اوه، ما زنده‌ایم! (2)

پرده سوم
صحنه اول
اتاق کوچک
دانشجو در حال مطالعه ــ در زده میشود
دانشجو: کیه؟
(گراف لنده داخل میشود.)
گراف لنده: خب، در باره رئیس‌جمهور جدید چی میگید؟
دانشجو: مطمئناً او بهترین اهداف را دارد.
گراف لنده: این چه سودی به حال ما دارد ... کیلمن وزیر باقی مانده است.
دانشجو: واقعاً؟
گراف لنده: آیا یک سیگار دارید؟ ... خط مقدم ما باید منحل شود.
دانشجو: چی؟ شما چی گفتید؟
گراف لنده: کیلمن ...
دانشجو: اما اینجا باید چیزی اتفاق بیفتد. ما همیشه از عمل بزرگ صحبت میکنیم ...
گراف لنده: آیا کسی نمیتونه از پشت درِ اتاق گوش کند؟
دانشجو: نه ... چیزی شده؟
گراف لنده: بفرما. (یک کاغذ به دانشجو میدهد.)
دانشجو: حکم؟
گراف لنده: بخوانید.
دانشجو: من و ستوان فرانک؟
گراف لنده: بله شما دو نفر.
دانشجو: چه وقت؟
گراف لنده: فعلاً نمیتونم بگم. اما شما باید هر ساعت آماده باشید.
دانشجو: این حکم چه سریع آمد.
گراف لنده: تردید دارید؟ آیا شما دو بار داوطلبانه خود را معرفی نکردید؟ آیا میتونید فراموش کنید که همین کیلمنی که باید هشت سال قبل برای تیرباران شدن کنار دیوار قرار داده میشد امروز به عنوان وزیر به وطن خیانت می‌کند؟
دانشجو: تردید ــ نه. اما در انتظار عملیات ماندن بر علیه احساس من است.
گراف لنده: خود را تحت کنترل داشته باشید، تمام. شما سوگند وفاداری یاد کرده‌اید، حالا وقت آن رسیده و وظیفه وطنپرستانه شما را خوانده است.
دانشجو: و اگر ما محاصره شویم، تعقیب‎مان کنند ... در مقابل مرزهای بسته؟
گراف لنده: اولاً این هنوز مبهم است ... اگر مشکلی پیش بیاید به شما ها کمک خواهد شد. اگر به مرز برسید، خب بنابراین رسیدهاید و خوب است. اگر به مرز نرسید ... باید شما قربانی کنید ... از این گذشته لازم نیست در این تردید کنید که قضات ما عقل دارند و برای انگیزه شما درک کامل از خود نشان خواهند داد.
دانشجو: آیا اجازه دارم یک نامه برای مادرم بنویسم؟
گراف لنده: ممکن نیست. مسائل ملی اجازه بستگی به تصادفات را نمیدهند. من سازشکاران بزدل در صفوفمان را خوب میشناسم. آنها ما را بخاطر تاکتیک سیاسی خیلی راحت لو می‌دهند.
دانشجو: من از سیاست خیلی کم میفهمم. من در جنگ هم شرکت نداشتم. یک ماه بعد از اینکه من سرباز شدم همه چیز بهم فرو ریخت. من از هیچ چیز به اندازه انقلاب متنفر نیستم. عموی من ژنرال بود. ما جوانها او را مانند یک خدا میپرستیدیم. در آخر او یک سپاهِ ارتش را رهبری میکرد. سه روز پس از انقلاب من پیش او نشسته بودم، زنگ زده میشود. مردی با عجله داخل می‎گردد و می‌گوید: "من از شورای سربازان و کارگران هستم. آقای ژنرال، به ما اطلاع دادهاند که شما در خیابان با سرودشیهای طلائی خود مردم را تحریک میکنید. امروز سردوشی دیگر وجود ندارد. ما همه شانههای برهنه داریم." عموی من خبردار ایستاده بود. "من باید سردوشیهایم را تحویل دهم؟" ــ "بله." عمویم شمشیرش را که بر روی میز قرار داشت برمیدارد و آن را از غلاف بیرون میکشد. من به شدت ترسیده بودم. خودم را نزدیکتر کشیدم که بتوانم به او کمک کنم، در این وقت دیدم که چگونه پیرمرد ناگهان با چشمان مرطوب کاملاً خشک سرفه میکند. "آقای سربازِ شورای سربازان و کارگران انقلاب، من چهل سال لباس فرمانده جنگ را با افتخار بر تن کردم. من در کمال تأسف یک بار تجربه کردم که چگونه سردوشی یک گروهبان را پاره میکنند. آنچه شما امروز از من میخواهید کمترین چیزی است که کسی بتواند از من بخواهد. اگر من نباید دیگر لباسم را با افتخار بر تن کنم، بفرما ..." و در این حال شمشیر را خم میکند، شمشیر میشکند و او آن را در برابر پاهای سربازِ شورای سربازان پرتاب میکند. این سرباز آقای کیلمن بود ...
گراف لنده: این سگ لعنتی ...
دانشجو: روز بعد عمویم خود را به ضرب گلوله کشت. بر روی کاغذی که او باقی گذاشت این کلمات را نوشته بود: "من نمیتوانم ننگ وطن عزیزمان را تحمل کنم. امیدوارم مرگ من چشمان مردم تحریک گشته را باز سازد."
گراف لنده: ترقی شغلی من هم نابود شده است. ما امروز در مقایسه با اراذل و اوباش چه هستیم؟ ما نردبان ترقی دیگران هستیم. و در جامعه همیشه هفده کیلومتر در پشت لاف‌زنانِ پولدار ایستاده‌ایم... ما انتقام عموی شما را خواهیم گرفت. این کار باید انجام شود. (تاریک.)

صحنه دوم

طرحی از صحنه دوم

آدم نمایِ گراند هتل را میبیند. دیوار جلوئی باز میشود. آدم اتاقهای گراند هتل را میبیند
تاریک
تالار روشن میشود
زوجها در حال رقصیدن
تاریک
بین تک تک صحنهها آدم لحظاتی تالار را میبیند و صدای موسیقی جاز میشنود.
اتاق خدمتکاران روشن میشود
کارل توماس در لباسِ گارسونی در کنار میز نشسته است. خانم ملر از لای در نگاه میکند.
خانم ملر: بگیر پسر، یک استیک گوشت گاو. از اتاق برگردانده شده است. من آن را سریع گرم کردم.
کارل توماس: خیلی ممنون مادر ملر. من اتفاقاً پنج دقیقه وقت دارم. ساعت هشت کارم شروع میشه.
خانم ملر: من باید دوباره به آشپزخانه برای شستن ظرفها برم ... تو چه خوب دیده میشی؟ من تو را واقعاً نشناختم. ده سال جوانتر شده‌ای. اما کارل، کارل، چرا مرتب میخندی؟
کارل توماس: نترس مادر ملر. لازم نیست ترس داشته باشی از اینکه دوباره دیوانه شوم. در تمام محلهائی که من درخواست کار کردم رؤسا میگفتند: "مرد، چه قیافه محزونی دارید. شما مشتریهای ما را میترسانید. در زمانه ما باید آدم بخندد، همیشه بخندد." و چون خود را جوان کردن فقط یک ورزش برای مردم ثروتمنده بنابراین من هم پیش یک هنرمند زیبائی رفتم. بفرما، این هم نمای جدیدم. آیا برای گاز گرفتن مناسب نیستم؟
خانم ملر: آره کارل. تو دخترها را تحت تأثیر قرار خواهی داد. اول برای من هم ترسناک بود ... چه چیزهائی که کارفرماها درخواست نمیکنند. بعد باید آدم خود را در قرار داد موظف کند که ده ساعت هنگام زحمت کشیدن بخندد ... خب، حالا بخور پسر. من باید به آشپزخانه برگردم.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
بانکدار و پسرش، سرپیشخدمت و پادو داخل میشوند
بانکدار: همه چیز آماده است؟
سرپیشخدمت: بفرمائید پشت این میز غذا بنشینید. آیا آقای مدیر کل غذای دیگری مایلند.
بانکدار: برای من چیز سبکی بیاورید، من اجازه ندارم غذای سنگین بخورم. معدهام ... شاید سوپ، یک کم گوشت مرغ، کمپوت، اما بدون شکر.
سرپیشخدمت: در خدمتم، آقای مدیر کل.
(سرپیشخدمت و پادو بیرون میروند.)
پسر بانکدار: من هنوز تردید دارم.
بانکدار: چرا آدم نباید مسیر را با سوار شدن بر دوش یک خانم برود؟ یک آزمایش، چه اهمیتی دارد؟
پسر بانکدار: این زن باید سادگی خالص باشد. اخیراً او در ضیافت دولت از دوران آشپزیاش داستانها تعریف کرد.
بانکدار: کاش میتونستم چهرۀ کیلمن را ببینم ... عزیزم آدم که بدون مجازات هر روز اینجا و آنجا عالیجناب نمیشنود. بله، اگر هنوز هم عنوان گراف و مدال وجود میداشت ... امروز تنها پایه و اساس پول است. کسی که اولین صد هزاری را داشته باشد ایدهآلیسم را به میخ آویزان میکند. آرام باش، او مبلغ خود را دریافت میکند و من وامهای ارزان دولتی را به دست میآورم.
پسر بانکدار: باشه، هرطور که تو فکر میکنی.
(ویلهلم کیلمن و همسرش همراه با سرپیشخدمت و گارسون کارل توماس داخل می‌شوند. کارل توماس پالتوی مهمان‌ها را در دست دارد.)
بانکدار: سلام آقای وزیر. خانم محترم، از دیدارتان بسیار خوشحالم.
ویلهلم کیلمن: مردم آدم را در حینِ خدمت میخورند. مردم همیشه تصور میکنند که آدم در کلوب روی صندلی نشسته و سیگاربرگ ضخیمی میکشد. میبخشید که من دیر کردم. من باید به استقبال نمایندگان مکزیکی میرفتم.
بانکدار: اما حالا میتوانیم شروع کنیم.
(همه به دور میز مینشینند. سرپیشخدمت غذاها را میآورد، کارل توماس کمک میکند.)
خانم کیلمن: چه چیزی کنار بشقاب من قرار دارد؟
بانکدار: یک چیز ناقابل خانم محترم. من به خودم اجازه دادم برای شما یک گل رز بیاورم.
خانم کیلمن: یک گل رز؟ اما من یک جعبه کوچک میبینم ... از طلا؟ ... دارای مروارید؟ ...
بانکدار: از اینجا باز میشود ... این دکمه ... میبینید، گل رز ... فرانسوی ... گل رز خاص من. من امیدوارم که شما هم این نوع گل رز را دوست داشته باشید ...
خانم کیلمن: آقای مدیر کل، واقعاً، هدیه خیلی دوستانه‌ای است، اما من نمیتوانم این را قبول کنم. باید با آن چکار کنم؟
ویلهلم کیلمن: اما آقای مدیر کل ...
بانکدار: آقای وزیر عزیز، پس نگیرید. من روز گذشته در یک حراجی سه عدد از این چیزها را خریدم، از قرن هجدهم، لوئی چهاردهم، اینکه حالا من دو یا سه تا از آنها را داشته باشم چه فرقی میکند.
خانم کیلمن: شما خیلی مهربانید. ما از لطف شما متشکریم، لطفاً جعبه را دوباره بردارید.
ویلهلم کیلمن: شما زبانهای شریر را میشناسید.
بانکدار: من بینهایت پشیمانم از اینکه به این موضوع فکر نکرده بودم ...
ویلهلم کیلمن: بنابراین به خاطر توافق مینوشیم. اِما، خواهش میکنم گل رز را بردار. چه رایحهای دارد این رز فرانسوی. بهتر از گل رز حقیقی، هاهاها ... جعبه کوچک را وقتی به مهمانی پیش شما میآئیم در ویترینتان تحسین خواهیم کرد.
بانکدار: به سلامتی شما خانم محترم. آقای وزیر این را برای شما سفارش میدهم ... گارسون شامپاین؛ موتون روتشیلد بیاورید ...
کارل توماس: بله، آقای عزیز.
تاریک
ایستگاه رادیو روشن میشود
تلگرافچی: آیا عاقبت میآئید؟ من سه بار زنگ زدم.
کارل توماس: من در پائین مشغول بودم.
تلگرافچی: این تلگراف برای وزیر کیلمن است. به دستور وزارتخانه به اینجا ارجاع شده است.
کارل توماس: آیا آدم واقعاً کل زمین را در اینجا میشنود؟
تلگرافچی: آیا این برای شما چیز تازهای است؟
کارل توماس: چه کسی را حالا میشنوید؟
تلگرافچی: نیویورک. سیل بزرگی در میسیسیپی گزارش شده است.
کارل توماس: چه وقت؟
تلگرافچی: حالا، در این ساعت.
کارل توماس: در ضمن صحبت ما؟
تلگرافچی: بله، در ضمن صحبت ما. رود میسیسیپی سدها را خرد میکند، انسانها در حال فرارند.
کارل توماس: و حالا چه میشنوید؟
تلگرافچی: من روی موج هزار و صد تنظیم کردهام. من قاهره را میشنوم. گروه جاز در رستوران <مینا هاوس> کنار اهرام. ارکستر هنگام صرف نهار موسیقی اجرا میکند. میخواهید گوش کنید؟ من بلندگو را روشن میکنم.
بلندگو: توجه! توجه! تمام ایستگاههای رادیوئی جهان! موسیقی جدید "اوه، ما زندهایم!"
(آدم موسیقی جاز میشنود.)
تلگرافچی: شما میتوانید آنها را هم ببینید.
(بر روی صفحه‌ای رستوران <مینا هاوس> نمایان میشود. خانمها و آقایان مشغول غذا خوردن هستند.)
کارل توماس: میشود میسیسیپی را هم دید؟
تلگرافچی: بفرمائید. مگه شما کجا بودید که مثل یک بچه شیرخواره رفتار میکنید؟
کارل توماس: آه، من در سالهای گذشته فقط در یک ... در یک روستا زندگی میکردم.
تلگرافچی: بفرمائید.
بلندگو: توجه! توجه! نیویورک. تعداد مردگان. هشت هزار. شیکاگو تهدید میشود. بقیه گزارشات در سه دقیقه دیگر. (بر روی صفحه صحنههای شکستن سد نمایان میشود)
کارل توماس: غیرقابل درکه! درست در این ثانیه ...
بلندگو: توجه! توجه! نیویورک. رویال شل 104، استاندارد اویل 102، راند ماینز 116.
کارل توماس: این چه است؟
تلگرافچی: بورسهای نیویورک. قیمت نفت ... من ایستگاه را عوض میکنم. آخرین اخبار از تمام جهان.
بلندگو: توجه! توجه! شورش در هند ... شورش در چین ... شورش در آفریقا ... پاریس. عطرهای پاریسی مدرن ... بوخارست. گرسنگی در رومانی ... برلین. خانمهای شیکپوش کلاهگیسهای سبز را ترجیح میدهند ... نیویورک. بزرگترین هواپیمای بمبافکن اختراع گشت. این هواپیما قادر است تمام پایتختهای اروپا را در یک ثانیه به قلوه سنگ مبدل سازد ... توجه! توجه! شوالیه‌ها در پاریس لندن رم برلین کلکته توکیو نیویورک شامپاین <مام اکسترا درای> مینوشد ...
کارل توماس: کافیه، کافیه. خاموش کنید.
تلگرافچی: من ایستگاه را عوض میکنم.
بلندگو (آدم حرفهای تهییج کننده میشنود): هی، هی، هی! محکمتر، محکمتر، محکمتر! ... او شنا میکند! ... امتیاز ناموجه! (یک زنگ.) او پیش میرود! ... مکنامارا، تونانی! مکنامارا! ... زنده باد، زنده باد ...
تلگرافچی: دوچرخهسواری شش روزه در میلان ... حالا چیز جالبی میشنوم. اولین هواپیمای مسافربری نیویورک به پاریس اطلاع میدهد که یک مسافر دچار گرفتگی قلب شده است. برای ارتباط با متخصصین قلب تلاش میکنند. آنها مشاوره پزشکی میخواهند. خب، حالا ضربات قلب مسافر را میشنوید. (آدم از بلندگو ضربان یک قلب را میشنود. مسافرِ بیمار و هواپیما بر روی اقیانوس بر روی صفحه دیده میشود.)
کارل توماس: ضربان قلب یک انسان در وسط اقیانوس ...
تلگرافچی: چیز جالبیه.
کارل توماس: تمام این چیزها چه شگفتانگیزه! و انسانها با آن چه میکنند ... آنها هزار سال پس از آن مانند گوسفندان زندگی میکنند.
تلگرافچی: ما نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. من یک روش اختراع کردهام که چگونه آدم از زغال نفت میسازد. آنها ثبت اختراع من را برای یک مشت پول کاغذی خریدند و سپس آنها چه کردند؟ ثروتمندانِ نفت آن را نابود ساختند! ... شما حالا باید بروید. تلگراف مهم است. چه کسی میداند فردا چه میشود. شاید جنگ بشود.
کارل توماس: جنگ؟
تلگرافچی: در حال حاضر این دستگاهها در این راه خدمت میکنند که انسانها با آن خود را محیلتر بکشند. نکته اصلی الکتریسیته چه است؟ اعدام به وسیله برق. ماشینهائی وجود دارند که دارای امواج الکتریکی هستند و اگر آدم آنها را در انگلستان به کار اندازد فردا برلین یک توده قلوه سنگ خواهد بود. ما نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. راه بیفتید، عجله کنید.
کارل توماس: بله.
تاریک
اتاق کلوب روشن میشود
بحث شبانه گروه متفکرین فرهنگی
فیلسوفX : من به نتیجه میپردازم: جائی که کیفیت غایب است نمیتوان هیچ چیز در مقابل کمیت نشاند. بنابراین حکم من این است: نباید هیچکس با فرد پائینتر از سطح خود ازدواج کند. برعکس همه تلاش میکنند که اولاد و بازماندگانش خود را توسط انتخاب یک همسر مناسب به سطح بالاتری از آنچه خودشان هستند بالا بکشند. اما آقایان عزیز ما چه میکنیم؟ هیچ کاری بجز انتخاب منفی برای تولید مثل. پائینترین، آقایان، پائینترین شرط هر ازدواج باید همپایه بودن باشد. به غریزه اعتماد کنیم. اما متأسفانه غریزه قرنهاست یکطرفه است، طوریکه آسان نخواهد بود قبل از چندین نسل، یعنی در حدود دویست سال بعد چیز جدیدِ بهتری پرورش داد.
شاعر Y: مارکس چنین نظری را کجا نوشته است؟
فیلسوف X: من نتیجه میگیرم: غرایز باید تصفیه و کاملاً معنوی شوند، آنها باید از خشونت پر انرژی مرتب به سمت خردمندیِ مطلق پیشرفت کنند.
شاعر Y: مارکس چنین نظری را کجا نوشته است؟
فیلسوف X: فقط به این ترتیب میتوان به نژاد سفیدِ بد غرق گشته دوباره کمک کرد. فقط به این ترتیب میتواند این نژاد گُلهای بهتری از قبل تولید کند. بله، بعضی خواهند پرسید چطور آدم میتواند متوجه شود که کسی دارای خون خوب است؟ بله، کسی که نزد خود و دیگران، اما بیش از همه نزد خود نتواند قضاوت کند، نمیشود به او کمک کرد. او چنان بی‌غریزه شده است (سر را به سمت شاعر Y میچرخاند) که من شخصاً فقط میتوانم او را به انقراض نسل توصیه کنم. بله این اهمیتِ آکادمیِ خرد من است که آنها را خردمند میسازد و آنها را که در گذشته شاد و تازه زاد و ولد می‌کردند به شناختی هدایت میسازد که داوطلبانه منقرض شوند. حالا اگر این اتفاق تداوم یابد، سپس در این زمینه هم بدی توسط خوبی یک بار مغلوب خواهد گشت.    
فریاد: براوو! براوو! حالا به دستور کار برمیگردیم!
رئیس: وقت صحبت شاعر Y است.
شاعر Y: آقایان عزیز. ما اینجا به عنوان متفکرین فرهنگی جمع شدهایم. من مایلم اما این سؤال را طرح کنم: آیا موضوعی که آقای فیلسوفX  در باره‌اش صحبت کرد به وظیفه ما برای رستگار ساختن پرولتاریا از نظر معنوی خدمت میکند. در نزد مارکس ...
منتقد Z: مرتب فخر نفروشید که مارکس را خواندهاید.
شاعر Y: آقای رئیس، من از شما میخواهم که از من محافظت کنید. بله، من مارکس را خواندهام، و من فکر میکنم که او اصلاً خیلی ابله نیست. البته فاقد معنی برای آن واقعیت تازهای که ما ...
رئیس: شما اجازه ندارید خارج از مورد دستور کار صحبت کنید. من اجازه صحبت را از شما میگیرم.
شاعر Y: بنابراین من میتوانم بروم. شما می‌توانید کونم را بلیسید! (میرود.)
فریادها: رسوائیآور! رسوائیآور!
فیلسوف X: یک شاعر ...
منتقد Z: آدم باید او را پیش روانکاو بفرستد. او پس از تجزیه و تحلیل گشتن از شعر گفتن دست میکشد. تمام شعر چیزی بیشتر از عقدههای سرکوب گشته نیست.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: البته من فکر میکنم ... با وجود این ... آیا من اینجا در هتل <گرونه باوم> هستم؟ ...
رئیس: نه. اینجا یک جلسه خصوصی است.
پیکل: رفقا؟ ... در حقیقت من فکر میکنم که هتل <گرونه باوم> ... با این حال ...
فریادها: مزاحم نشوید.
پیکل: با تشکر از شما آقای محترم. (میرود.)
رئیس: آقای فیلسوف X، آیا مایلید صحبت کنید؟
فیلسوف X: آقایان عزیز، یک ضمیمه کوتاه. آقای شاعر Y در رابطۀ علت و معلولِ وظیفه رستگار ساختن پرولتاریا که ما به عهده گرفتهایم تردید دارد. امروزه غرایز شکسته نگشته فقط در سطوح پائین اجتماعی پیدا میشود. از یک پرولتاریا بپرسیم، از گارسون بپرسیم، من تئوریم را به اثبات میرسانم.
فریادها: گارسون! گارسون!
(کارل توماس با یک سینی، بر رویش بطریها و گیلاسها، ظاهر میشود.)
کارل توماس: سرپیشخدمت فوری میآید.
فریادها: شما باید بمانید.
کارل توماس: آقایان عزیز، من در پائین کار دارم.
فیلسوف X: گوش کنید رفیق گارسون، پرولتاریای جوان. آیا شما با اولین و بهترین زنی که به شما برخورد میکند همخوابه می‌شوید و عمل جنسی انجام می‌دهید یا اینکه ابتدا با غریزه خود مشورت میکنید؟
(کارل توماس میخندد.)
رئیس: شما دلیلی برای خندیدن ندارید. پرسش جدی است. وانگهی ما مهمان هستیم و شما گارسون.
کارل توماس: آه، اول رفیق گارسون و حالا مارک آقا زدن. شماها ... شماها میخواهید پرولتاریا را رستگار کنید؟ اینجا در گراند هتل؟ شماها کجا بودید وقتی انقلاب شروع شده بود؟ کجا خواهید بود وقتی دوباره شروع شود؟ دوباره در گراند هتل؟ خواجهها!
فریادها: رسوائیآور! رسوائیآور!
(کارل توماس میرود.)
فیلسوف X: ایدئولوژی خرده بورژوائی!
رئیس: ما میتوانیم به موضوع دوم دستور کار بپردازیم. اشترک پرولتاریائی در عشق و وظیفه روشنفکران.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
بانکدار: گارسون، پس کجا ماندهاید؟
کارل توماس: آقا میبخشند، من پائین کمی کار داشتم.
بانکدار: سیگاربرگ را بدهید. خانم محترم شما سیگار میکشید؟
خانم کیلمن: متشکرم، نه.
ویلهلم کیلمن: این تلگراف نزاع را شدت میبخشد. از دادن امتیازات نفتی به ما امتناع می‌کنند!
بانکدار: پس خوب شد که من با صحیح بو کشیدن به مشتریانم توصیه کردم که معامله با تُرکها را به حرکت بیندازند ... آقای وزیر، شما چطور پولتان را سرمایهگذاری میکنید؟
ویلهلم کیلمن: اوراق قرضه، هاهاها. من از سفته‌بازی کردن اجتناب میکنم.
بانکدار: چه کسی از سفته‌بازی صحبت میکند؟ شما تعهداتی دارید، باید نمایندگی کنید. یک مرد با استعداد شما باید خود را مستقل سازد.
ویلهلم کیلمن: من باید به عنوان یک کارمند دولت ...
بانکدار: در کنار کارمند دولت بودن اما یک مرد مستقل هستید. مگر دولت به شما چه میدهد؟ چند سکه. چرا از دانش خود استفاده نمیکنید؟ طفره نروید، حتی یک بیسمارک، یک بنجامین دیزرائیلی، یک گامبتا خجالت نکشیدند ...
ویلهلم کیلمن: اگر هم ...
بانکدار: من میخواهم یک مثال برایتان بزنم. شورای وزیران تصمیم گرفته وجوهات گزارش را محدود سازد. کاغذهایتان را به موقع بفروشید. و چه کسی میتواند شما را وقتی کمی بیشتر بفروشید متهم کند؟ حتی لازم نیست تحت نام شما انجام شود.
ویلهلم کیلمن: این حرفها را کنار بگذارید ...
بانکدار: مشاوره دادن به شما برای من افتخار دارد. شما میدانید که میتوانید به من اعتماد کنید.
ویلهلم کیلمن: گارسون، کنفرانس مطبوعاتی کجا انجام میشود؟
کارل توماس: پائین در اتاق کنفرانس.
ویلهلم کیلمن: آیا آقای بارون فریدریش پائین هستند؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن: به آقای بارون بگوئید که من نیمه‌شب در وزرتخانه منتظر او هستم.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: اگر من اینجا درست باشم ... من مایلم ... در واقع قیمتها ... با این حال ...
بانکدار: این انسان که است؟
پیکل: آه، آقای وزیر ...
ویلهلم کیلمن: من وقت ندارم. (خودش را میچرخاند.)
پیکل: من این را از شما انتظار نداشتم، آقای وزیر! آیا ما شما را وزیر نساختیم؟ ... گرچه اگر هم زمان انتخاب ریاست جمهوری رأی من ... با این حال وزیر، این پست را شما به من مدیونید ... (میرود.)
تاریک
اتاق کنفرانس روشن میشود
خبرنگاران در حال نوشتن. کارل توماس در کنار در
بارون فریدریش: آقایان عزیز، آنچه در گذشته وظیفه مورخان بود حالا کار شماست، یعنی نشان دادن اعمالی که به عنوان تنها راه خروج و به عنوان ضرورت اخلاقی منافع ملی ما ایجاب میکند. در این زمانه سختِ میهن ما دولت اجازه دارد متوقع باشد که هر روزنامهای بر بالای تمام مبارزاتِ حزبی وظیفه خود را انجام دهد. ما در پی جنگ نیستیم. آقایان عزیز این را مرتب تأکید کنید. از این به اصطلاح تحریمهائی که قرار است بر ما تحمیل کنند بهتر است صحبت نشود. ما آرزوی صلح میکنیم. اما آقایان محترم، هنگامیکه به اعتبار دولت ما لطمه بخورد صبر ما هم میتواند به پایان برسد.
کارل توماس: میبخشید، آقای بارون.
بارون فریدریش: چه خبر است؟
کاارل توماس: آقای وزیر مایلند که شما در نیمه‌شب ...
تاریک
اتاق شماره 96 در هتل روشن میشود
گراف لنده: من به وضوح دیدم که چطور تو به زن مو طلائیِ میز کناری ما زیرچشمی نگاه میکردی.
لوته کیلمن: میترسی که من با او به تو خیانت کنم؟
گراف لنده: این داستانها من را متنفر میسازند.
لوته کیلمن: شاید شما مردها باعث انزجارم میشوید. شاید شماها برایم خسته کننده باشید ...
گراف لنده: اما عزیزم ...
لوته کیلمن: در رختخواب فقط زنها قادرند لطیف باشند. من این را انکار نمیکنم که مایلم این عروسک کوچلو را اغوا کنم.
گراف لنده: تو مستی.
لوته کیلمن: من میتونستم مست باشم، اگر تو سخاوتمندتر میبودی.
گراف لنده: دستور بدیم یک بطر شامپاین بیارند؟
لوته کیلمن: بفرما. گرچه بلوندِ کوچولو یا کوکائین را ترجیح میدم.
کارل لنده: خودت را بپوشان. من برای گارسون زنگ میزنم.
تاریک
اتاق خدمتکاران و آشپزخانه روشن میشود
سرپیشخدمت، کارل توماس، خدمتکار و پادو در حال خوردن شام نشستهاند
سرپیشخدمت: موسولینی در مسابقه پاریس جایزه اول را دریافت کرد. یک اسب اصیل سه ساله.
خدمتکار: دویست بار برنده شده.
(گارسون داخل میشود.)
گارسون: سه استیک با گوشت میان دنده گاو.
سرپیشخدمت (از میان پنجره تاشو در حال فریاد کشیدن به سمت آشپزخانه): سه استیک با گوشت میان دنده گاو ... آیا شما دوباره شرط بندی کردید؟
خدمتکار: البته. از پول اینجا که آدم نمیتواند چاق شود.
گارسون (داخل میشود): شش سوپ از گوشت تحتانی کمر گاو.
سرپیشخدمت: شش سوپ از گوشت تحتانی کمر گاو.
کارل توماس: این سوپ چه مزهای میده؟
خدمتکار: تو میخواهی احتمالاً دستور غذا بدی؟
گارسون (داخل میشود): دو جین صدف.
سرپیشخدمت: دو جین صدف.
کارل توماس: من صدف درخواست نمیکنم، اما این خوراک ... چرا شورای اصناف هیچ کاری نمیکند؟
خدمتکار: زیرا شورای اصناف دستش با مدیر هتل در یک کاسه است. برای من همه چیز بیاهمیت است. من از هیچکس هیچ چیز انتظار ندارم. من قبل از تورم هر هفته یک مارک پسانداز میکردم. همیشه وقتی ده مارک داشتم به بانک میرفتم و میگذاشتم به من یک سکه طلائی بدهند. یکشنبهها آن را برق میانداختم و دوشنبه دوباره به بانک منتقل میکردم. ششصد هفته من پسانداز کردم. دوازده سال. و در آخر چه به دست آوردم؟ یک کثافت! هفتصد میلیون. یک جعبه کبریت نمیتونستم با آن بخرم ... آدمهائی مانند من همیشه کلاه سرشان میرود.
سرپیشخدمت: میگساری عالیای در اتاق خصوصی برقرار است.
کارل توماس: یک وزیرِ خیرخواه خلق!
سرپیشخدمت: شما از آن هیچ چیز نمیفهمید. وقتی او با بانکدار غذا میخورد باید دلایل خودش را داشته باشد. در غیر اینصورت او وزیر نیست.
پادو: آن بالا، آقای اتاق شماره هشتاد و هشت مرتب کونمو وشگون میگیره.
سرپیشخدمت: خوب، خودت را به آن راه نزن، تو میدونی کجا می‌شود پول به دست آورد. (زنگ زده میشود.) کدام شماره؟
پادو: نود و شش.
سرپیشخدمت: کارل، شما بالا بروید. گارسون طبقه به من کمک میکند.
تاریک
راهرو روشن میشود
پیکل (در کنار پله): حالا آدم اینحا ایستاده ... گرچه آدم فکر میکند ... آدم دو روز با قطار رانده ... آدم تمام عمر به این خاطر خوشحال است ... من در هولتسهاوزن فکر میکردم، آن بالا ... آدم میتواند مردم را بفهمد، اما بالا مانند قطار است، مانند اموال غیر منقول ... آتمسفر ... (کارل توماس از کنارش میگذرد.) آقای گارسون! آقای گارسون!
کارل توماس: وقت ندارم.
پیکل: وقت ندارید ...
تاریک
اتاق شماره 96 روشن میشود
کارل توماس در میزند و داخل میشود
گراف لنده: پس کجا ماندهاید تا این مدت؟ یک بطر شامپاین بیارید. خوب خنک شده باشه.
تاریک
اتاق خدمه روشن میشود
کارل توماس تنها کنار میز نشسته و سر را میان دستها فرو کرده است. خانم ملر آهسته در را باز میکند
خانم ملر: خستهای پسر جون؟ (کارل توماس خود را حرکت نمیدهد!) روز اول سخت است.
(کارل توماس از جا میجهد، کراوات را از یقه میکند، کت کار را از تن درمیآورد و به گوشهای پرتاب میکند.)
کارل توماس: این و این و این.
خانم ملر: چه کار میکنی؟
کارل توماس: بیدار شدهام. چنان بیدار که میترسم دیگه هرگز خوابم نبره.
خانم ملر: آرام بگیر کارل، آرام بگیر.
کارل توماس: آروم بگیرم؟ فقط یک کلاهبردار آروم میگیره. حالا به من بگو احمق، همونطور که آلبرت به من گفت. من قصد دارم صبور باشم. یک نیم روز من اینجا بودم. من زندگی روزمره را دیدم، در لباس کار و لباس شب. شماها خوابید! شماها خوابید! آدم باید شماها رو بیدار کنه. من به شعور شماها میخندم! اگر باهوشها مثل شماها دیده میشوند، بنابراین من احمقم! همه شماها رو باید بیدار ساخت!
(زنگ زده میشود. ــ مکث.)
خانم ملر: کارل ...
کارل توماس: شاید شیطان بهشون خدمت کنه!
(زنگ زده میشود.)
خانم ملر: اتاق خصوصی.
کارل توماس: اتاق خصوصی؟ ... کیلمن؟ ... باشه، من میرم.
(کارل توماس کت کار را با عجله میپوشد.)
خانم ملر: من فوری دوباره برمیگردم. کارل، ما با هم صحبت میکنیم. (خارج میشود.)
کارل توماس (چند ثانیه به هفتتیرش نگاه میکند): این شلیک همه رو بیدار میکنه.
تاریک
اتاق شماره 96 روشن میشود
در آهسته زده میشود
گراف لنده: یک لحظه صبر کنید.
تاریک
کریدور با نوری ضعیف روشن میشود
دانشجو: کجاست؟
گراف لنده: در اتاق خصوصی. کدامیک از شماها داخل میشود؟
دانشجو: من داخل میشوم. ستوان فرانک در اتوموبیل انتظار میکشد.
گراف لنده: آیا شما کت گارسونی بر تن دارید؟
دانشجو (پالتویش را باز میکند): بله.
گراف لنده: مؤفق باشید. حالا سریع. نباید شما را دستگیر کنند. اگر بدشانسی آوردید، سپس ... شما اجازه ندارید اعتراف کنید ... مواظب خود باشید ...
دانشجو: من قول شرف دادهام.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
ویلهلم کیلمن: معرکه است این جوک، معرکه. فقط به همسرم نگاه کنید. چه سرخ میشود. در حالیکه او هیچ چیز نمیفهمد، هاهاها.
بانکدار: جوک آقای مایر در کوپه قطار را میشناسید؟
ویلهلم کیلمن: تعریف کنید.
(کارل توماس داخل میشود.)
بانکدار: عاقبت گارسون آمد. یک بطر دیگر کنیاک ... چرا ایستادهاید؟ چرا من را تماشا میکنید؟ آیا نفهمیدید چه گفتم؟
کارل توماس: تو من را نمیشناسی؟
ویلهلم کیلمن: شما چه کسی هستید؟
کارل توماس: من را راحت تو خطاب کن. زمانی که ما در انتظار گور دستهجمعی بودیم به هم شما نمیگفتیم. تو احتمالاً از آشنائی با من خجالت میکشی؟
ویلهلم کیلمن: این شمائید ... مغشوش صحبت نکنید. فردا به وزارتخانه بیائید.
کارل توماس: تو باید امروز جوابگو باشی.
ویلهلم کیلمن (به بانکدار): کاری نداشته باشید. او یک خیالباف است که من از گذشته میشناسم. توسط یک واقعه رمانتیک دوران جوانیش از مسیر خارج شده است. دیگر پناه محکمی نمییابد.
کارل توماس: من منتظر جوابم.
ویلهلم کیلمن: برای چه؟ شما چه میفهمید؟ تو چه میفهمی؟ آیا باید از اول برات تعریف کنم که زمانه عوض شده است. در عوض تو به جهان لعنت میفرستی، بجای آنکه از خواستههای بیمعنیات دست بکشی به انسانهائی که میخواهند خود را یک کم به جلو حرکت دهند لعنت میفرستی.
کارل توماس: تو ...
ویلهلم کیلمن: حرف مفت را لطفاً کنار بگذار، آنها اثر نمیکنند.
بانکدار: آیا بهتر نیست مدیر هتل را صدا کنیم؟
ویلهلم کیلمن: محض رضای خدا هیچ سر و صدائی.
بانکدار: آقای گارسون، آرام بگیرید. حالتان خوب نیست؟ بفرمائید، این ده مارک را بردارید.
(کارل توماس که با یک دست هفتتیر را در جیبش به چنگ میفشرد مبهوت به پول نگاه میکند، با تمسخر شانه را بالا میاندازد، طوریکه انگار از تصمیم خود خسته شده است و میخواهد برگردد.)
کارل توماس: ارزشش را ندارد. تو برای من بی‌اندازه بی‌تفاوتی.
(در این وقت در آهسته باز میشود. دانشجو در لباس یک گارسون آرام داخل میشود. با بلند کردن هفتتیرش از بالای شانه کارل توماس چراغ برق را خاموش میکند. شلیک. فریاد.)
بانکدار: چراغ! چراغ! گارسون به وزیر شلیک کرد.
(ناتمام)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر