آدم، حوا و شیطان.


<آدم، حوا و شیطان> را در مهر سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.
 
دو روز پس از آن که خدا آدم را خلق کرد بفکرش رسید که حوا را هم بیافریند.
همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت تا اینکه در یک عصرِ گرم هنگامیکه حوا برای خنک ساختن تنش شنا می‌کردْ شیطان گذرش به آن حوالی می‌افتد.
شیطان چشمش برای اولین بار با پستان‌های حوا که لختِ مادرزاد مشغول آبتنی بود آشنا می‌شود.
بدن را اگر در گرما به آب خنک بسپاری پوست زنده و با طراوت می‌گردد، مانند گل و گیاه در عصر تابستان که با تری و خنکیِ آب زنده و خوشبو می‌گردند.
پستان‌های حوا هم در آن هوای گرم در آبی که خنکایش را از چشمه‌ای به نام زمزم می‌گرفت و آبتنی در آن هر پیری را ده‌ها سال جوانتر می‌ساختْ از این موهبت بی‌بهره نمانده و پستان‌های خوش ترکیبش هزاران بار خوشتراشتر دیده می‌گشت.
شیطان خسته اما موفق از مأموریتی که خدا به او محول کرده بود بازمی‌گشت، با دیدن چهرۀ زیبا و پوستِ خوشرنگ و پستان‌های خوشتراش حوا یک دل نه بلکه صد دل عاشق او شده و با آنکه پاهایش از خستگی قادر به نگهداریش نبو‌دند اما آنقدر به نگاه به آن موجودِ زیبا می‌ایستد تا حوا از آبتنی سیراب شده و تن به خشکی می‌دهد.
وقتی چشم حوا به شیطان می‌افتد از نگاه او خجالت به جانش می‌افتد و گونه‌اش را سرخ می‌سازد. سریع دو برگ از درختِ موزی که کنارش بود می‌کَند و  پستان‌ها و زیر شکمش را با آن‌ها می‌پوشاند.
شیطان فوری به نزد حوا می‌رود و پس از سلام خود را معرفی می‌کند و می‌گوید: " تو زیباترین موجودی هستی که تا حالا پدر خلق کرده است و من سخت عاشق زیبایی تو شده‌ام، آیا مایلی زن من شوی؟"
حوا از رک‌گویی و تعریفِ زیبایی خود از دهانِ شیطان خوشش می‌آید.
اندام قوی و چهرۀ زیبای شیطان هم علاقۀ حوا را به خود جلب کرده بود. حوا نیز عاشق شیطان می‌شود، البته نه آنقدر زیاد که شیطان عاشق او گشته بود.
آدم هم تا آن روز چند باری به حوا اظهار علاقه کرده بود اما هرگز از او بخاطر زیبائیش تقاضای ازدواج نکرده بود. و چون حوا بجز آدم و شیطان کس دیگری را نمی‌شناخت که بتواند با او ازدواج کندْ بنابراین به شیطان جواب مثبت می‌دهد.
شیطان خوشحال و خندان نزد پدر می‌دود و ماجرای عاشق شدن خود را به خدا و بهترین دوستش آدم مژده می‌دهد.
خدا از این خبر خوشحال می‌شود و برای اینکه میزان عشق حوا به شیطان را محک زند و بسنجد نقشه‌ای می‌کشد. درختی خلق می‌کند و آن را سیب می‌نامد. و سیب مخفف (سِر یک بی‌خبری) می‌باشد.
خدا پس از خلق درخت سیب به حوا می‌گوید: "نکند از میوۀ این درخت به کسی تعارف کنی، چون هرکه از میوۀ این درخت بخورد از خود بی‌خود می‌شود و از هر امری فرمانبرداری خواهد کرد."
حوا هم فوری در جواب می‌گوید: "من و گوش نکردن به نصایح و اوامر شما؟ هرگز."
روز بعد خدا شیطان را با زدن چشمکی روانۀ مأموریتی می‌کند، و عصر همان روز هوا را گرم می‌سازد تا آدم هوس آبتنی به سرش بیفتد.
آدم بعد از آبتنی زیر درخت سیب می‌نشیند تا هم تن خیسش را به هوای خنک شدۀ اوایل غروب بدهد و هم در نور ماه به افق خیره شود تا شاید کمی شعر گفتنش بگیرد.
حوا از گردش عصرانه‌اش به خانه برمی‌گشت که آدم را در حالِ استراحت زیر درخت سیب می‌بیند.
قطرات نشستۀ آب زمزم بر اندام ورزیدۀ آدم در زیر نور ماه چشمان حوا را خیره می‌سازد و در دلش شعلۀ کام گرفتن از آدم شعله‌ور می‌شود و آرزوی اینکه "کاش آدم از میوۀ این درخت می‌خورد تا به او می‌گفتم که چه باید بکند" قوی می‌گردد.
ناگهان بادی می‌وزد، سیبی از ساقه‌ای جدا می‌گردد و آرام روی دست آدم می‌افتد.
آدم، از همه جا بی‌خبر، به سیب گازی می‌زند و چشمان حوا در روشناییِ مهتاب می‌درخشد.
شیطان که از مأموربت برمی‌گردد نه از حوا اثری می‌بیند و نه از آدم.
خدا ماجرا را برایش تعریف می‌کند و چون می‌بیند که شیطان از دوریِ آدم و حوا سخت غمگین شده است به او قول می‌دهد برایش یک حوای زیبا خلق کند و یک آدم که قابلیت دوستی با شیطان را هم داشته باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر