دلدادگی مرز نمیشناسد> را در
شهریور، <نقشی از بودن> را در آبان و <فلسهبافی در کویر> را در اسفند
سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.
دلدادگی مرز نمیشناسد
دلدادگی مرز نمیشناسد
وقتی دل بازیش میگیردْ چشم میپرسد پس من چی؟ دست
به حرکت میآید، فکر مینشیند در گوشۀ دنجی از ذهن و آرام و صبور رؤیاهای رنگیِ
زیبا میبافد.
ریتا، این زن زیبایِ سینه کفتریِ
باریک اندامِ مکزیکی که امروز از بختِ خوشم سمتِ راست من نشسته است و در حال ترجمۀ
یک متن انگیسی بر روی ورق کاغذیست، با تکان دادن نامحسوس به انگشت کوچکِ دست چپ
خود فکرم را غلغلک میدهد و انگار با این کارش قصد دارد مرا از خواب عمیقی بیدار
سازد.
با هر تکان انگشتِ کوچک زیبایش
رنگ رویاهایم درهم میریزند؛ ویولتی به فیروزهای تغییر رنگ میدهد، رنگ سبز به
ارغوانی و رنگ بنفش به سرخ مبدل میگردد.
فکر به آنچه تا حال بافته نگاهی
میاندازد، قر و قاطی شدن رنگها را میبیند، دست از بافتن میکشد، من ناگهان به
خود میآیم و دست چپم مانند ماری که در پیِ شکارِ موشیست به سمت انگشتِ کوچکِ
زیبای او میخزد و نوک آن را آرام و لطیف با انگشت شست، سبابه و میانیام میگیرم.
ریتا سرش را آهسته به سمت من میچرخاند،
با چشمان میشی رنگِ بادامی شکلش، مهربانانه، اول به انگشت خود و بعد به انگشتان من
نگاه میکند. نمیدانم چه فکری از ذهنش میگذرد که لبخندِ شوخی بر چشمهای زیبا و
لبان جوان مانده و هوسانگیزش مینشیند و آرام انگشتش را مانند ماهیِ کوچکِ لیزی
از میان سه انگشتم به بیرون میلغزاند، سپس پلکی از سر رضایت میزند، سرش را به
همان آرامیِ قبل به سمت کاغذ برمیگرداند و به نوشتن ادامه میدهد.
آلکس، <انگشتبازی> کوتاه
مدت من و ریتا را میبیند، شوخیش میگیرد و با شیطنتی کودکانه میگوید: "لمس
بندِ اول انگشتِ کوچک دست همیشه به چسبیدن به شست پا منجر میگردد!" با این
حرف دو/سه نفر از افراد نشسته دور میز بدون پرسیدن اینکه منظورش چیست میخندند!
من اما هنوز از مزۀ گرمای انگشت ریتا مست بودم و فکر در ذهنم مشغول تلوتلو خوردن
بود.
***
نقشی از بودن
نقشی از بودن
ساعت هشت و نیم شب است. من روبروی
مانیتور نشستهام، قصد دارم ایمیلی بنویسم، اما فراموشم گشته چه میخواستم بنویسم
و برای چه کسی.
در این بین سیاهیِ شب مانند دزدها
بیصدا از پنجره وارد میشود و پایِ سکوت را که در گوشهای از اتاق نشسته است لگد
میکند.
سکوت برمیخیزد. انگار که بخواهد
اجازه بگیرد، اول به من نگاهی میاندازد و بعد دهان باز میکند تا به سیاهیِ شب
خوشامد بگوید که ناگهان گلویش میگیرد و به سرفه میافتد.
سیاهیِ شب با شنیدن صدای سرفۀ
سکوت که شبیهِ زوزۀ سوسکی پیر و زخمی گشته را میمانست شروع به رقصیدن میکند.
من از جا برمیخیزم، یک لیوان آب
به دست سکوت میدهم و چند ضربۀ آرام به پشتش میزنم و دوباره سر جایم مینشینم.
سکوت آب را مینوشد، گلویش را صاف
میکند و بلند میگوید: "به افتخار ورودِ سیاهیِ شب اتاق را چراغانی
کنید!" و چراغ اتاق را روشن میکند.
همزمان یک آخِ بلند از تهِ گلوی
سیاهی خارج میگردد، چشمانش را سریع میبندد و با سر خود را از پنجرۀ اتاق به حیاط
پرت میکند.
سکوت با تعجب به من نگاهی میکند
و در حال نشستن سرش را تکان میدهد.
من هم بعد از دادنِ تکانِ آرامی
به سر به فکر فرو رفته و به مانیتور خیره میمانم.
***
فلسفهبافی در کویر
فلسفهبافی در کویر
<کار نشد ندارد> یا بقولی
<همه چیز شدنیست> از آن ادعاهائیست که اثبات کردنش سخت است.
البته اگر این فلسفه در تعلیم و
تربیت کودک بلافاصله بعد از به دنیا آمدنش به کار گرفته شود، حتماً در او میلِ به
آزمایش و کسب تجربه پای میگیرد و این شوق او را در تمامیِ مراحل زندگیِ آیندهاش
رها نمیسازد.
معمولاً انسانهای جسور از
معتقدان واقعی این فلسفهاند و کارهای ناشدنی توسط این دسته از افراد ناگهان شدنی
و به واقعیت بدل میگردند.
اگر میزان ریسک در کارها با خرد و
هوشیاری و تجارب بدست آمدۀ بشر درهم آمیزند، آنگاه ثابت کردن اینکه <کار نشد
ندارد و همه چیز شدنیست> آسان میگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر