<مور قندخوار> را در مرداد و
<فلسفۀ تخم مرد> را در مهر سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
مور قندخوار
"مگه خود تو نبودی که هر بار موقع شام و نهار مدام به جونم غر میزدی و
منو از خوردنِ هر نوع غذایی بیزار میکردی. مگه خود تو نبودی که با هر لقمهای که به
دهان میذاشتم انگار که لقمهای از گوشتِ ذبح شدۀ پدر جنابعالی را میجَوَم با صدای
اندوهناک میگفتی: "آخی، چطوری دلت میاد اون زبون بسته رو اینطوری بجَوی!"
فکر کردی گیاهخوار بودن هنره؟ هر کسی که پول کافی نداشته باشه کم کم طبقِ قوانین
بازار چه بخواد و چه نخواد مجبور به گیاهخواری میشه. با حیوانات زندگی و دوستی کردن
اما هنره، یا اینکه دلت میخواد بهت اتهام خود برتر بینی بزنند؟"
زن نگاه غمگیناش را از مرد میدزدد و به مورچههایی که بیشتاب و آهسته داخل
اتاق در رفت و آمد بودند خیره میماند.
مرد دستی به ریش انبوه و ژولیدهاش میکشد، به تکه قندی که گروهی مورچه به محاصرۀ
خود در آورده و مانند لشگری با خوردنِ آنْ پیروزی خود را جشن گرفته بودند نگاه میکند.
بعد لبخندی بر لبانش نقش میبندد و میگوید: "تو بودی که این آگاهی رو به من دادی،
تو میگفتی که حیوان هم مخلوق جاندارِ خداست. خوب مورچه مگه جون نداره؟ فقط تنها بدیای
که مورچههای من دارن اینه که هنوز حیوانخوار هستند و گاهی پرندههای مُرده از قبیل
مگس و پشه و دست و پای باقی موندۀ عنکبوتایِ پیر رو میخورن، ولی چند هفتهای میشه
که دارم تلاش میکنم تا فقط قندخواری کنن."
زن با دهانی باز با تعجب به مورچهها که صورتی شبیه به صورت مرد داشتند خیره
مانده بود و به گیاهخوار بودنِ خود و قندخواریِ مورچهها فکر میکرد.
***
فلسفۀ تخم مرد
خواندن این نوشته برای کسانیکه بین انسان و مرغ فرقی قائل نیستند آزاد است.
(هیئت مدیره لبنیاتفروشان کشور)
از چیزهاییکه نمیتوانم خوب و سریع درکشان کنم یکی هم تفاوت ارزشِ اعضای بدن
در نزد انسانهاست!
مثلاً در دوران جوانی زیاد میشنیدم که میگفتند: "آقا خجالت هم نمیکشه!
دستاشو گذاشته رو تخماش داره با ما حرف میزنه!" بدین معنی که اگر دستات را روی
چشمهایت میگذاشتی و یا لااقل روی شکمت و با من حرف میزدی برایم اهمیت بیشتری قائل
شده بودی.
و نمیفهمم چرا همین عضوِ بیارزش را گاهی به عرش اعلا میرساندند؟ همین دسته
از مردم وقتی عصبانی میگشتند یا مست میکردند، همان عضوِ بیارزش را چنان حوالۀ اعضای
جنسیِ خواهر و مادر مردم میدادند که از چشم و دهان آن بیچارگانِ بیخبر از همه جا
به بیرون میزد.
من هنوز هم نمیدانم که تخم چه هیزم تری به بقیۀ اعضای بدن فروخته است که ما
انسانها آنقدر باید برای داشتن و یا نداشتنش اعصاب خود را داغان کنیم؟
و نمیدانم چرا باید انگشتِ دست برتر از شستِ پا باشد؟ و چرا من مثل خیلیها
چهار دست و پا رفتن فراموشم گشته؟ آیا این خندهدار نیست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر