اوه، ما زنده‌ایم! (1)

پرده دوم
صحنه اول
اتاق اوا برگ
اوا برگ از تختخواب میجهد، شروع میکند با عجله به لباس پوشیدن
کارل توماس (در تختخواب): کجا میخوای بری؟
اوا برگ: سر کار، جوانِ عزیز.
کارل توماس: ساعت چنده؟
اوا برگ: شش و نیم.
کارل توماس: هنوز تا ساعت هشت دراز بکش. ادارهتون ساعت نه شروع میشه.
اوا برگ: من باید قبلاً به سندیکا برم. یک هفته دیگه انتخابات است. آنها برای زنها اعلامیه افتضاحی چاپ کردهاند. من شب گذشته وقتی تو خوابیده بودی یک متن جدید آماده کردم.
کارل توماس: این زندگیِ بدون کار روز به روز منو تنبل‌تر میکنه.
اوا برگ: بله، زمانش رسیده که تو کار پیدا کنی.
کارل توماس: گاهی فکر میکنم ... آیا شماها این آرایش رو <مو رو پیشانی> مینامید؟
اوا برگ: ازش خوشت میاد؟ ... خیلی احمقانه است که منطقه شش هنوز فاقد آدمهای قابل اعتماده. کاغذها را کجا گذاشتم؟ ... آها اینجا. (میخواند، تصحیح میکند، مینویسد.)
کارل توماس: آرایش بهت میاد، چونکه تو یک چهره داری. زنانِ بدون چهره باید مراقب خودشون باشند. آرایش برهنه میسازد. چند نفر برهنگی را تحمل میکنند؟
اوا برگ: اینطور فکر میکنی؟
کارل توماس: چهرهها در خیابان و در متروها وحشتناک است. من در گذشته هرگز ندیده بودم که چه تعداد کمی از مردم دارای چهره هستند. اکثراً تودههای گوشتِ از وحشت و خودپسندی پف کردهاند.
اوا برگ: پایان بد نیست ... آیا آدم در جائی که بودی اشتیاق به زنان دارد؟
کارل توماس: من در هفت سال اول به گور سپرده شده بودم ... در آخرین سال بسیار رنج کشیدم.
اوا برگ: بعد آدم چه کار میکند؟
کارل توماس: بعضیها فکر میکنند که معشوق مثل یک جوانک است، دیگران فکر میکنند که روتختی یا یک قطعه نان و یا تکهای پارچه رنگی معشوقهاش است.
اوا برگ: باید آخرین سالِ بیداری بهت خیلی بد گذشته باشه.
کارل توماس: من اغلب برای گرم شدن متکا را مثل یک زن حریصانه به خودم فشار میدادم.
اوا برگ: در هر یک از ما سگها پارس میکنند ... کارل، تو باید کار پیدا کنی ...
کارل توماس: به چه خاطر ... اوا، با من بیا. ما به یونان سفر میکنیم. به هند. به آفریقا. باید هنوز یک جائی انسانها زندگی کنند، کودکانه، آنها هستند، فقط هستند. در چشمهای آنها آسمان و خورشید و ستاره درخشان میچرخند. که هیچ چیز از سیاست نمیدانند، که فقط زندگی میکنند و مجبور نیستند همیشه مبارزه کنند.
اوا برگ: حالت از سیاست بهم میخورد؟ تو فکر میکنی می‌تونی از حلقهاش خارج بشی؟ فکر میکنی میتونی بخاطر خورشیدِ جنوبی، بخاطر درختان نخل، بخاطر فیلها و لباسهای رنگی زندگی واقعی مردم رو فراموش کنی؟ بهشتی که تو خوابشو میبینی وجود نداره.
کارل توماس: از زمان دیدارم با ویلهلم کیلمن دیگه دوست ندارم. برای چه؟ برای اینکه افرادی مانند ما شبیه به تصاویر تحریف شده سالمندان در آینه در جهان پوزخند بزنند؟ ممنون. تو باید برای من فردا و رویای آینده باشی. من بجز تو هیچ چیز دیگه نمیخوام.
اوا برگ: بنابراین فرار؟
کارل توماس: تو اسمشو فرار بگذار. کلمات چه اهمیتی دارند.
اوا برگ: تو خودتو گول میزنی. همین فردا بیصبری گازت میگیره، دلتنگی برای ... سرنوشت.
کارل توماس: سرنوشت؟
اوا برگ: چون ما نمیتونیم تو این هوای پر از کارخانه و حیاطهای خلوت نفس بکشیم. چون ما در غیر این صورت مثل حیواناتِ اسیر خواهیم مُرد.
کارل توماس: آره، حق با توست.
(کارل توماس شروع میکند به لباس پوشیدن.)
اوا برگ: کارل تو باید به دنبال یک آپارتمان دیگه بگردی.
کارل توماس: اوا، دیگه اجازه ندارم پیش تو زندگی کنم؟
اوا برگ: راستشو بخوای، نه.
کارل توماس: آیا صاحبخونه غرغر میکنه؟
اوا برگ: من این عادت رو ترکش دادم.
کارل توماس: پس چرا نباید اینجا بمونم؟
اوا برگ: من باید بتونم تنها باشم. منو درک کن.
کارل توماس: آیا تو به من تعلق نداری؟
اوا برگ: تعلق داشتن؟ این کلمه مُرده. هیچکس به دیگری تعلق نداره.
کارل توماس: ببخش، من یک کلمه اشتباه انتخاب کردم. آیا من معشوق تو نیستم؟
اوا برگ: منظورت این است که چون من با تو خوابیدم.
کارل توماس: این پیوند نمیزنه؟
اوا برگ: یک نگاه که من با مردم غریبه در خیابان رد و بدل میکنم میتونه منو عمیقتر از یک چنین شبهای عشقبازیای که بجز یک بازیِ بسیار زیبا چیز دیگری لازم نیست باشه پیوند بزنه.
کارل توماس: و چه چیز رو تو جدی تلقی میکنی؟
اوا برگ: این را من جدی میگیرم. بازی را هم جدی میگیرم ... من یک انسان زندهام. آیا چون نبرد میکنم باید از زندگی صرفنظر کنم؟ این عقیده که یک انقلابی باید از هزاران شادیهای کوچک زندگی صرفنظر کند پوچه. همه باید در زندگی شرکت کنند، این چیزیه که ما میخواهیم.
کارل توماس: چه چیز برای تو ... مقدسه؟
اوا برگ: چرا کلمات عرفانی برای چیزهای انسانی به کار میبری؟ ... وقتی تو به من نگاه میکنی ... وقتی من با تو صحبت می‎کنم متوجه میشم که هشت سالِ گذشتهای که تو در آنها <دفن> شده بودی ما را بیشتر از یک قرن تغییر داده.
کارل توماس: آره، من گاهی فکر میکنم که از نسل مفقود‎الاثر شده‌ای هستم.
اوا برگ: جهان پس از آن اپیزود چه تجربهای کرد.
کارل توماس: تو از انقلاب اینطور صحبت میکنی!
اوا برگ: این انقلاب یک اپیزود تمام شده بود.
کارل توماس: چه باقی موند؟
اوا برگ: ما باقی موندیم. اراده ما به صداقت و نیروی ما برای کار جدید باقی موند.
کارل توماس: و اگر تو در این شبها باردار بشی؟
اوا برگ: من اونو به دنیا نخواهم آورد.
کارل توماس: چون تو دوستم نداری؟
اوا برگ: چرا از چیزهای دیگه صحبت میکنی.
کارل توماس: اگه من حالا کلمات احمقانه بگم، کلمات اشتباه، تو به آنها گوش نده، به غیر قابل بیانها گوش کن، به آنهائی که تو هم شک نداری. من به تو احتیاج دارم. من تو رو در روزهائی و زمانیکه ما ضربات قلب زندگی رو میشنیدیم پیدا کردم، زیرا که ضربات مرگ بلند و غیر قابل توقف میکوبید. من خودمو در این زمانه نمیتونم اداره کنم. به من کمک کن، به من کمک کن! شعلهای که میگداخت خاموش شده است.
اوا برگ: تو اشتباه میکنی. طور دیگه‌ای میگدازد. غیر احساساتیتر.
کارل توماس: من اونو هیچ کجا احساس نمیکنم.
اوا برگ: تو چه میبینی؟ تو از روز در بیرون میترسی.
کارل توماس: طور دیگه صحبت کن.
اوا برگ: اما اجازه بده صحبت کنم. یا تو نیرو برای شروعی جدید به دست میاری یا اینکه از بین میری. تو را از روی همدردی در رویای اشتباهی نگاه داشتن جنایت خواهد بود.
کارل توماس: پس تو همدردی میکردی؟
اوا برگ: احتمالاً. من زیاد مطمئن نیستم. هرگز یک دلیل به تنهائی باعث کاری نمیگردد.
کارل توماس: چه تجربهای در این سالها تو رو اینطور سخت ساخته؟
اوا برگ: دوباره تو از مفهوماتی استفاده میکنی که دیگه درست نیستند. من اعتراف میکنم که یک کودک بودم. ما دیگه نمیتونیم کودک باشیم. ما نمیتونیم روشنبینی و دانشی که در ما رشد کرده بود را مانند یک اسباببازی که دیگر دوست نداریم به گوشهای پرتاب کنیم. تجربه ــ البته، من خیلی تجربه کردهام. مردها و موقعیتها را. هشت سال است که من کار میکنم، همانطور که مردها در گذشته کار میکردند. هشت سال است که من برای هر ساعت از زندگیم تصمیم میگیرم. به این دلیل همانطور هستم که هستم ... آیا فکر میکنی که این برایم راحت بود؟ اغلب وقتی در یکی از این اتاقهای مبله مینشستم، خودم را بر روی تختخواب پرتاب میکردم ... و مانند آدم خرد شدهای گریه میکردم ... فکر می‌کردم که دیگه نمیتونم زندگی کنم ... بعد کار آمد. حزب به من احتیاج داشت. من دندانها را بر روی هم فشردم و ... عاقل باش کارل. من باید به اداره برم. (فریتس و گرته از میان در نگاه میکنند. دوباره ناپدید میشوند.) صبح را اینجا بمان. پول لازم داری؟ از رویِ غرور احمقانه نه نگو. من به تو به عنوان یک رفیق کمک میکنم، تمام. خداحافظ.
(اوا برگ میرود. کارل توماس ثانیههائی تنها میماند. فریتس و گرته، فرزندان صاحبخانه در را میگشایند و با کنجکاوی نگاه میکنند.)
فریتس: اجازه است داخل شویم؟
گرته: ما میخواهیم شما را ببینیم.
کارل توماس: بله، بیائید تو.
(فریتس و گرته داخل میشوند، هر دو کارل را تماشا میکنند.)
فریتس: چون ما باید به زودی بریم.
گرته: ما بلیط سینما داریم.
فریتس: و امشب به مسابقه بوکس میریم. آیا میخواهید بوکس بازی کنیم؟
کارل توماس: نه، من نمیتونم بوکس بازی کنم.
فریتس: عجب.
گرته: اما میتونید برقصید، درسته؟ آیا رقصهای چارلزتون و بلَک بوتم را میفهمید؟
کارل توماس: نه.
گرته: حیف ... شما واقعاً هشت سال در تیمارستان بودید؟
فریتس: گرته نمیخواد آن را باور کند.
کارل توماس: بله، بودم.
گرته: و قبلاً به مرگ محکوم شده بودید؟
فریتس: مادر برای ما تعریف کرد. او آن را در روزنامه خوانده بود.
کارل توماس: مادرتون اتاق اجاره میده؟
گرته: البته.
کارل توماس: مادرتون فقیره؟
فریتس: مادر همیشه میگه که امروزه فقط کسی که کسب و کار غیر قانونی میکنه ثروتمنده.
کارل توماس: آیا شماها میدونید که من به چه خاطر به مرگ محکوم شدم؟
گرته: چون شما در جنگ شرکت داشتید.
فریتس: غاز! چون او در انقلاب شرکت داشت.
کارل توماس: شماها در مورد جنگ چی میدونید؟ آیا مادر براتون از جنگ تعریف کرده؟
گرته: نه، مادر تعریف نکرده.
فریتس: ما اما باید در مدرسه جنگها را یاد بگیریم.
گرته: که در چه روزی جنگها بودند.
فریتس: چرند، اینکه جنگ جهانی باید میآمد. انگار که ما به اندازه کافی نباید در درس تاریخ بیاموزیم. از 1618 تا 1648 جنگهای سیساله طول کشید. 
گرته: سی سال.
فریتس: جنگهای سی ساله نصف آنچه که ما باید در جنگ جهانی بیاموزیم هم نمیشوند.
گرته: و با این وجود فقط چهار سال طول کشید.
فریتس: جنگ لیژ، جنگ کنار رود مارنه، جنگ وردن، جنگ تاننبرگ ...
گرته: و جنگ ایپر.
کارل توماس: چیز بیشتری از جنگ نمیدونید؟
فریتس: این برامون کافیه.
گرته: و آن هم چه کافی بودنی! آخرین بار نمره قبولی نگرفتم، چون 1916 رو با 1917 اشتباه گرفته بودم.
کارل توماس: و ... از انقلاب چی میدونید؟
فریتس: از انقلاب نباید اعداد زیادی یاد بگیریم، انقلاب سادهتره.
کارل توماس: رنج و شناخت میلیونها نفر وقتی که نسل بعدی برای آن ناشنواست چه اهمیتی دارند؟ تمام تجربهها به بشکه ته خالی میریزند.
فریتس: شما چی میگید؟
کارل توماس: شماها چند ساله هستید؟
گرته: سیزده سال.
فریتس: پانزده سال.
کارل توماس: و اسمتون چیه؟
فریتس و گرته: فریتس، گرته.
کارل توماس: آنچه شماها از جنگ یاد میگیرید بی‌معنیه. شماها چیزی از جنگ نمیدونید.
فریتس: اوهو!
کارل توماس: چطور باید اونو براتون توصیف کنم؟ ... مادرها ... نه این نه. در پایان خیابان چه قرار دارد؟
فریتس: یک کارخونه بزرگ.
کارل توماس: در آن چه چیزی تولید میشود؟
فریتس و گرته: اسیدها ... گاز.
کارل توماس: چه گازی؟
گرته: من نمیدونم.
فریتس: اما من. گاز سمی.
کارل توماس: گاز سمی به چه درد میخوره؟
فریتس: وقتی که دشمن به ما حمله کنه.
گرته: بله، بر علیه دشمنان، وقتی بخواهند کشورمونو ویران کنند.
کارل توماس: پس دشمنان شماها کیستند؟ (فریتس و گرته سکوت میکنند.) فریتس دستتو بده ... با این دست چه میشود وقتی یک گلوله آن را سوراخ کند؟
فریتس: خیلی ممنون. به هدر میرود.
کارل توماس: با صورتت چه میشود، وقتی مقدار کمی گاز سمی هوا رو مه آلود کنه؟ آیا اینو در مدرسه یاد گرفتی؟
گرته: آن هم چه یاد گرفتنی! گاز صورت رو کاملاً خواهد خورد. و بعد آدم میمیرد.
کارل توماس: تو مایل هستی بمیری؟
گرته: شما خندهدار میپرسید. البته که نه.
کارل توماس: و حالا میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. افسانه نه. یک داستان که اتفاق افتاده، که من هم در آن شرکت داشتم. در طول جنگ من یک جائی در فرانسه در سنگر بودم. ناگهان ما شب فریادی میشنویم. به نظر میرسید که انگار شخصی درد و وحشتناکی رو متحمل میشه. بعد سکوت بود. ما فکر کردیم که احتمالاً کسی گلوله خورده و مرده. پس از یک ساعت دوباره فریاد دیگه‌ای کشیده میشه، و حالا دیگه فریاد قطع نمیشد. تمام شب رو یک انسان فریاد میکشید. تمام روز رو یک انسان فریاد میکشید. مرتب شاکیتر، مرتب درماندهتر. پس از تاریک شدن هوا دو سرباز از سنگر خارج میشوند تا فرد زخمی رو به داخل سنگر بیاورند. گلولهها شلیک شدند و هر دو سرباز کشته میشوند. دوباره دو سرباز سعی میکنند. آنها دوباره برنمیگردند. دستور میرسه که دیگه کسی اجازه ترک سنگر رو نداره. ما باید اطاعت میکردیم. اما فرد زخمی هنوز از درد فریاد میکشید. ما نمیدونستیم که آیا او فرانسوی بود، آلمانی بود، یا انگلیسی بود. او مانند یک نوزاد فریاد میکشید، لخت و بدون کلمات. چهار روز و چهار شب او فریاد میکشید. برای ما این چهار روز چهار سال طول کشیدند. ما تو گوشهامون کاغذ فرو میکردیم، اما هیچ کمکی نمیکرد. سپس سکوت برقرار میشود. آه، بچهها، کاش میتونستم تو قلبتون مثل دانه در خاکهایِ شخم خورده فانتزی بکارم. آیا میتونید تصور کنید که اونجا چه اتفاق افتاده بود؟
فریتس: بله.
گرته: انسان بیچاره.
کارل توماس: بله دختر، انسان بیچاره! نه دشمن. انسان. انسان فریاد میکشید. انسان در فرانسه و در آلمان و در روسیه و در ژاپن و در آمریکا و در انگلستان فریاد میکشید. در چنین ساعاتی که آدم در آنها، چطور باید بگم، به پائین تا آبِ زیرزمینی نفوذ میکنه، آدم از خودش میپرسه: چرا تمام اینها؟ برای چه تمام اینها؟ آیا شماها هم اینطور می‌پرسید؟
فریتس و گرته: بله.
کارل توماس: مردم در تمام کشورها به همین پرسش فکر میکردند. مردم در تمام کشورها پاسخ مشابه‌ای می‌دادند. برای طلا، برای زمین، برای ذغال سنگ، برای چیزهای مرده، برای مردن و گرسنگی کشیدن و برای ناامیدی انسانها، اینها جوابها بودند. و اینجا و آنجا شجاعترین مردم قیام کردند، و نهِ محکم خود را به نابینایان فریاد زدند، میخواستند که این جنگ و تمام جنگها خاتمه یابند، و برای جهانی نبرد کردند که در آن باید تمام کودکان وضعشان خوب باشد ... اینجا در نزد ما این دلیران شکست خوردند.
(مکث طولانی.)
فریتس: آیا تعداد شماها زیاد بود؟
کارل توماس: نه، خلق درک نکرد که چرا ما نبرد میکردیم، نمیدیدند که ما برای زندگی او برخاسته‌ایم.
فریتس: اما افراد مقابل شماها تعدادشون خیلی بیشتر بود؟
کارل توماس: خیلی زیاد. آنها اسلحه داشتند و پول و سربازانِ پول دریافت کرده.
(مکث.)
فریتس: و شماها این اندازه ابله بودید که فکر میکردید پیروز خواهید شد؟
گرته: بله، در آن وقت شماها خیلی ابله بودید.
کارل توماس (به آنها خیره نگاه میکند): شماها چی میگید؟
فریتس: شماها ابله بودید.
گرته: بسیار ابله.
فریتس: ما حالا باید بریم. گرته عجله کن.
گرته: بله.
فریتس و گرته: روز بخیر. به امید دیدار.
(مکث. اوا برگ برمیگردد.)
اوا برگ: حالا میتونستم با تو سفر کنم.
کارل توماس: چی شده؟
اوا برگ: پاسخی سریع.
کارل توماس: حرف بزن!
اوا برگ: من نتونستم داخل اداره برم. دربان به من نامه اخراج را داد. به خدمتم پایان دادند.
کارل توماس: کیلمن!
اوا برگ: به این خاطر چون من بعد از ظهر روز گذشته برای کارگرانِ زنِ اخراجی سخنرانی کردم.
کارل توماس: این مردک!
اوا برگ: این باعث تعجب توست؟ کسی که با گِل کارِ ناقصی انجام میدهد باید با خمیر کار کند.
کارل توماس: اوا آیا حالا متقاعد شدی؟ بیا. اینجا یک کتاب نقشه قرار داره. ما همین امشب حرکت میکنیم. دور! فقط دور، فقط دور!
اوا برگ: تو از هر دو نفر ما صحبت میکنی؟ هیچ چیز تغییر نکرده. آیا جدی تصور میکنی که من رفقا را تنها خواهم گذاشت؟
کارل توماس: ببخش.
اوا برگ: مایل نیستی با ما کار کنی؟ ... به این فکر کن.
(اوا برگ میرود. کارل توماس به او خیره میماند. تاریکی.)

میانپرده سینمائی
شرق یک شهر بزرگ
کارخانهها
دودکشها
زمان تعطیل کار
کارگران کارخانه را ترک میکنند
جمعیت در خیابانها

صحنه دوم
اتحادیه کارگری
فضای بلند پشتی برای حوزه رأی گیری تنظیم شده است. در کنار میز مدیرِ انتخابات و در کنار او دستیار انتخابات نشسته است. سمت راست کابین رأی‌گیری. درب ورودی به سمت تماشاگران قرار دارد. جلوتر در کنار میزها مهمانها نشسته‌اند. وقتی در کنار میزی صحبت میشود میز با نور روشن میگردد و فضای دیگر تاریکتر. ــ کارگر سوم داخل میگردد
کارگر سوم: اینجا خوب شلوغ است. کلاهبرداری شکوفاست.
کارگر دوم: ساکت باش. با آنارشیسم احمقانه تو هم نمیتونیم پیش برویم.
کارگر سوم: آره میدونم، وقتی شماها انتخاب کنید بعد پیش میروید.
کارگر اول: هر چیز درستیِ خودش را دارد. همچنین انتخابات. وگرنه آنها اینجا نبودند. وقتی تو کودنی و نمیتونی این را بفهمی ...
کارگر سوم: فقط احمقترین گوسالهها قصابانِ خود را انتخاب میکنند.
کارگر اول: منظورت ما هستیم؟
کارگر دوم: مشت به چانه میخواهی؟
(از پشت.)
مدیر انتخابات: ساکت آن جلو. آدم نمیتواند صدای خودش را بشنود ... اسم شما چیست؟
پیرزن: باربارا اشتیلتسر.
مدیر انتخابات: کجا زندگی میکنید؟
پیرزن: از اول اکتبر در شولاشتراسه شماره هفت زندگی خواهم کرد.
مدیر انتخابات: جائیکه فعلاً شما زندگی میکنید را مایلم بدانم.
پیرزن: اگر صاحبخانه فکر میکند که میتواند مرا اذیت کند، چون من به اداره مسکن شکایت کردهام ... مارگارتناشتراسه شماره هفت، طبقه چهار.
مدیر انتخابات: درست است. (پیرزن متوقف میشود.) شما میتوانید برگه انتخابات خود را بدهید.
پیرزن: من فقط به این خاطر آمدهام چون گفته میشود شما کسانی را که رأی نمیدهند مجزات میکنید.
مدیر انتخابات: بسیار خوب خانم عزیز، شما مداد را بردارید، یک ضربدر کنار نام نامزدتان بکشید و برگه را آنجا داخل صندوق رأی‌گیری بیندازید.
پیرزن: آقای کارآگاه، من برگه رأی ندارم ... من نمیدونستم که باید یک برگه رأی از خونه بیارم ... با این همه پاراگرافها آدم چطور میتونه بفهمه ...
مدیر انتخابات: من کارآگاه نیستم. من مدیر انتخاباتم. آن جلو توزیع‌کنندگانِ برگههای انتخابات ایستادهاند. بگذارید یک برگه به شما بدهند و بعد دوباره بیائید.
(کار انتخاب ادامه پیدا میکند. ــ پیرزن به سمت جلو میرود.)
اولین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: بفرمائید خانم جوان، در کنار شماره یک باید ضربدر بکشید. شما با این کار رئیس جمهور مناسب را انتخاب می‌کنید. وزیر جنگ برای نظم و آسایش و همچنین برای زنان تضمین خواهد داد.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمتِ برگه نگاه میکند.)
دومین توزیع کننده برگه رأی گیری: مادر جان، همیشه ضربدر کنار شماره دو بکشید. آیا میخواهید که ذغال و نان ارزانتر شود؟
پیرزن: شرمآوره که قیمتها به این سرعت بالا میروند.
دومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: مادر جان، همه چیز زیر سر زمینداران بزرگ است. آنها پول پارو میکنند. اینجا را ضربدر بکشید و برای آشتی ملی رأی بدهید.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمت برگه نگاه میکند.)
سومین توزیع کننده برگه رأی گیری: رفیق، بعنوان کارگر آگاه طبقاتی شماره سه را انتخاب کنید. تصمیمی روشن. نظم و آسایش ــ بی‌معنی. نظم و آسایش برای سرمایهداران است و نه برای شما. آشتی ملی ــ بی‌معنی. اگر شما فرمان ببرید بعد اجازه دارید دست برادر را بلیسید، در غیر اینصورت اردنگی زده میشود. یا در کنار شماره سه ضربدر بکشید و یا شما طناب دار را خودتان میبافید.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمتِ برگه نگاه میکند.)
اولین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: خانم جوان! در کنار شماره یک، فراموش نکنید!
دومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: مادر جان، کنار شمار دو!
سومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: رفیق! فقط شماره سه کمک به پاره گشتن زنجیرها میکند.
(پیرزن به عقب برمیگردد.)
مدیر انتخابات: آیا حالا برگه رأیتان را دارید؟
پیرزن: بفرمائید، سه برگه.
مدیر انتخابات: فقط یکی را به صندوق بیندازید. در غیر اینصورت رأی شما نامعتبر است.
(پیرزن به کابین میرود.)
پیرزن: اجازه دارم دوباره بیرون بیایم؟ (بیرون میآید.) شب خوش آقای کارآگاه. (در حال خارج شدن به توزیع کنندگان برگه رأی‌گیری.) باشه، باشه، ناراحت نباشید، ناراحت نباشید، من در کنار همه یک ضربدر کشیدم.
(در کنار میز سمت چپ.)
کارگر دوم: با دادن حق انتخاب به زنان فقط کشیشها سود میبرند. پیش از این، زمانی که من کار داشتم، در ماه این همه مانند حالا در یک روز در مهمانخانه ننشسته بودم.
کارگر اول: و زنت؟ من نمی‌خوام صدای کف زدن بشنوم. به اندازه کافی روی بدنت خراش داری.
کارگر دوم: با مساعدت دولت فقط میتونیم چهار روز ماهی و مربا بخوریم و سه روز باید بینی رو در مسیر وزش باد نگاه داریم و هوا بخوریم.
کارگر اول: دیروز از خانه بیرون رفتم، در مقابل میخانه یک زن بورژوا ایستاده بود، با یک کفش پاشته بلند، پر از چربی در بالا و در پائین، بلند میگوید: "برای این مردم باید آدم متأسف باشد." من جواب دادم: "خانم مشاور، شاید زمانی بیاید که شما خوشحال خواهید گشت اگر من برایتان متأسف باشم."
کارگر دوم: آدم باید آنها را دار بزند، هیچ چیز کمتر از دار زدن. همه را با هم.
کارگر اول: ما به آنها در انتخابات نشان خواهیم داد.
(کارل توماس داخل میشود.)
کارل توماس (به مهمانخانهچی دستیار انتخابات): آیا آلبرت کرول به اینجا میآید.
مهمانخانهچی دستیار انتخابات: او همین حالا اینجا بود. باید به زودی دوباره بیاید.
کارل توماس: من منتظر میشوم. (کنار میز سمت راست مینشیند.)
(در مقابل میز مدیر انتخابات.)
رأی‌دهنده: من اجازه نمیدهم این کار را با من بکنند!
مدیر انتخابات: آقای سکرتر، یک اشتباه ...
رأی‌دهنده: حق انتخاب من را از بین بردهاند. من بر علیه انتخابات اعتراض خواهم کرد! انتخابات باید باطل اعلام شود! من آرام نمیگیرم! من تا بالاترین مرحله قضائی خواهم رفت!
مدیر انتخابات: اعتراف میکنم که ثبت نام شما در لیست رأی‌دهندگان اشتباهاً حذف شده است ...
رأی‌دهنده: آیا میتوانم با اعتراف شما چیزی بخرم! من حقم را میخواهم! حقم را!
مدیر انتخابات: من نمیتوانم طبق قانون ...
رأی‌دهنده: اما اجازه دارید من را بیحق سازید. من در اینجا نظم برقرار خواهم ساخت! من این خوکدانی را محکوم خواهم ساخت!
مدیر انتخابات: آقای سکرتر، درک کنید. به یاد داشته باشید که چه ناآرامیای شما در خلق ...
رأی‌دهنده: برای من مهم نیست. حق باید حق بماند ...
دستیار انتخابات: خواهش میکنم آقای سکرتر ...
مدیر انتخابات: بعنوان شهروند مایل نخواهید بود که ...
رأی‌دهنده: این باید در مطبوعات بیاید، سیاه بر سفید. چیز دیگری در پشت آن مخفی است. این چرا باید برای من اتفاق بیفتد، همیشه باید برای من اتفاق بیفتد، همیشه، همیشه، همیشه! اما حالا کافی است!
(از آنجا میدود، در آستانه در با آلبرت کرول که داخل میشود برخورد میکند. آلبرت کرول تعجب میکند، کارل توماس را میشناسد.)
آلبرت کرول: آهای!
کارل توماس: عاقبت پیدات کردم.
آلبرت کرول: مرد بیچاره. زمانهای بدی بود. همچنین برای ما. کار پیدا کردی؟
کارل توماس: شش بار در آژانس استخدامی بودم. وقتی که من را از دانشگاه اخراج کردند حروفچینی آموختم. برخی از سکرترها همکاران تو هستند! مانند رئیس قسمت در فروشگاه که بدتر از رؤسای واقعی به من بی‌اعتنائی کرد.
آلبرت کرول: معمولیه.
کارل توماس: تو طوری میگوئی که انگار باید اینطور باشد.
آلبرت کرول: نه. اما فقط دیگر من را ناراحت نمیکند. یک لحظه صبر کن، من میرم بالا، من به هیئت انتخاباتی تعلق دارم. آدم باید دقت کند که این مردکها چه میکنند.
(بالا در کنار میز انتخابات.)
دستیار انتخابات:: یک مشارکت! یک مشارکت! یک ساعت دیگر رأی‌گیری به پایان میرسد و در حال حاضر آرای داده شده هشتاد در صد. هشتاد در صد!
آلبرت کرول: سیصد کارگر اعتراض کردهاند، زیرا آنها در لیست انتخابات رأی‌دهندگان پذیرفته نشدهاند.
مدیر انتخابات: تقصیر من نیست. کارگران منطقه مسکونی کارخانههای شیمیائی باید حذف می‎شدند. آنها چهار ماه هم نمیشود که در اینجا زندگی میکنند.
آلبرت کرول: اما دانشجویان حق رأی دادن دارند. آنها از چه زمانی اینجا هستند؟ از سه هفته پیش!
مدیر انتخابات: وزارت کشور چنین تصمیم گرفته است و نه من.
آلبرت کرول: ما به انتخاب اعتراض خواهیم کرد.
دستیار انتخابات (با تلفن): آنجا منطقه ششم است؟ چه تعداد رأی دادند؟ شصت و پنج در صد؟ پیش ما هشتاد در صد! (تلفن را قطع میکند.) آقایان عزیز، ما در رأس قرار داریم، و شماها میخواهید اعتراض کنید ...
(آلبرت کرول پیش کارل توماس میرود.)
آلبرت کرول: کیلمن از کارگران کارخانههای شیمائی حق رأی را دزدیده است!
کارل توماس: میتونه بدزده، چه اهمیتی داره. آلبرت، رفیق، چه بر سر نبرد ما آمده. از فروشگاه بزرگ قبلاً گفتم. هر کس بر سر پست کوچکش نشسته است. صندوق پرداخت شماره یک ... صندوق پرداخت شماره ده ... صندوق پرداخت شماره دوازده. هیچ نفَس تازهای. هوا از نظم در حال پوسیدنه. من یک تکه کاغذ کم داشتم، من باید دوباره مدارکمو ارائه بدهم. از بوروکراسی همه چیز کپک میزنه.
آلبرت کرول: ما میدانیم. ما حتی بیشتر میدانیم. کسانی که وقت تصمیمگیری کوتاهی کردند امروز دوباره حرفهای بزرگ میزنند.
کارل توماس: و شماها اجازه میدید؟
آلبرت کرول: ما میجنگیم. ما تعدامان کم است. اکثراً فراموش کردهاند و  آرامششان را میخواهند. ما باید دوباره رفقا را برنده شویم.
کارل توماس: صدها هزار نفر بیکارند.
آلبرت کرول: گرسنگی از یک در میخزد و داخل میشود، عقل از در دیگر میخزد و خارج میشود.
کارل توماس: تو مانند یک پیرمرد صحبت میکنی.
آلبرت کرول: هر یک از چنین سالهائی ده برابر یک سال معمولی طول میکشه. آدم میآموزد.
کارل توماس: آقای وزیر کیلمن هم این را گفت.
آلبرت کرول: ممکنه. زیرا او چیزی برای مخفی کردن دارد و من میخواهم حقیقت را به تو نشان دهم.
کارگر چهارم (داخل میشود): آلبرت، پلیس کامیون ما را مصادره کرد.
آلبرت کرول: چرا؟
کارگر چهارم: به خاطر عکسها! ما وزیر جنگ را مسخره کرده بودیم.
آلبرت کرول: بلافاصله هیأتی انتخاب کنید، باید به وزارتخانه بروند و شکایت کنند.
کارگر چهارم: ما امروز صبح این کار رو به خاطر بازداشت پخش‌کنندگان اعلامیه کردیم. کیلمن به هیچکس اجازه دیدار نمیده.
آلبرت کرول: او برای وزیر جنگ ارکستر نظامی را رایگان رزرو کرده ... حرکت کنید، برید به وزارتخانه، اگر امتناع کرد فوری تلفن کنید. (کارگر چهارم میرود.) کارل، آیا شنیدی؟
کارل توماس: انتخابات چه ربطی به من دارد. ایمان قدیمی خودتو به من نشون بده که زمین و آسمان و ستارهها رو نابود می‌ساخت.
آلبرت کرول: منظورت این است که دیگر آن را ندارم؟ آیا باید برایت بشمارم چند بار ما میخواستیم از زیلن، این شهر لعنتی فرار کنیم؟ آیا باید برایت اسامی رفقای قدیمی را که به قتل رسیدند یا زندانی شدند نام ببرم؟
کارل توماس: فقط ایمان به حساب میاد.
آلبرت کرول: ما سعادت در بهشت را نمیخواهیم. آدم باید دیدن بیاموزد و با این وجود نگذارد او را مطیع سازند.
کارل توماس: رهبران بزرگ اینطور صحبت نکردهاند.
آلبرت کرول: فکر میکنی؟ من طور دیگر تصور میکنم. آنها بدون تفکر کافی راهپیمائی کردند. در زیر پاها شیشه. و وقتی آنها از میان شیشه نگاه کردند پرتگاهی از دشمنیِ دیگران و حماقتِ خودشان دیدند. و شاید هم چیزهای بیشتری دیدند.
کارل توماس: اگر آنها عمق آبِ در زیر خود را حساب میکردند به اندازه یک کف دست هم حرکت نمیکردند.
آلبرت کرول: حساب کردن هرگز. نگاه کردن همیشه.
کارل توماس: همه کارهائی که شماها میکنید اشتباه‌اند. شماها در تقلب انتخاباتی شرکت میکنید.
آلبرت کرول: و تو چکار میکنی؟ چکار میخواهی بکنی؟
کارل توماس: باید اتفاقی بیفتد. یک نفر باید سرمشق باشد.
آلبرت کرول: یک نفر؟ همه. هر روز.
کارل توماس: منظورم چیز دیگریست. یک نفر باید خود را قربانی کند. سپس افرادِ لنگ خواهند دوید. روزها و شبها مشتهایم را بر جمجمهام مانند طبل میکوبیدم. حالا میدانم که چه باید بکنم.
آلبرت کرول: تعریف کن، میشنوم.
کارل توماس: بیا نزدیکتر. بدون جلب توجه. (آهسته با آلبرت صحبت میکند.)
آلبرت کرول: تو به درد ما نمیخوری.
کارل توماس: فقط اینطور به خودم کمک میکنم. انزجار منو خفه میکنه.
(آلبرت کرول دوباره به سمت میز مدیر انتخابات می‌رود.)
آلبرت کرول: پلیس کامیون ما را مصادره کرده است. این خرابکاری بر علیه نامزد کارگران است.
یک رأی‌دهنده: به نامزد شما توسط خارجیان رشوه داده شده است.
آلبرت کرول: دروغ! تحریک انتخاباتی!
مدیر انتخابات (به آلبرت کرول): شما اجازه ندارید اعمال نفوذ کنید. (به رأی‌دهنده.) اینجا مرکز اطلاعات نیست، آقای استادِ قصاب.
آلبرت کرول: هیچکس نمیخواهد اعمال نفوذ کند. من اما اجازه دارم حقیقت را بگویم.
دستیار انتخابات (با تلفن): پیش شما ساعت چند است؟ بیست و پانزده دقیقه؟ ... بله، بله، پیش ما شلوغ است. رفت و آمدی قدرتمند. همین حالا بیماران را بر روی برانکار میآورند. (قطع میکند.) ساعت در منطقه پنجم هشت دقیقه جلوست! من این را به او نگفتم. بنابراین ما هشت دقیقه زودتر از نتیجه انتخابات آگاه میشویم.
(آلبرت کرول به سمت میز کارل توماس میرود.)
آلبرت کرول: وقتی میخواهم حقیقت را بگویم دهانم را میبندند. اما من مانند یک سگِ مطیع ساکت نمیمانم.
کارل توماس: شجاعت بزرگ! در حقیقت شماها بزدل هستید! همه، همه، همه! کاش در تیمارستان میماندم! حالا قبل از اجرای نقشه بیزاری من را فرا گرفته است. برای چه؟ برای یک گله انتخاب‌کننده بزدل؟
آلبرت کرول: تو مایلی که جهان به خاطر تو یک آتش‌بازی ابدی باشد، با راکتها و توپهای آتشین و غوغای جنگ. تو بزدلی و نه من.
(در کنار میز سمت چپ.)
کارگر اولی: آیا رأی دادی؟
کارگر دوم: نه، حالا میرم. چرا نباید برای آشتی ملی رأی بدم، جائیکه خانم لینا هم به آن رأی میدهد. من به تو میگم که کیلمن باید چیزیش شده باشه.
کارگر اول: اونجا رو نگاه کن.
(کارگر دوم به سمت میز انتخاب رأی گیری میرود. ــ پیکل میآید.)
پیکل: میبخشید، میشود اینجا رأی داد؟ (توزیع کنندگان برگه انتخابات به دور پیکل جمع میشوند.)
اولین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: نظم و آسایش در تمام کشور، با خدا برای وطن ارزشمند! فقط شماره یک را ضربدر بکش!
دومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: ای خلق، بیدار شو، هنوز وقت باقیست، نه راست، نه چپ، آماده دولت باش! فقط شماره دو را ضربدر بکش!
سومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری: پرزیدنت شماره سه کارگران و دهقانان را آزاد میسازد! فقط شماره سه را ضربدر بکش!
پیکل: خیلی ممنون، خیلی ممنون.
(پیکل به سمت میز مدیر انتخابات میرود.)
مدیر انتخابات: نام شما؟
پیکل: پیکل.
مدیر انتخابات: کجا زندگی میکنید؟
پیکل: گرچه من در هولتسهاوزن زندگی میکنم، اما ...
مدیر انتخابات: نام شما در لیست انتخابات درج نشده است ... نامتان با <ب> شروع میشود؟
پیکل: من کجا با ... پیکل ... پیکل <پ> ... <پ> ... دو <پ> نه ... البته من مایلم توضیح دهم که ...
مدیر انتخابات: توضیح شما هیچ فایدهای ندارد. شما اجازه ندارید در اینجا رأی بدهید. شما در محل اخذ رأیِ اشتباهی هستید.
پیکل: من باید به شما توضیح دهم ... گرچه من در هولتسهاوزن زندگی میکنم ...
مدیر انتخابات: شما اینجا چه میخواهید؟ جریان رأی دادن را مختل نکنید. نفر بعدی ...
(جریان انتخابات ادامه می‌یابد.)
پیکل (در حال رفتن به سمت کارل توماس.): البته برای من مهم نیست که آیا رأی بدهم، اما من نمیخواهم در برابر وزیر ناسپاس باشم ... من میخواهم رأی خودم را به او بدهم.
کارل توماس: من را راحت بگذارید.
(پیکل به سمت کارگر سوم میرود.)
پیکل: البته من میخواستم مدتها پیش به خانه بازگردم، من قصد داشتم فقط یک روز اینجا بمانم اما باران متوقف نشد.
کارگر سوم: کاش داخل اینجا بارون می‎اومد. باید تمام این مکان رو سیل بگیره. همه چیز تقلب! آدم باید با برگه انتخابات کونشو پاک کنه.
پیکل: منظورم این نبود. منظورم این بود که من در هوای بارانی سفر نمیکنم. من قبل از سفر برای دیدن آقای وزیر شش هفته صبر کردم، چون در هوا همیشه رعد و برق وجود داشت.
(بانکدار میآید. توزیع کنندگان برگه انتخابات او را دوره میکنند.)
بانکدار: ممنون. (به سمت مدیر انتخابات میرود.)
مدیر انتخابات: در خدمتم، آقای مدیر کل. آقای مدیر کل هنوز هم در اوپرنپلاتس زندگی میکنند؟
بانکدار: بله. من کمی دیر رسیدم.
مدیر انتخابات: به قدر کافی زود، آقای مدیر کل. لطفاً، آنجا.
(بانکدار به کابین میرود.)
پیکل: من یک عمو داشتم، در قطار دچار رعد و برق شد. در حقیقت قطارها رعد و برق را جذب میکنند، اما انسانها با سر و صداهای نوظهورشان در این کار مقصرند.
مدیر انتخابات (به بانکدار که از کابین بیرون آمده است): آقای مدیر کل، در خدمتگزاری حاضرم.
(بانکدار میرود)
کارگر سوم: او برنده مسابقه‌ست و نه هیچ کس دیگه، و کارگران ابله گرد و خاک قورت میدن.
پیکل: رادیو و امواج الکتریکی، آنها اختلال در آتمسفر ایجاد میکنند. البته ...
مدیر انتخابات: زمان رأی دادن به پایان رسید.
کارگر اول: من اما حالا کنجکاوم.
کارگر دوم: شرط ببندیم که وزیر جنگ شکست میخوره؟
کارگر سوم: او انتخاب میشه! این حقتونه!
کارگر دوم: مزخرف نگو آنارشیست پیر!
رادیو: توجه! توجه! اولین نتیجه انتخابات. منطقه دوازدهم. هفتصد و چهارده رأی برای وزیر جنگ عالیجناب فون واندزرینگ، چهار صد و چهارده رأی برای وزیر کیلمن، شصت و هفت رأی برای آقای باندکه.
کارگر دوم: آه.
کارگر اول: فریب.
کارگر سوم: براوو!
(کارگر اول و سوم میروند.)
پیکل: آقای مدیر انتخابات، شما اجازه ندارید پایان دهید. من اصرار دارم ... البته من فقط ... اما آنها در شهر بزرگ میخواهند ما را همیشه ... من آقای وزیر کیلمن را میشناسم، من با او دوستم ...
مدیر انتخابات: شکایت کنید.
پیکل: اگر کیلمن حالا یک رأی کمتر بیاورد. فکرش را بکنید که اگر بستگی به رأی من داشته باشد ...
رادیو: توجه! توجه! خبر از اوستهافن. شش هزار نفر برای آقای باندکه. چهار هزار نفر برای وزیر کیلمن، دو هزار نفر برای عالیجناب فون واندزرینگ.
جمعیت در خیابان: هورا! هورا!
آلبرت کرول: کارگران کشتیسازی! پیشاهنگان ما! براوو!
کارل توماس: یعنی چه براوو؟ چطور میتونی بخاطر آراء خوشحال باشی؟ آیا این یک عمل است؟
آلبرت کرول: عمل ــ نه. تخته جهش به سمت اعمال.
رادیو: توجه! توجه! طبق آخرین خبر وزیر کیلمن در پایتخت دارای اکثریت است.
جمعیت در خیابان: زنده باد کیلمن! زنده باد کیلمن!
کارگر دوم: دیدی درست گفتم؟ سه لیوان آبجوی من! رد کن بیاد! رد کن بیاد!
کارگر اول: چه کسی از سه لیوان آبجو صحبت کرد؟ یک دور آبجو تعیین شده بود.
کارگر دوم: حالا از زیرش در میری!
کارگر اول: بس کن، در غیر اینصورت ...
پیکل: من که آرام نمینشینم ... آقای وزیر میتوانست، اگر رأی من ... او میتوانست هنوز یک رأی ... در حقیقت انتخاب او ...
دستیار انتخابات: آقایان عزیز، ما رکورد را شکستیم. نود و هفت در صد مشارکت در انتخابات! نود و هفت در صد!
کارل توماس: اگر فقط میتونستم بفهمم! اگر فقط میتونستم بفهمم! آیا من در یک تیمارستان افتادهام؟
رادیو: توجه! توجه! ما در ساعت بیست و یک و سی دقیقه نتیجه را اعلام میکنیم.
کارگر دوم: من شرط میبندم کیلمن برنده میشه. ده دور آبجو؟ کی شرط میبنده؟
پیکل: من فوری شرط میبستم ... اگر من رأیم را ...
دستیار انتخابات: ما باید این را در روزنامه اعلان کنیم. نود و هفت در صد مشارکت در انتخابات. این هرگز اتفاق نیفتاده بود! این هرگز اتفاق نیفتاده بود!
پیکل: اگر میگذاشتید که من رأی بدهم، در صد حتماً ...
(بلوا در مقابل درب. کارگرها داخل میشوند.)
کارگر سوم: مادر ملِر را کشتهاند!
کارگر چهارم: این راهزنها. یک پیرزن را.
آلبرت کرول: چه اتفاق افتاده؟
کارگر پنجم: او میخواست یک اعلامیه انتخاباتی به دیوار کارخانه شیمایی بچسبونه.
کارگر چهارم: با باطوم لاستیکی! یک پیرزن را!
کارگر سوم: در پیادهرو ضربه زدند و تمام!
کارگر پنجم: از کِی اعلامیه چسبوندن ممنوع شده است؟
کارگر سوم: چه پرسشی! چون ما انتخابات آزاد داریم.
کارگر چهارم: در وسطِ سر. یک پیرزن را.
کارل توماس: آیا میشنوی؟
آلبرت کرول: رفقا راه باز کنید. (میخواهد به سمت در برود. در این لحظه خانم ملرِ بیهوش را میآورند. آلبرت کرول او را روی زمین میخواباند.) یک بالش ... آب! ... بیهوشه. او زنده است ...
کارگر چهارم: بدون هشدار. فوری با باطوم لاستیکی. یک پیرزن را.
آلبرت کرول: قهوه!
کارگر پنجم: و قانون اساسی! آنها باید پاسخگو باشند.
کارگر سوم: در مقابل که؟ در مقابل عزرائیل؟ مرد، تو چه سادهلوحی.
آلبرت کرول: منم، مادر ملر ... آهسته نفس بکش ... خوبه ... حالا اجازه دارید دوباره بنشینید. این کارل توماس است. آیا او را دوباره میشناسید؟
خانم ملر: کارل ...
آلبرت کرول: چه اتفاقی افتاده است؟ میخواهید تعریف کنید؟
خانم ملر: آه، در اعلامیه یکی از حروف یک نقطه کم داشت. آن را یک مردک با باطوم پلاستیکیاش بر روی پشتم نشاند. با حرف برجسته ... اوا را دستگیر کردند.
(بلوا در کنار در. کارگر اول و کارگر سوم همراه با راند داخل میشوند.)
کارگر اول: ما برادر کوچولو را آوردیم.
کارگر سوم: من اونو میشناسم. او مهمان دائمی جلسات ماست. همیشه از رادیکالترینها.
کارگر اول: تهییج کننده!
تعدادی کارگر (در حال هجوم به سمت راند): او باید بمیره! بمیره!
(آلبرت کرول میان آنها میایستد، بازوی راند را با دست راست میگیرد.)
آلبرت کرول: ساکت!
کارل توماس: ساکت یعنی چه! آیا ما باید همه چیز رو قورت بدیم؟ بفرمائید این هم پیروزی انتخابتون! (میخواهد راند را ضربه فنی کند. آلبرت کرول با دست چپش کارل توماس را میگیرد.) تو ... تو ... ول کن!
آلبرت کرول: مادر ملر، تو او را بگیر.
کارگر پنجم: بهتر نیست که از حزب بپرسیم؟
آلبرت کرول: حزب! مگه ما بچه کوچولو هستیم؟
راند: خیلی ممنون، آقای کرول.
آلبرت کرول: ما از کجا همدیگر را میشناسیم؟
راند: من در آن زمان نگهبان شما بودم.
خانم ملر: آه لعنتی. چه ملاقات عالیای. ما باید با هم یک فنجان قهوه بنوشیم.
راند: آقای کرول، آیا من با شما همیشه دوستانه رفتار نکردم؟ شما نمیتونید این را تکذیب کنید.
آلبرت کرول: رفتارتان چنان دوستانه بود که اگر به شما دستور میدادند: "بکش" شما ما را یکی بعد از دیگری برای کشتن میآوردید ... با صدائی مانند عسل شیرین و با صورتی برای بوسیدن می‌گفتید: "لطفاً کار مرا سخت نکنید، من فقط وظیفهام را انجام میدهم، خیلی زود تمام میشود."
(کارگران میخندند.)
راند: آدم باید چکار کند؟ من هم فقط یک کارگرم. من هم باید زندگی کنم. پنج فرزند دارم و یک حقوق ماهانه که حال آدم را بهم میزند. من فقط دستوراتم را انجام میدهم.
کارگر اول: ما هفتتیرشو اینجا با زور گرفتیم.
(کارل توماس از جا میجهد، هفتتیر را میقاپد، آن را به سمت راند نشانه میگیرد.)
آلبرت کرول (بر روی بازویش میکوید): این کار بیمعنی را بگذار کنار! (خانم ملر به سمت کارل توماس می‌رود، او را به سوی خود میکشد.) با چه چیز شما شکمتان را پر ساختید؟ مُدِ باریک بودن برای شما بیتفاوت است. (از جلیفه راند اعلامیهها را خارج میسازد، میخواند. "رفقا، از خود در برابر یهودیان مراقبت کنید!" ..."عناصر خارجی." ... "تحمل نکنید که خردمندان صهیون ... آیا شما هم یک اعتقاد دارید؟"
راند: چه جور هم! یهودیان ...
آلبرت کرول: این کار چند ماه حقوق سود دارد؟ ... حالا برو بیرون! سریع! یک بار از شما محافظت کردم، اما برای بار دوم دیگر قادر نخواهم بود ــ اگر هم بخواهم.
(راند خارج میشود.)
کارل توماس: نه، مادر ملر، نه، منو ول کنید. من فقط میخوام با او صحبت کنم ... چرا ول نمیکنی؟
آلبرت کرول: چون من با بخار زیاد میخواهم برانم، وقتی زمانش برسد. برای صبور بودن قدرت لازم است.
کارل توماس: کیلمن هم اینطور میگه.
آلبرت کرول: احمق.
کارل توماس: پس باید برای فهمیدن شماها چه کار کنم؟
آلبرت کرول: یک جائی کار کن.
خانم ملر: جوان، من یک پیشینهاد دارم. در هتلی که کار میکنم یک کُمک‌گارسون جستجو میکنند. من با سرپیشخدمت از تو صحبت خواهم کرد. آیا محل اقامت داری؟ میتونی پیش من بخوابی؟
آلبرت کرول: این کار را بکن کارل. تو باید به زندگی روزمره داخل بشی.
خانم ملر: آلبرت، من از تو خوشم میآید. انگار نه انگار که داره قهوه منو مینوشه ... آقای صاحبخانه یک فنجان قهوه دیگه ...
کارگر چهارم: با باطوم لاستیکی، یک پیرزن ...
رادیو: توجه! توجه! (صدای گوینده رادیو قطع میشود ... صداهای تقتق‎تق.)
پیکل: آتمسفر ...
رادیو: وزیر جنگ، عالیجناب واندزرینگ با اکثریت بالائی به ریاست جمهوری انتخاب گشتند.
(در حالیکه در خیابان فریاد و آواز میپیچد، عکس پرزیدنت در افق ظاهر میشود.)
(ناتمام)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر