه): بسیار خوب. شما اجازه دارید از طریق سیستم من عبور کنید، اما خودتان را به جائی نزنید، وگرنه رویداد ناگواری رخ میدهد.
ستاره دنبالهدار: من بر تابش خیره کنندهتان بوسه میزنم! (میخواهد به رفتن ادامه دهد.)
مریخ: ایست! برقرار شدید! (ستاره دنبالهدار وحشتزده میایستد.) من یک ایده دارم! یک درمان ریشهای برای زمین!
خورشید: بگید ببینم!
مریخ: کونراد، ستاره دنبالهدار بلافاصله به راه میافتد ــ با شتاب ...
ستاره دنبالهدار: به سمت شهابم؟
مریخ: نه، به سوی زمین. با تمام سرعت به زمین برخورد میکنید! باعث سر و صدای اندکی میگردد ــ اما در اثر ارتعاش همه انسانها بطور تضمینی هلاک میشوند!
خورشید: عالیست! من به شما تبریک میگویم.
ستاره دنبالهدار: اما سیارات محترم! من میخواهم پیش شهابم بروم!
ناهید: این برای ما بیتفاوت است!
مریخ: به اشعه سبز ما صدمه میزند! شما باید این کار را بکنید!
ستاره دنبالهدار: اما ...
خورشید: هیچ گریزی نیست! وگرنه شما را به چرخش ابدی به دور اورانوس محکوم میکنم!
ستاره دنبالهدار: اوه خدا، اوه خدا! من ترجیح میدادم فرار کنم. اما این فضای لعنتی راست نیست ــ بنابراین باید یک بار به نقطه شروع بازگردم، و سپس حالم بد میشود! وضع آدم با فیزیک از این قرار است! (ناامید:) باشه قبول.
مریخ: و رحم نمیکنید، بله؟!
زحل: یکماه بعد شما آنجائید.
خورشید: پس ویژـبوم، و زمین بی انسان میشود! فهمیدید؟
ماه: اما آقای همسایه، نه بیش از حد شرورانه که زمین کاملاً منفجر شود. من در اسرع وقت به خانه خواهم رفت. لطفاً وقتی یکماه دیگر از کنارم میگذرید به من نمالید! (صحنه را ترک میکند.)
ستاره دنبالهدار: خوب، خوب. یک ماه. چه ماهی؟ من میشنوم که میگویند زمان نسبیست. (آه میکشد:) فیزیک لعنتی!
خورشید: یک ماه زمینی! بسیار خوب! آماده؟
ستاره دنبالهدار: کم و بیش.
خورشید: ما به شما شتاب ضروری را اعطاء میکنیم!
(ستاره دنبالهدار حالا توسط نیروهای جاذبه سیارات آنقدر به عقب و جلو پرتاب میگردد تا اینکه شتاب ضروری را بدست میآورد.)
ستاره دنبالهدار: نه اینقدر سریع! دیگه کافیه! وگرنه تلف میشوم! فیزیک لعنتی!
خورشید: یک ــ دو ــ سه ــ حرکت!
ستاره دنبالهدار (در حال پرواز): خدا، چه سر و صدائی شود!
(صحنه به تدریج تاریک میشود، در حالیکه زوزه عبور ستاره دنبالهدار که مدام خفیفتر میگردد به گوش میرسد و به محض محو شدن صدا صحنه کاملاً تاریک میگردد.

صحنه دوم
(صحنه نمایش کاملاً تاریک است و آدم صدای تیک تاک دستگاه مورس را میشنود)
بلندگو (ترانه تصنیفـتلگراف را میخواند)؛
از نود و نه حاشیههای
این زمین کروی
از هزاران فرستنده چالاک
میگذرند اخبارها. ــ
از میان اعصاب ظریفِ مسی و
مانند صاعقه سختِ این زمین
تاریخ وزوز میکند.
زینگ ــ زانگ ــ کوتاه ــ بلند ــ
پخش ــ دریافت.
نقطه.
قربانیها میافتند ــ نرخها صعود میکنند ــ
معاهدات صلح به خواب ابدی فرو رفتهاند.
آسمان ما پر است از ویولونهای آویزان گشته ــ
و نارنجک.
شکستها ــ قراردادهای رُم ــ
پیروزی هنوز قطعی نیست ــ
وطن محتاج به سربازهاست.
گاز ــ تانک ــ کوتاه ــ بلند ــ
پخش ــ دریافت.
نقطه.
علامات، هجاها، کلمات، جملهها
میلغزند، سر میخورند
و از میان شبکههای طولانی ِ ظریف و سختِ مِس
ناپدید میگردند.
و تنها یک چیز، فقط یک چیز کوچک
خود را در تور گرفتار میسازد
و بیقرار باقی میماند.
کوتاه ــ بلند ــ کوتاه ــ بلند:
"نابودی جهان."
نقطه.
و از تمام حاشیهها هجوم میبرد
این زمین کروی،
نوار مورس را پاره میسازد،
از تمام ایستگاههای رادیو طنین میاندازد،
به سرعت از روی ریلهای براق صیقلی
به سمت جنوب، به سمت شمال میگذرد:
این جهانِ هزاران سرزمین،
پر از انسانها و ماشینها،
به مرگ محکوم گشته است!
و حکم مرگ
در پایان ماه مه اجرا خواهد گشت!
نقطه! نقطه! نقطه!
(از تاریکی صدای خبرنگاران طنین میاندارد.)
اولین خبرنگار:
الو، پاریس؟ الو، چه کسی صحبت میکند؟
"له تمپس؟" من از آلمان گزارش میدهم!
در کشور آرامش برقرار است، بازار سهام محکم است.
سهام فولاد سریع در حال بالا رفتن است.
از این مکان کوچک از یاد رفته
یک لطیفه که ما را به خنده وامیدارد سر زبانهاست:
جهان چهار هفته دیگر نابود میشود!
دومین خبرنگار:
الو! آنجا لندن است؟ چه کسی صحبت میکند؟
"دِ تایمز؟" من از فرانسه گزارش میدهم.
با ورشکستگی یک بانک به دهها هزار مشتریاش تیر خلاص زده شد.
قیل و قال و بینظمی،
با وجود اعتراضات بودجه ارتش افزایش مییابد.
شایعهای در گردش است که ما را به شک میاندازد:
جهان چهار هفته دیگر نابود میگردد!
سومین خبرنگار:
الو، آیا میشنوید؟ لندن صحبت میکند!
برای "نیویورک تایمز" یک گزارش رادیوئی!
وزارت امور خارجه گزارش میدهد: ما بهترینم،
آقای اِدن به معجزه معتقد است.
توسط آخرین جشن دیپلماتها
شایعهای به گوش رسید که باعث نگرانیست:
جهان چهار ماه دیگر نابود میگردد!
چهارمین خبرنگار:
الو! چه کسی آنجاست؟ الو! چه کسی صحبت میکند؟
آیا آنجا دی سایت است؟ ما گزارش میدهیم!
اینجا شانگهای! بوداپست!
اینجا شرق دور! اینجا غرب طلائی!
اینجا بانک نفت! اینجا تراست کبریت!
زانو بزنید و طلب معجزه کنید!
اگر که آسمان اجازه چانهزنی با خود را ندهد،
جهان چهار ماه دیگر نابود میگردد!

صحنه سوم
(سالن رهبر. رهبر در حال گفتگو با پرفسور گوک. در برابرشان یک عکاس.)
رهبر: پروفسور، شما محتوای نابغه بودنتان را از ریشه نیروی ملت ما کشیدهاید. دست راست پر گره خود را به من بدهید! (به عکاس:) لطفاً عکس بگیرید!
گوک: نه، من باید واقعاً ...
رهبر: نه بی نه! نه یک کلمه خارجیست! گوک، شما نفر دوم افتخار عمومی امپراتوری هستید! نابودی جهان یک اختراع ملیست! (به عکاس:) لطفاً عکس بگیرید!
گوک: اما ...
رهبر: اما بی اما! اما یک طرز کلام مارکسیستیست! من این سؤال را از شما میپرسم: آیا میخواهید از امروز مرد شرافتمند فیزیکِ امپراتوری را، زیباتر بگویم، مرد شرافتمند رهبر ِ حرارتِ امپراتوری را قبول کنید؟
گوک: نه، من ...
رهبر: من از پاسخ شما یک آری نود و نه در صدی را برداشت میکنم! (به عکاس:) عکس!
گوک: من فکر میکنم ...
رهبر: لازم نیست فکر کنید!
گوک: من معتقدم ...
رهبر: بهتر شد!
گوک: من معتقدم، که شما اختراع من را کاملاً درک نمیکنید. ستاره دنبالهدار همه ما را خرد میکند.
رهبر: من برای خرد شدن خلق شدهام!
گوک: اما کل بشریت ...
رهبر: بشریت؟ نمیشناسیم!
گوک: یک اعدام دستهجمعی ...
رهبر: این را میشناسیم.
گوک: اما به یاد داشته باشید: همه چیز، هر آنچه چشم انسان میبیند ...
رهبر: فقط بدون سخنان نامفهوم آزادیخواهانه! یهودیهای جهان، فراماسونرها و بلشویکها یک ستاره دنبالهدار را فرستادهاند: تا از یک طرف جهان را نابود و همزمان کنترل کنند و از طرف دیگر ملت ما توسط تأثیرات سیارات بیگانه تجزیه گردد.
گوک (وحشتزده): من درست نمیدانم ... من کارم فقط با فیزیک است.
رهبر (تهدید کننده): اما البته نه با فیزیک یهودی؟
گوک (مبهوت): فیزیک یهودی؟ مگر چنین چیزی وجود دارد؟ فیزیک مدرت در این مورد چه میگوید؟ که گیتی انحناء دارد ...
رهبر (با یک حرکت به سمت بینی): میبینید.
گوک: زمان نسبیست ــ هزار سال ...
رهبر: مشکلی برای هزار سال ما پیش آمده؟
گوک: هزار سال میتواند تحت شرایطی به چند سال کوچک آب برود.
رهبر (خشمگین): و این به چه بستگی دارد؟
گوک: بستگی به جنبش دارد.
رهبر: چه جنبشی؟ در امپراتوری فقط ...
گوک (مردد): منظور من یک جنبش دیگر است.
رهبر: ببینید، این یک خیانت علنیست!
گوک: و مدار سیارات ...
رهبر: مشکلی برای مدار سیاراتمان پیش آمده؟
گوک: آنها بیضویند.
رهبر: به آلمانی: حلزونیاند.
گوک: قوه جاذبه ...
رهبر: مشکلی برای قوه جاذبه من پیش آمده؟
گوک: این، از لحاظ فیزیکی، (مردد) تقریباً صفر است.
رهبر (عربده کشان): صفر!!!؟
گوک: و واژههای فنی؟ دَوَران، گرانش ...
رهبر (پیروزمندانه): میبینید! حالا اعتراف میکنید که نابودی جهان برای محاصره کردن ما اختراع شده است؟
گوک: این ــ این ــ شاید کمی اغراقآمیز باشد.
رهبر: اغراقآمیز؟ من شما را از رهبری حرارت امپراتوری به یک شهروند عادی تنرل مقام میدهم و از شهروند امپراتوری به یک تبعه. و بعنوان چنین آدمی به شما قریاد میزنم: خارج شوید! شانس آوردید که شهرت جهانی دارید. (گوک خارج میشود. رهبر به عکاس:) عکس آخر را گرفتید؟
عکاس: بله قربان!
رهبر (پس از فکر کردن): سپس صفحه گرامافون را بشکنید!

صحنه چهارم
(دو مبل، یک میز سبز رنگ. بر روی هر مبل نماینده یک ابر قدرت)
دیپلمات شماره 1: جهان در بیست روز دیگر نابود میشود. آقا، شما باید اعتراف کنید که اضطراری بودن ویژگی این رویداد را نمیتوان انکار کرد.
دیپلمات شماره 2: موسیو، شما باید درک کنید که به هیچ وجه اجازه داده نخواهد شد به بهانه نابودی جهان تعادل اروپا دچار مشکل شود.
دیپلمات شماره 1: میخواهید چه کاری انجام دهید؟
دیپلمات شماره 2: هیچ کاری. این همیشه مطمئنترین کار است.
دیپلمات شماره 1: اما نابودی جهان ...
دیپلمات شماره 2: نابودی جهان بعنوان یک جنتلمن میداند چطور رفتار کند.
دیپلمات شماره 1: واقعاً به این معتقدید؟
دیپلمات شماره 2: به او یک شانس بدهیم.
دیپلمات شماره 1: اما ستاره دنبالهدار ...
دیپلمات شماره 2: ستاره دنبالهدار باید در هر حال مرزهای بسیاری را نابود سازد. اما چون طبق قرارداد ممنوع است، بنابراین مراقبت خواهد کرد که زمین را لمس نکند.
دیپلمات شماره 1: آیا شما فکر میکنید که ستاره دنبالهدار قوانین سازمان ملل را میشناسد؟
دیپلمات شماره 2: به او یک شانس بدهیم.
دیپلمات شماره 1 (بر روی میز میکوبد): و امنیت، آقا؟
دیپلمات شماره 2: اما تعادل، موسیو ...
دیپلمات شماره 1 (به خود مسلط گشته است): این مورد را هم در نظر بگیرید که ستاره دنبالهدار با این وجود قوانین را نقض کند. بعد چه خواهد شد؟
دیپلمات شماره 2: شاید او توسط انسانها کنترل شود. بعد ما با آنها مذاکره خواهیم کرد.  
دیپلمات شماره 1: اما این مورد را هم در نظر بگیرید که او توسط انسانها کنترل نشود؟
دیپلمات شماره 2: به او یک شانس بدهیم!
دیپلمات شماره 1: اما امنیت، آقا؟
دیپلمات شماره 2: و تعادل، موسیو؟
دیپلمات شماره 1: اوه لالا! بگید ببینم، چه کسی قرار است با ستاره دنبالهدار مذاکره کند، وقتیکه همه ما نابود شدهایم؟
دیپلمات شماره 2: به خودمان یک شانس بدهیم!
دیپلمات شماره 1: و امنیت، آقا؟
دیپلمات شماره 2: و تعادل، موسیو؟
دیپلمات شماره 1: آیا نمیخواهید لااقل عمل ستاره دنبالهدار را توسط یک قطعنامه محکوم کنید؟
دیپلمات شماره 2: من فکر میکنم، که این منصفانه نباشد. اول باید صبر کنیم تا او به لندن برسد. من به شما پیشنهاد میکنم که نشستمان را به ده روز پس از نابودی جهان موکول کنیم.
دیپلمات شماره 1: اگر شما در مورد ستاره دنبالهدار اقدام نکنید ــ (شروع میکند با انگشت بر روی میز ضرب گرفتن) ــ میدانید، بعد ما در آفریقا چه اقدامی خواهیم کرد؟
دیپلمات شماره 2: چه اقدامی، لطفاً؟
دیپلمات شماره 1 (بر روی میز میکوبد، فریاد کشان): هیچ اقدامی!
دیپلمات شماره 2: اما امنیت، موسیو؟
دیپلمات شماره 1: و تعادل، آقا؟
دیپلمات شماره 2: بسیار خوب، بنابراین من باید با هیئت دولتم تلفنی صحبت کنم.
دیپلمات شماره 1 (شاد): من هم دقیقاً میخواستم همین را بگویم!
دیپلمات شماره 2: خوشحالم از اینکه توانستیم در یک نقطه با هم به توافق برسیم.
(آنها برمیخیزند.)
دیپلمات شماره 1: به هر حال، آقا، کشور شما میتواند مانند قبل کاملاً با همدردی کشور من حساب کند.
دیپلمات شماره 2: موسیو، مرزهای شما مرزهای ما و نگرانیهای شما بزرگترین نگرانیهای ما هستند! و اگر قرار باشد که دو لکه از زمین از نابودی در امان بماند، سپس در هر صورت ...
دیپلمات شماره 1: ... بانک فرانسه و حوزه انتخاباتی من! یا اینکه منظورتان چیز دیگری بود؟
دیپلمات شماره 2: بدون شک. من میخواستم بگویم: بانک انگلیس و زمین گلف من.
(با این حرف آنها از هم خداحافظی میکنند. صحنه تاریک میشود.

صحنه پنجم
(یک بلندگو در تاریکی روشن میشود.)
سلام! سلام! رادیو لندن! ما اخبار را گزارش میدهیم. پروفسور گوک امروز با هواپیما به لندن رسید. او به مطبوعات توضیح داد یک اختراع انقلابی کرده است که برای بشریت میتواند دارای اهمیت فوقالعادهای باشد. پروفسور گوک برای توضیح جزئیات دیگر وقت نداشت، زیرا که با سرعت به وزارت امور خارجه رفت. نابودی قریبالوقوع دنیا در هفته آینده ...
(بلندگو قطع میشود. نور. پروفسور گوک در مقابل یک درب با تابلوی "ورود ممنوع" ایستاده است. گوک در میزند.)
کارمندن انگلیسی (گیشه را باز میکند): آه! پروفسور گوک! چه کاری میتونم برای شما انجام بدهم؟ نابودی جهانتان چیز عالیایست. مصرفکنندگان میخرند، میخرند، میخرند ــ بدون شمردن میپردازند. صنعت ما میلیونها به دست میآورد! شما آدم بذلهگوی خوبی هستید!
گوک (متحیر): بله ــ تا اندازهای ــ من یک ماشین اختراع کردهام ــ تا جهان را نجات دهد ــ من برای ساختن آن احتیاج به پول دارم و ...
کارمند انگلیسی: آه، نجات جهان؟ مسألهای نیست. بریتانیای کبیر نجات جهان را خیلی دوست دارد. این همیشه بهترین کار و کاسبی ما بوده است.
گوک (مشتاقانه): توسط ماشین من ستاره دنبالهدار راهش را از سیاره ما تغییر خواهد داد، میفهمید؟ و از نابودی دنیا جلوگیری خواهد شد.
کارمند انگلیسی: از نابودی جهان پیشگیری میشود؟ آه، ببخشید ــ من برای این کار در روز تعطیل آخر هفته وقت ندارم! (گیشه را میبندد.)
گوک (به در میکوبد): گوش کنید! نباید اصلاً وقت از دست داد! یک هفته دیگر ...
کارمند انگلیسی (در پشت در): جان! ــ
(یک پا در شلواری شیک، با ساقپوش ظاهر میشود و به گوک یک اردنگی میزند.)
(صحنه تاریک. وزوز هواپیما.)
بلندگو: سلام! رادیو پاریس! امروز پروفسور گوک وارد فرودگاه لو بورژه شدند و بلافاصله به اداره ستاد ارتش رفتند. ناآرامیها به دلیل تهدید رویداد قریبالوقوع ... (قطع میشود.)
(نور. گوک در مقابل یک درب با تابلوی "ورود ممنوع!" گوک در میزند.)
کارمند فرانسوی (هنوز در پشت گیشه): چه کسی آنجاست؟
گوک: پروفسور گوک ...
کارمند فرانسوی (باز میکند): آه، پروفسور گوک! لندن همه چیز را به من گزارش کرده!
گوک: اما من فقط میخواهم از نابودی جهان جلوگبری کنم ...
کارمند فرانسوی: خب، و بودجه نظامی ما؟ آه، کثافت! آه، بلشویک! آه، نازیست! آه، حرامزاده، آدمکش ِ اردوگاه! (گیشه بسته میشود.)
گوک (به درب میکوبد): گوش کنید! در یک هفته ...
کارمند فرانسوی (از داخل): گروهبان! ــ
(چکمه سیاه ارتشی. اردنگی. تاریکی.)
بلندگو: سلام! رادیو استکهلم! طبق شایعات تأیید نشده باید پروفسور گوک مخفیانه به آلمان رفته باشد. سوئد با خونسردی به این ماجرا ... (قطع میگردد.)
(نور. گوک در مقابل دربی با تابلوی "ورود ممنوع" گوک در میزند.)
کارمند آلمانی (باز میکند): اینجا چه میخواهید؟
گوک: خیلی معذرت میخواهم، من قصد نجات را نجات دارم!
کارمند آلمانی: ما برای این کار به شما احتیاج نداریم. جهان توسط اشخاص آلمانی نجات پیدا میکند.
گوک: گوش کنید! من میخواهم نابودی جهان را از خودمان دور سازم!
کارمند آلمانی (واقعاً متعجب): و جرأت میکنید چنین چیزی را در مقابل صورتم بزنید؟ ما آدمهائی مثل شما در کشورمان زیاد داریم. اما آنها بخاطر گشتاپو تحت نام ساختگی زندگی میکنند!!! به سرت ضربه خورده؟ مردیکه دیوانه شده! (گوک به در میکوبد.)
کارمند آلمانی (از داخل): گروهبان! ــ
(چکمه قهوهای رنگ. اردنگی. تاریک.)
بلندگو: پروفسور گوک امروز با هواپیما به سمت ... (قطع میشود. نور.)
(گوک در برابر درب "تا اطلاع ثانوی ورود ممنوع.")
گوک: آقای مشاور! باز کنید!
کارمند اتریشی (بدون باز کردن): چه خبره؟
گوک: نابودی جهان نزدیک است!
کارمند اتریشی: فقط بین ساعت نه و دو بعد از ظهر. حالا وقت مراجعه نیست.
گوک: اما نابودی جهان در یک هفته دیگر به وقوع میپیوندد!
کارمند اتریشی: خوب پس هنوز وقت داریم! چرا نمیخواهید بعداً بیائید!
گوک: اما آقای مشاور! من یک اختراع برای مقابله با آن کردهام!
(یک پنجره باز میشود.)
کارمند اتریشی: آه، این ماهرانه است! آه، این باعث خوشحالیست!
گوک: خدا را شکر! عاقبت درک شدم! ما بلافاصله شروع به ساختن ماشین خواهیم کرد. اگر بگذاریم که روز و شب کار کنند شاید بتوانیم به موقع تمام شویم.
کارمند اتریشی: خیلی ماهرانه! بگذارید اما ماشینتان را سریع ثبت اختراع کنند!
گوک: ثبت اختراع چه مدت طول میکشد؟
کارمند اتریشی: از شش ماه تا دو سال.
گوک: اما اختراع بسیار مهمیست ...
کارمند اتریشی: بله، درست است. بنابراین دو برابر این زمان طول میکشد.
گوک: اما هفته دیگر جهان نابود میشود.
کارمند اتریشی: پس باید صبر کند! بجز او کسان دیگری هم در صف هستند.
(پنجره بسته میشود.)
گوک: اما آقای مشاور! گوش کنید! اینجا یک کشور فرهنگیست ...
کارمند اتریشی (از داخل): درست است؛ اما گاهی آدم آن را فراموش میکند! ــ گروهبان! ــ
(شلوار کهنه. اردنگی. تاریک.)

صحنه ششم
گوک (در مقابل پرده، ترانه "آواز گوک" را میخواند):
شماها در جمجمهام هزاران فرمول چپاندید،
شماها به من حکمت را با قاشق خوراندید،
شماها برایم مدرنترین دستگاهها را ساختید،
تا آفرینش خلقت را دقیقاً اندازهگیری کنم.
شماها به من مأموریت دادید که دلایل را بشناسم،
و شماها مغز مرا به نگهبانی گماردید.
و من تلاش کردم حقیقت را برای شماها درک کنم
و فکر کردم که حقیقت را یافتهام.
اشتباه اشتباه است و حقیقت و حقیقت
آدم ابله میگوید.
حقیقت آنچیزیست که از بورسها حمایت کند،
اشتباه آنچیزیست که به هیچ سهامی سود ندهد،
شماها بگوئید، چه کسی ناقلاست.
شماها مجلههایتان را با شهرتم پر ساختید،
بزرگیام را اخبار هفته اعلام کرد.
سپس مجسمههای سنگی و برنزی از من ساختید
و بخاطر من انجمنها بنا نهادید.
تا زمانیکه برایتان مرگ و نابودی وعده میدادم،
حقیقت را میگفتم، زیرا که به بازار سهام رونق میبخشید.
راه نجات در دست، بنابراین به دنبالتان دویدم:
شماها به من خندیدید و کلاهم را از سر به زمین انداختید.
حقیقت اشتباه است و اشتباه حقیقت:
این را به یاد داشته باش، ابله!
اشتباه حقیقت است و در پایان:
کسی که حقیقت را بالاتر تخمین بزند،
مات خواهد گشت!
(تاریک.)

صحنه هفتم
(خیابان. هوا تاریک است. بر روی شیشه ویترین یک مغازه: "حراج بخاطر نابودی جهان". آگهی: "اوراق بهادار نابودی جهان را امضاء کنید!" و آگهیهای دیگر.)
واعظ نابودی جهان: رد نشید و بایستید، گوشهایتان را باز کنید و درب قلبهایتان را نبندید. فردا ظهر جهان نابود میگردد. آه، اما چگونه از میان این جهان که بر بالایش سایه مرگ معلق است میگذرید! کارتان گناه کردن است، و اعمالتان فریبکاریست! نارضایتی از درونتان حرف میزند، وقتی با همسر و فرزند حرف میزنید. ــ ناصبوری از درونتان فریاد میکشد، وقتی به کارمندان دستور میدهید. وای! وای! ناآرامی صبحتان را به ستوه میآورد، ظهر با خشم شماها را میآزارد، و شبها ضعف مخفیای شماها را شکنجه میکند! مردم، از خود بپرسید، امروز از خود بپرسید، یک روز قبل از آخرین روز، آن چه ممکن است باشد، که روحتان را به زیبایان و اصیلان جوش میدهد، که مانند شیطان بر پشت گردنتان چمباته نشسته است، که گلویتان را مانند طاعون میفشرد! بعد میپرسید که چه چیز راه نجات برای گردنتان میآورد و چه چیز راه گلویتان را باز میکند! من میخواهم این را به شماها بگویم. این، خانمها و آقایان عزیزم ... (نور) ــ این دکمه یقه به ثبت رسیده به نام "تولی است! تولی، خانمها و آقایان، از شاخ خالص مرغوبی ساخته شده است، سرآمدِ آخرین نمایشگاه! آقا دیگر بدون هیچ حالت عصبی، دیگر بدون هیچ ناآرامی، هیچ خارشی، هیچ پشتی، هیچ فشاری و هیچ لق لقی! آقا صبح زود آن را بر تن میکند؛ یک حرکت ــ یقه مینشیند طوریکه انگار میخ شده باشد؛ یک حرکت ــ یقه دوباره پائین؛ یک حرکت ــ یقه دوباره بالاست، این یقه نه تا گوشهایتان سر میخورد و نه تا شکمتان. شما با این یقه خود را از دست مشکلات، اختلافات خانوادگی، درگیری با رئیس، احتمالاً اخراج یا تقلیل حقوق رها میسازید. شما دوباره از زندگی و از دوست دختر محترم همسرتان لذت میبرید ــ و خانمها و آقایان عزیز، برای تمام اینها چه میپردازید؟ ــ کارخانه مجبور شده است اجناسش را بخاطر نابودی جهان در حراج سخاوتمندانهای به قیمتهای مناسب عرضه کند. تولی برای شما نه 90، نه 80، نه 70 و نه 30 پنی میارزد ــ بلکه فقط با یک شیلینگ میتوانید صاحب یک تولی شوید! من به هوش پایتختنشینیتان استیناف میدهم ... (به گوک، که بعنوان تنها شنونده در مقابل غرفهاش ایستاده:) شما در هر حال چیزی نمیخرید. در این خیابان نمیشود کاسبی کرد!
گوک (با خود): او فردا نابود است ...
واعظ: نترسید آقایان عزیز! این دکمه از عالیترین شاخ گاو محلی ساخته شده است. نشکستنی! فنا نشدنی! شما میتوانید به آن اعتماد داشته باشید! عمرش زیاد است!
گوک: عمر چه کسی؟
واعظ: البته "تولی" دکمه یقه.
گوک: من از جهان صحبت کردم.
واعظ: آهان، اون! (شانه را با هزار حرف بالا میاندازد و از صحنه خارچ میشود.)
گوک (تنها): اما در این مورد حق با اوست ... تمام شهر به یک خاکروبه غول پیکر تبدیل خواهد گشت. چند بربر وحشی ــ اگر اصلاً چیز انسانیای باقی بماند ــ بر روی خرابههای گداخته کلیسای اشتفان سیبزمینی خواهند پخت ــ البته اگر سیبزمینی باقی بماند. دستگاههای اندازهگیری فیزیکی من در هزار قطعه بر روی زمین قرار خواهند گرفت ــ اگر که زمین اصلاً باقی بماند. اما دکمه یقه تولی سالم باقی خواهد ماند. چه میتواند بر سر یک چنین دکمه یقه احمقی بیاید؟ جالب است ــ بسیار جالب است ...
(یک زن و مرد خواننده خیابانی در حال خواندن  آواز وارد صحنه میشوند. آنها چند بیت از یک ترانه محبوب را میخوانند.)
گوک (به خود): آنها دوازده ساعت قبل از نابودی جهان میخوانند. من واقعاً دیوانه شدهام!
(خوانندهها ترانهشان را تمام میکنند. مرد با کلاه به سمت گوک دراز کرده به سوی او میآید.)
گوک: میبخشید ــ آیا آنچه قبلاً خواندید ــ به اصطلاح ــ یک ترانه بود؟
مرد خواننده: آیا از آن خوشتان نیامد؟ پیکاور هم برای دو پنی بهتر از من نمیتونه بخونه!
گوک: اما فردا ظهر هر دو نفرتان مردهاید!
مرد خواننده: و اینکه ما تا آن موقع چطور میتوانیم زندگی کنیم برای شما اصلاً مهم نیست.
گوک: ببخشید ــ من فقط میخواستم توجه شما را به نابود شدن جهان جلب کنم.
زن خواننده: ببین، تو درک نمیکنی خدا چه میخواهد! خدا میخواهد ترانه نابودی تازه جهان از لئوپولدی Leopoldi را بشنود!
مرد خواننده: آهان! لطفاً فوری، خواهش میکنم.
هر دو خواننده خیابانی (ترانه "فقط کمی پائین برویم ..."):
فرانس دوشیزه ماری را
برای یک جشن خیابانی با خود میبرد.
اما ماری در قنادی گوشهای گریان میایستد.
"آقای فرانس آیا شنیدید؟
کار زمین تمام است!"
و همینطور در دستمالِ کاملاً خیس میگرید.
فرانس اما میخندد:
"مگر میتواند با من چه کند؟
من در این مورد یک پند میدانم!
اگر هم من کافه کوچک
در هِرنِه را هرگز نبینم ــ
با این وجود کاملاً خندان میگویم بای بای!"
فقط کمی پائین برویم،
با موسیقی و ردیفی چهار نفره
همیشه خندان، تازه و خوش،
نمیتواند خیلی بد باشد.
اولاً نمیتواند برایمان اتفاقی افتد،
دوماً نابود شدن
تنها کاریست که یک آدم فقیر امروزه
قادر به انجام دادن است.
از این رو فقط کمی پائین برویم،
این خطرناک اما همزمان عالیست!
مرد خواننده: خواهش میکنم آقا! (او کلاهش را به طرف گوک نگاه میدارد. گوک اما غرق در افکار خود به رفتن ادامه میدهد.)
زن خواننده: آقا، اما من که با این نمیتونم یک لقمه نان هم دندان بزنم!
مرد خواننده: گوش کن، بهتره تا سرمونو شیره نمالیده برگردیم!
زن خواننده: حق با توست. این آقایان را که مایلند از نابودی جهان صحبت کنند آدم میشناسد،...
(هر دو میروند.)
گوک (با نگاه به آسمان، تنها): او ناگهان از میان تاریکی به سرعت میگذرد و نزدیکتر و نزدیکتر میآید ــ فاصلهاش دو میلیون کیلومتر دورتر از من است ــ و انسانها کورند و کرند ــ و او هر ثانیه نزدیکتر میشود ــ
(در اثنای این کلمات یک دزد با احتیاط خود را به گوک نزدیک میسازد.)
دزد (ناگهانی): پول یا زندگی؟
گوک: دوست عزیز، اجازه دارم توجه شما را به این جلب کنم که فردا ظهر جهان نابود میشود؟
دزد: خوب که چه ــ (متفکر:) دراین وقت تازه میشود خوب سرقت کرد.
گوک: شاید امپراتوری هزار ساله بیاید ...
دزد: آیا فکر میکنید که آنجا دزدی نمیشود؟
گوک: شاید روز رستاخیز بیاید ...
دزد: اوه ــ روز رستاخیز!
گوک: با این حال دزدهای بزرگتر از شما هم وجود دارند.
دزد: آقا، من نمیفهمم که آنها چطور عمل میکنند. اما من باید ــ تمام عمرم ــ من باید زندگی کنم. ــ خب! و حالا کیف پولتان را رد کنید بیاد!
(گوک کیف پولش را به او میدهد. دزد به سرعت میرود.)
گوک (تنها): تمام این چیزها بسیار عجیب و غریبند. مردم باید آنقدر با زندگی دست و پنجه نرم کنند که اصلاً وقت فکر کردن به مرگ را ندارند. به این جهت میدوند و عجله میکنند ــ تا ترکیدن از شهوت زندگی.
(یک انتحار کننده ظاهر میشود و به گوک برخورد میکند.)
گوک: مرد جوان، کجا با این عجله؟
انتحار کننده: من برای کشتن خود به رود دانوب میروم.
گوک: اما چرا؟ 
انتحار کننده: عشقم مرا ترک کرده و من برای کشتن خود به رود دانوب میروم.
گوک: مرد جوان، فردا ساعت دوازده ظهر جهان نابود میشود.
انتحار کننده: و من برای کشتن خود به رود دانوب میروم.
گوک: بگید ببینم، و شما تا فردا ظهر اصلاً نمیتوانید تحمل کنید؟
انتحار کننده: عشقم ترکم کرده و من برای کشتن خود به رود دانوب میروم.
گوک: اما یک کمی صبر کنید. فردا ظهر همه چیز غرق میشود!
انتحار کننده: کار از محکم کاری عیب نمیکند!
گوک: اما مرد جوان. فردا ظهر ...
انتحار کننده (در حال رفتن): من برای کشتن خود به رود دانوب میروم. (میرود.)
گوک: خب، مؤفق باشید! (او مقابل پرده میآید و پرده پشت سر او میافتد.) حالا من در خیابان ول میگردم، دوازده ساعت قبل از نابودی جهان! و انسانها چه میکنند؟ آنها دزدی میکنند ــ از روی بیتفاوتی محض. آنها خود را میکشند ــ از روی حماقت محض ــ آنها از شادی میگریند. آنها از بدبختی آواز میخوانند. آنها همه دیوانهاند! من انسانها را درک نمیکنم! بله آنها همه دیوانهاند! (او خارج میشود.)
(پرده به سرعت برای هشتمین صحنه باز میشود.)

صحنه هشتم
(دیوار جلوئی یک خانه. دختر ترشیده یک پنجره را باز میکند و قفس پرندهاش را به یک قلاب روی دیوار آویزان میکند، تا طوطی بتواند حمام آفتاب بگیرد.)
دختر ترشیده: لورا!
طوطی: لورا!
دخر ترشیده: لورا قند میخواد؟
طوطی: قند میخواد!
دختر ترشیده: من برات قند زیاد و سمولینا خریدم! و چربی خوک! و وقتی نابودی جهان بیاید و خانم آقای مشاور عاقبت بیاید و بخواهد از من چربی خوک قرض بگیرد بعد من به او خواهم گفت: "بله، خانم آقای مشاور، شما میتونستید خودتون به موقع تدارکات ببینید. شما میتونستید کمی پسانداز کنید، بجای اینکه با این آقای مویلنباخِر که میتونید جای مادرش باشید هر یکشنبه به گردش بروید!"
طوطی: میتونستید مادرش باشید!
دختر ترشیده: این شخص متکبر همیشه وقتی من بر حسب تصادف از میان سوراخ کلید نگاه میکنم، فقط بخاطر لجاجت و عصبانی کردن من به عکس شوهر خدا بیامرزش آقای مشاور نگاه میکنه! همین دیروز صریحاً با "دوشیزه" خطابم کرد. "دوشیزه لورا!" و این کنایه پایان نیافتنی! "شما خانمهای ازدواج نکرده این را درک نمیکنید!"
طوطی: شما خانمهای ازدواج نکرده درک نمیکنید!
دختر ترشیده (حالا کاملاً با طوطی صحبت میکند): په! اگه من به وقتش میخواستم، حالا من هم امروز بیوهای مثل او بودم. خانم آقای مشاور، شما این را خوب میدانید! اما من بیش از حد احمق بودم، همونطور که تو هم میدونی، لورا! من بیست و هشت سال پسانداز کردم، و بعد در سال بیست و دوم تورم شروع شد و همه چیز از بین رفت. و فقط حماقت من عشق آقای روسوُرم را نابود کرد. آه، او منو خیلی دوست داشت! من هرگز کلمات خداحافظیشو فراموش نمیکنم: "من از اینکه احساسم به طرف آدم احمقی مثل تو گمراه شده عمیقاً متأسفم." اوه، ــ او یک مرد پایبند به اصول اخلاقی بود!
طوطی: یک مرد اخلاقی!
دختر ترشیده: اما این بار خودمو به آقای روسوُرم سابق شایستهتر نشون دادم! من تمام پساندازم رو در اوراق قرضه پایان دنیا سرمایه گذاری کردم! و سالانه پنج در صد سود میبرم.
طوطی: سود میبرم! سود میبرم!
دختر ترشیده: که اینطور؟؟ باز هم فکر میکنی که از من باهوشتری؟ بله من خودم در بانک بودم، همونطور که تو میدونی! و من با یک آقا صحبت کردم. نه با کارمند دونپایهای که پشت گیشه میشینه. اوه نه! با یک آقای دیگه، با آقای مسنتری که پشت میز بزرگ جلوی ماشین حساب سلطنت میکنه! یک مرد بالغ! اما همچنین یک انسان بی باک! او خودش شخصاً یک برگ از اوراق قرضه با بهره پنج در صدی رو به من نشون داد.
طوطی: پنج در صد! پنج در صد!
دختر ترشیده (با هیجان بیشتر): امروز در روزنامه، سیاه روی سفید نوشته شده بود، پسانداز کنندگان کوچک وطنپرست در زمان نابودی جهان محافظت خواهند گشت! همچنین افراد متکبری مثل تو و خانم آقای مشاور چه بخواهند یا نحواهند باید به آن باور کنند!
طوطی: باید به آن باور کنند.
دختر ترشیده: خب ببین! ما که تمام عمر اعتمادمونو به خدا حفظ کردهایم، باید یک بار هم از او تشکر دریافت کنیم!
طوطی: تانک! تانک! تانک!
دختر ترشیده (لرزان): تو که فکر نمیکنی من بخاطر اظهارات متلاشی شده تو با یادآوری جنگ به وحشت بیفتم؟
جنگ! جنگ!
دختر ترشیده (وحشتزده): اما در سخرانی بزرگ دیروز گفته شد: "من خوشبینم و خوشبین هم باقی میمونم ..."
طوطی: خودبینم! خودبینم!
دختر ترشیده (ملتمسانه): اما من پسانداز کردم! و فالگیر آقای روسوُرم جدیدی برام پیشگوئی کرد! و من اونو اینطور در خیالم تصور کردم ــ یک خانه ساده، اما خانهای متوسط ــ و من بعنوان خانم ساده،  اما خانم خانهدار طبقه بالا ...
طوطی: خانم بسه! بسه! لورا قند میخواد!
دختر ترشیده: لورا قند میخواد!
طوطی: لورا میخواد از قفس بیرون بیاد!
دختر ترشیده: لورا میخواد از قفس بیرون بیاد؟ لورا باید تو قفس بمونه!
طوطی: لورا باید تو قفس بمونه!
دختر ترشیده: تو قفس بمونه. تو قفس ...
طوطی: تا ابد! تا ابد!
(تاریک.)

صحنه نهم
(پارک. گوک بر روی نیمکتی خوابیده است. یک نگهبان وارد میشود.)
نگهبان: هی، شما! ــ اینجا چه کار میکنید؟ آیا کار مشخصی دارید؟
گوک: من انتظار نابودی جهان را میکشم.
نگهبان: مگر نمیدانید که استفاده از مکانهای عمومی بعنوان استراحتگاه زشت است؟
گوک: شما این را به من میگوئید؟ ــ این اهمیتی ندارد!
نگهبان: شما اصلا چه کسی هستید؟ کارت شناسائیتان کجاست؟ (به صورتش نور میاندازد.) آهان. شما به کارت شناسائی احتیاج ندارید. شما را همه میشناسند! شما گوک هستید، درسته؟
گوک: آنهم چه گوکی! اما همه این چیزها بیتفاوت است. فردا ظهر شاید یک مولکول از بدن شما با یک مولکول از بدن من ملاقات کند ...
نگهبان: آقا، من این کار را منع میکنم! من بعنوان شخیت اداری دارای مولکول نیستم، بگذریم از اینکه نمیدانم اصلاً مولکول چیست!
گوک: مهم نیست ... مهم نیست ...
نگهبان: برای شما هیچ چیز مهم نیست! یک شهروند ایدهآل! آهان، چونکه فکر میکنید فردا زمین ویران میشود؟
گوک: بله. ساعت دوازده ظهر، آقای بازرس. بزرگترین توقف کسب و کار برای کل مؤسسات زمینی ...
نگهبان: شما بگید، اما من آن را باور نمیکنم!
گوک: من این را فکر میکردم.
نگهبان: شما لازم نیست فکر کنید!
گوک: این را هم خوب میدانم.
نگهبان: شما لام نیست چیزی را بدانید!
گوک: همچنین این را هم آموختم. اما در هر حال جهان نابود میشود.
نگهبان: من این را باور نمیکنم! هنوز هیچ دستور اداری در این مورد داده نشده است. آقا، آیا میدانید شما چه هستید؟
گوک: ناامید.
نگهبان: کاملاً درست است. تا اندازهای دیوانه. شما به آمریکا تعلق دارید!
گوک (گوش میسپرد): آمریکا؟
نگهبان: آنجا همه مانند شما دیوانهاند. حالا آنها آنجا یک کشتی فضائی ساختهاند، و میخواهند چند آدم را با آن نجات دهند. اما من این را باور نمیکنم.
گوک (در حال پریدن از جا): کشی فضائی؟ آمریکا؟ البته! آمریکا! تکنولوژی! ترقی!
نگهبان: من این را باور نمیکنم.
گوک: آزادی!
نگهبان: من این را باور نمیکنم.
گوک: رهبران شکست خوردهاند ــ زیردستان شکست خوردهاند ــ تکنولوژی تمدن را نجات خواهد داد!
نگهبان: من این عبور و مرور ترافیک فضائی را باور نمیکنم. و میدانید چرا؟ چون آنجا اصلاً هیچ قوانین عبور و مروری وجود ندارد. بدون قوانین ترافیک ــ هیچ ترافیکی!
گوک: آخرین امید!
نگهبان: آخرین دیوانگی!
گوک (او را بغل میکند): من از شما متشکرم. شما یک نجات دهنده فرهنگ هستید!
نگهبان: این را خودم میدانم! ولم کنید!
گوک (در حال چرخیدن به دور او): آمریکا! من به سمت آمریکا پرواز میکنم!
نگهبان: شما بیشتر به اشتاینهوف تعلق دارید!
(تاریک.)

صحنه دهم
(تاریکی کامل. بلندگو روشن میشود.
بلندگو: سلام! رادیو لندن! ما ساعت را اعلام میکنیم. (صدای ضربات ناقوس.) ساعت یازده و نیم است. درست نیم ساعت دیگر جهان نابود میشود. ما اخبار را گزارش میدهیم. عناصر غیر مسئول شایعه پخش کردهاند که اقدامات رسمی دولتی برای حفاظت از ملت در برابر نابودی جهان ناکافی بودهاند. خیابانهای لندن مملو از مردم ناآرام است. سردبیران دیلی میل که به نحو خوشبینانهای در باره این رویداد ابراز عقیده کرده بودند مجروح شدهاند. یک حمله پلیس در مجموع پانزده نفر تلفات داشت. در بین کشته شدگان چهار نفر پلیس دیده میشود. درگیریها در ایست اند ... (ارتباط قطع میشود. بعد از وقفه کوتاهی:) سلام! سلام! رادیو پاریس! بخشدار با قاطعیت شایعه قبول نکردن اختراع ادعائی پروفسور گوک را به شدت تکذیب میکند. محل پلاز دو لوپرا از مردم به هیجانآمده پر شده است، مردمی که با فریادهای "ما میخواهیم زنده بمانیم!" و "حفاظت در برابر نابودی جهان!" در برابر نیروهای ضد شورش مقاومت میکنند. سرپیچی از دیسیپلین ارتش پیآمد سخت دادرسی نظامی به همراه خواهد داشت. در پاریس حکومت نظامی برقرار شده است ... (گزارش قطع میشود. مکث.) سلام! رادیو برلین! امپراتوری با خونسردی رویداد در حال وقوع را زیر نظر میگیرد. هیچکدام از اخبار در مورد تظاهرات در هامبورگ، کلن، فرانکفورت، لایپزیک و برلین حقیقت ندارند. سخنرانی وزیر تبلیغات ــ "نابودی جهان ــ یک حمام تقویت کننده و سودمند" ــ با تشویق فراوان روبرو گشت. تمام شایعات شورش در ... (گزارش قطع میشود. مکث.) سلام! رادیو نیویورک! اخبار. مخترعی به نام ویلیام یک کشتی فضائی ساخت و هر یک از پنجاه محل مسافرین را به قیمت سی میلیون دلار کرایه داد، در سراسر آمریکا به این خاطر شور و هیجانی ایجاد شده است. در تمام شهرهای بزرگ اعتصاب عمومی اعلام میشود. یک هیئت از انجمن کشاورزان این سؤال را از پرزیدنت میپرسد که به چه دلیل پنجاه نفر از ثروتمندترین افراد آمریکا زمین را ترک کردهاند و آیا ترتیبی برای حفاظت از مردم در برابر پایان جهان ...
(در اثنای آخرین کلمات صحنه نمایش روشن میشود. و.و. راکفورد، همسرش، سکرترش ویولت، ستاره سینما وینی وینستون، یک خبرنگار زن و نویسنده وود دور هم جمعاند. در پسزمینه یک کشتی فضائی دیده میشود.)
راکفورد: دوشیزه ویولت، این دستگاه لعنتی را خاموش کنید.
(سکرتر این کار را میکند. بلندگو خاموش میشود.)
خانم راکفورد: عسلم، به من بگو، مستر ویلیام کجاست؟
راکفورد: او فوری برای بردن ما میآید. او فقط موتورها را بررسی میکند. سپس پرواز میکنیم.
آقای وود: ما هنوز پانزده دقیقه وقت داریم. وینی وینستون، آیا شما هیجانزدهاید؟
وینستون: وود عزیز، من با کلارک گیبل فیلم بازی کردهام، و از آن به بعد هیچکس و هیچ چیزی مرا دیگر به هیجان نمیآورد.
زن خبرنگار: آقای راکفورد، آیا این حقیقت دارد که شما ده دقیقه پس از پرواز از هر خطری دور هستید؟
راکفورد: بله. دوشیزه شما چه کسی هستید؟ آیا شما هم با ما پرواز میکنید؟
زن خبرنگار: نه. من از "نیویورک تریبون" هستم. ما میخواهیم پنج دقیقه قبل از نابودی جهان یک ویژهنامه منتشر کنیم.
سکرتر: رادیو گزارش میدهد که مردم در شیکاگو به ساختمان فرماندار یورش بردهاند.
راکفورد: این رادیوی لعنتی را خاموش کنید!
خانم راکفورد: و خونسرد باشید، دوشیزه ویولت. شما یک بینی کاملاً سرخ دارید! آیا برای حفظ پوست پودر استفاده میکنید!
وینستون: این نابودی وحشتناک جهان! من شنیدهام که در فضا هوا خیلی سرده. این ویرانگر رنگ پوست صورتمه.
آقای وود: وینی وینستون، شما باید بزرگی لحظه را درک کنید. وقتی من تصور میکنم که زمین بیست دقیقه دیگر در یک کیلومتری پائین ما با سر و صدای فوقالعادهای با جرم آسمانی دیگری تصادف خواهد کرد ــ شهرهای جهان با غرش سهمگینی درهم میشکنند ــ آسمانخراشها مانند جعبه کبریتی خم میشوند ــ آتشفشانها فوران میکنند ــ فریاد مرگ صدها میلیون انسان به سمت ما میآیند ــ دریائی از شعلههای آتش هر چیز زندهای را میبلعد ــ اقیانوسها تمام قارهها را میپوشانند ــ وقتی من به این فکر میکنم، بعد نمیدانم که آیا باید در باره آن یک درام یا فقط یک شعر قدرتمند بنویسم.
زن خبرنگار: چه مدت قصد دارید آن بالا بمانید؟
راکفورد: فکر کنم سه ماه.
زن خبرنگار: شما در این مدت چه میکنید؟
خانم راکفورد: میدانید، من شنیدهام که یک عصر یخبندان جدیدی در زمین رخ میدهد. من برای برف پاروکنهای بیچاره دستکش میبافم.
سکرتر: آقای راکفورد، در اسپانیا و فرانسه انقلاب شده است.
راکفورد: آنجاها همیشه انقلاب رخ میدهد.
سکرتر: اما از تمام کشورها گزارش میدهند که در خیابانها صحنههای وحشتناکی ...
راکفورد: این رادیوی لعنتی را خاموش کنید!
خانم راکفورد: ویولت، خونسردیِ بیشتر.
وینستون: آموزش و پرورش بیشتر!
آقای وود: سخاوت بیشتر در زیبائیشناسی!
(پروفسور گوک وارد صحنه میشود.)
گوک: آیا من افتخار صحبت کردن با خانمها و آقایانی را دارم که میخواهند خود را به محل امن برسانند؟
راکفورد: پروفسور عزیز، ما در درجه اول خود را نجات نمیدهیم. بلکه ما در درجه اول آنچه که بشریت پس از فاجعه به آن محتاج خواهد گشت را نجات میدهیم، تا فرهنگش را دوباره اشاعه دهیم. البته اگر چند نفر باقی بمانند.
گوک: درست به همین دلیل من اینجا هستم. من در این جعبه چیزهائی برای بشریت جمع کردهام.
زن خبرنگار: چه چیزهائی؟
گوک:آه، چیزهای مختلف. برای مثال یک کتاب آموزش خواندن و نوشتن برای شاگردان کلاس اول دبستان.
خانم راکفورد: یک کتاب آموزش الفبا؟
گوک: بچهها باید بعداً خواندن یاد بگیرند. ــ سپس مهمترین کتب درسی علمی را ...
آقای وود: کتب درسی؟
گوک: سپس ــ توضیح اعلامیه حقوق بشر از انقلاب فرانسه سال 1789...
وینستون: او مسخره است!
گوک: و برخی از کتابها و دستگاههای دیگر ــ بسیار پیچیده ــ بسیار ابتدائی ــ همه اینها بعداً مورد نیاز واقع میشوند ...
راکفورد: پروفسور، ما برای مجموعه نادرتان جا نداریم. محل چمدانهای ما با وسائل مهمی پر شده است: اوراق سهام ما فقط نیمی از آنجا را پر ساخته است.
گوک: اما آقای راکفورد ...
راکفورد: ما اصلاً وقت نداریم. در سه دقیقه دیگر باید حرکت کنیم. دوشیزه ویولت، از مستر ویلیام بپرسید که آیا میتوانیم سوار شویم.
(سکرتر با عجله میرود.)
گوک: دوشیزه ...
زن خبرنگار: وقت نیست. من باید گزارش را به هیئت سردبیران تلفنی خبر دهم.
راکفورد: صبر کنید! در مصاحبه من این را هم اضافه کنید: زنان و مردان آمریکائی! ما پنجاه مسئول متأسفانه باید قبل از نابودی جهان زمین را ترک کنیم، زیرا ما برای بررسی بهتر باید از نقطه بالا حادثه را تماشا کنیم. ما به شما که برای دیدن این حادثه بزرگ اجازه ماندن دارید حسادت میکنیم! به این افتخار کنید! شماها بعداً میتوانید به فرزندان و نوههای خود بگوئید: "همچنین من هم آنجا بودم!" تحمل کنید! شما برای آمریکا میمیرید! اما تا زمانیکه فرصت است، اوراق بهدار نابودی جهان را بخرید! ــ خب، این همه چیز است.
گوک نه، این همه چیز نیست! به مردم بگوئید که آنچه اینجا رخ میدهد ــ یک ــ یک ــ هیولا مانند ...
(سکرتر سراسیمه وارد میشود.)
سکرتر: آقای راکفورد! آقای راکفورد! مستر ویلیامز را نمیشود پیدا کرد! این نامه روی صندلی خلبان قرار داشت که برای شما نوشته شده است!
راکفورد (نامه را از دست او میقاپد و آن را میخواند): "به پنجاه مسافر کشتی فضائیم! خانمها و آقایان، من بخاطر میلیونها دلارتان از شماها تشکر میکنم. شماها سه هفته آخر زندگیم را بسیار دلپذیر ساختید. این سه هفته آخرین هفتههای شماها هم بود. کشتی فضائی من قادر نیست حتی کارهای یک اسباببازی کودکانه را انجام دهد، چه برسد به اینکه انتظاراتی که از آن دارید را برآورده سازد. این کشتی حتی نمیتواند از جایش تکان بخورد! شبِ همه شماها بخیر، و نابودی جهان دلپذیری برایتان خواهانم! ارادتمند شماها پ. ویلیامز." ــ هوم، پس بدون شک ...
(زنها جیغ میکشند. صحنه ناگهان تاریک میگردد. صدای گریه و زاری نزدیکتر میشود. جیغ و سر و صدا قطع میشود، دوباره طنین میاندازد تا باز در دوردست محو شود.)

صحنه یازدهم
(در کائنات. خورشید بر تخت سلطنتش نشسته است. زحل، مریخ و ناهید میرقصند. ستاره دنبالهدار داخل میگردد.)
خورشید (خشمگین): پس تو اینجائی!
مریخ: بله، بگید ببینم، چه به یادتان افتاده؟
ناهید: ما اینجا ایستادهایم و فکر میکنیم که هر لحظه: دَنگ ... بوم ...
خورشید: ... حالا آقای کونراد دو هزار کیلومتر ناقابل قبل از هدف ترمز میکند ...
مریخ: ... سه بار به دور زمین تلو تلو میخورد ــ خود را میچرخاند ...
ناهید: ... و آسوده بال زنان بازمیگردد!
خورشید: مسئولیت خود را انجام دهید! شما ستاره دنبالهدار ِ تیره بخت!
مریخ: خیلی ساده است، او وحشت داشت!   
زحل: ببخشید، من باید از او دفاع کنم. او حتماً با خود فکر کرد که یک برخورد در هر حال زائد است: زیرا که انسانها دیر یا زود همدیگر را نابود میکنند!
ناهید: شما چرا این فکر را میکنید؟
زحل (دوربین قویای را نشان میدهد): من با این وسیله مشاهداتم را انجام دادهام. آیا درست نمیگم، آقای کونراد؟
کونراد: نه.
خورشید: بسیار خب، شما ستاره ثابت آسمان، چرا زمین را معاف داشتید؟
کونراد: وقتی من نزدیک زمین میشدم او را کمی شناختم.
خورشید: و بعد؟
کونراد: و ــ من عاشقش شدم.
ناهید: عاشق؟؟؟
کونراد: بله، عاشق. زمین من ... ("ترانه زمین" را با هم بخوانیم):
زیرا نزدیک، خیلی نزدیکتر از آنچه شما درک میکنید،
من زمین را دیدم.
من آن را پر از دانههای طلائی دیدم،
از سایه هواپیمای بمبافکن راه راه گشته
و پر از غرش ماشینها.
من زمین را دیدم که ایستگاه رادیوها بر آن تف میکردند؛
آنها موجهائی از دروغ و نفرت پخش میکردند.
من زمین را بی بضاعت و شپشزده دیدم ــ و خوشبخت
با ثروتی بی پایان.
پر از گرسنگی و پر از نان است این زمین،
پر از زندگی و پر از مرگ است این زمین،
در فقر و در ثروت بی حد و مرز.
پر برکت و لعنت گشته است این زمین،
پر از شعلههای سفید زیبائیست این زمین،
و آیندهاش باشکوه است و بزرگ.
زیرا نزدیک، بسیار نزدیکتر، از آنچه شما میانگارید،
این آینده در پیش است.
من دیدم که چطور در میان بذرها بالغ میگردد،
سایههای چهره زمین پرسه زنان
به سمت ستارهها صعود میکنند.
من میدانم، بزودی از ایستگاهی به ایستگاه دیگر پرواز خواهد کرد
گزارش روز، وقتی زمین سالم شود.
سپس این زمین لذت میبرد، رها میسازد و سعادتمند،
با ثروتی بی پایان.
پر از گرسنگی و پر از نان است این جهان،
پر از زندگی و پر از مرگ است این جهان،
در فقر و در ثروت بی حد و مرز.
پر برکت و لعنت گشته است این زمین،
پر از شعلههای سفید زیبائیست این زمین،
و آیندهاش باشکوه است و بزرگ.
پایان.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر