<من و جهان ناشناخته> را
در آذر 1384 و <روح بیحواس> را در فروردین 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
روح بیحواس
با شروع بهار شروع گشت، ناقوسی در گوشم تحویل سال را اعلام نمود و روحم به
خاطر مرخصیِ استعلاجی جسمم را ترک کرد.
ده روزیست که این هیکل زپرتی را بدون روحم به این سو و آن سو میکشم.
نه اینکه مثل آدمهای ماشینی شده باشم، نه، یک کم مانند آدمهای سر به هوا
شدهام، البته نه به آن شدت که در هنگام راه رفتن سرم مرتب به تیر چراغ برق بخورد
و یا باجۀ تلفن را به جای دستشویی اشتباه بگیرم، نه، چطور بگم، انگار هستی و
نیستی.
خب بهارِ سال قبل هم همین بلا را به سرم آورد. اصلاً بهار کارش این است، لااقل روحم سابقاً میگفت به کجاها میخواهد برود و من میتوانستم تصوری
که او کجاست و چه میکند بکنم، اما این بارْ هم عجله کرد و هم بیوفایی.
البته بیوفایی به آن معنای حقیقیاش که نه، ولی میتوانست وقتی بیدار بودم
میرفت تا لااقل میدیدم به کدام سمت میپیچد و ترکم میکند.
ناگفته نگذارم که من یک موی پوسیدۀ روحم را با صد تا مانند این جسم
زپرتیم عوض نمیکنم، ولی از حق هم نباید گذشت، جسمِ روحدار یک چیز دیگر است، اصلاً
قابل مقایسه با اجسام بیروح نیست.
حالا من کمی به این موضوع عادت کردهام و با آن کنار میآیم و اجازه نمیدهم در
این مواقع سرم مانند سر به هواها مرتب به دار و درخت و تیر چراغ برق و این جور
چیزها بخورد، اما همه که اینطور نیستند دوست عزیز، مثلاً همین دیروز بر حسب عادت
و با بیروحی کامل سوارِ بر دوچرخه آهسته میراندم و با دیدنِ روحِ درختها و سگها و بعضی از
مردمِ خوشحال حال میکردم که یکی محکم از پشت به ناموسِ رَخشَم کوببد. من با
برگرداندن سرم دیدم که دختر جوانی با بیحواسی کامل در حال
دوچرخهرانی مشغولِ گفتگوی تلفنیست، درست مانند یک آدم ماشینیِ فاقد روح و حواس و ناآگاه از قوائد
دوچرخهرانی.
دختر دستی دستی با تلفن دستی روحش را توسط امواج مغناطیسی به دوردستها فرستاده
بود و به علت نگرانی و یا به دلایل دیگر حواس را هم به دنبال روح رهسپارِ جاهای
دیگر ساخته بود.
از خیرِ اینکه بگویم خانم چرا حواستان پرت است و جمعش
نمیکنید گذشتم، زیرا مشخص بود که نمیداند حواسش کجاست، همانطور که من هم نمیدانستم
روحم کجا ول میگردد.
***
من و جهان ناشناخته
در گوشم انگار مگسی وزوِز میکرد؛
با که قایم موشک بازی میکنی هنوز، یاران همه رفتند.
دست از رویِ چشمانت بردار، از شمردن دست بردار.
معکوس میشماری، معکوس؛
به صفر که برسی منفجر خواهی گشت.
مردم بیخیال و آسوده از کنار من و مادرم رد میشدند و خبر از دلم که در حال
انفجار بود نداشتند.
دست در دست مادر داشتم و برای نامنویسی در کلاس اول به سوی دبستان میرفتیم.
کالسکهای از خیابان میگذشت، ناگهان اسب شیههای کشید و من ترسیدم.
دستفروشی فریاد میزد: "شکلات دونهای دهشاهی"، من به مادر نگاهی
انداختم و قدمهای مادرم تندتر گشت.
در تمام مسیر داخل گوشم چیزی مانند زوزۀ باد میپیچید و سرم
احساس خالی بودن میکرد.
حیاط دبستان چقدر بزرگ به چشم میآمد و چه دلگیرانه خالی بود.
مثل آن میمانست که حیاط دهان باز کرده و همه خود را در آن مخفی ساختهاند.
محصلین در کلاسهای درس بودند، در حیاط دبستان تنها من بودم، یک حوض
بزرگِ بی آب و مادرم که هنوز دستِ سرد و لرزانم در دستش بود و مرا با خود به سوی
دفتر دیستان میبرد.
از پشت شیشۀ پنجرۀ کلاسهای درس چند جفت چشم مرا میپائیدند و دل من مانند دل
گنجشکی تند میزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر