مسیح خندان.

مسیح بر روی سنگ تقریباً گرد و بزرگی مینشیند، یک پا را روی پای دیگرش میاندازد، مدتی فکر میکند، بعد دو انگشت نشانه و میانی دست چپش را به شقیقه میفشرد و دست راستِ روی زانو قرار داده شده را طوریکه انگار تلاش برای یافتن پاسخ کلافهاش کرده باشد مدام به طرف آسمان و زمین میچرخاند:
"چرا زندهام میسازند ... چرا باز مرا میکشند!؟ ...  چه ابلهانه! ... حتماً بخاطر جشن گرفتن و برگزاری مراسم سوگواریست! ... مسخرهتر از این نمیشود! ... شورش را درآوردهاند! ..."

من کنار رود بر خاک نشسته بودم و مسیح را در آب میدیدم. با خود زمزمه کنان میگویم:
"زنده میسازند با خاک ای مصری
مصرعی، آب روانی،
هرچه هستی میری!"

مسیح که خود را پسر خدا میپنداشت زمزمهام را میشنود!
با خود میاندیشد:
"چه کسی از زمانهای دور چنین میخواند!؟... مصرعی! ... آب روانی! ... هرجه هستی میری! ... هرجه هستی میری؟؟!! ... خیلی وحشتناک است! ... خیلی وحشتناک! ... زنده میسازند با خاک ای مصری! ... که اینطور!! ...  پس با خاک زنده میسازند!! ..."

به فرمان او؛
جبرئیل به رویش خاک میپاشد،
خدا باران.

و اکنون مجسمهای از خاک آنجا،
نشسته بر بالای سنگی بزرگ،
در حال خندیدن است،
و بر صلیب چوبین کنار سنگ:
با دو صفر  بزرگ
تولد و تاریخ مرگِ مجسمهساز حک شده است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر