<کژخیال> و <هنر نزد
ایرانیان است و بس> را در اسفند سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.
کژخیال
بعضی از روزها وقتی چشم از خواب میگشایم و از پنجرۀ اتاقم آسمان را سراسر
پوشیده از ابری خاکستری رنگ میبینم، درنگ نمیکنم، چشمهایم را دوباره بر هم
میگذاریم و خود را به خواب میزنم.
این عکسالعملیست که به آن خو گرفتهام و کار چندان سختی نیست. اما جریان
زمانی بغرنج میگردد که چشم از خواب بگشائی و آسمانِ آبی رنگ و تابش خورشید و
ابرهای سفید و پاک را از پنجره زیارت کنی. بعد باید از خود بپرسی: "حالا با
چه بهانهای باید چشمهایم را راضی کنم تا کرکرهها را پائین بکشند و روشنائی
خورشید را از خود عبور ندهند؟"
من از این دست روزها در عمرم کم نداشتهام، و در این مواقع همیشه از خود
پرسیدهام: "آیا واقعاً خورشید میتواند آدم را به شک اندازد؟"
*
یک ماه تمام پولهایش را پسانداز کرد تا برای شب چهارشنبه سوری <آجیل
مشکلگشا>
بخرد.
در آن شب نه از روی آتش پرید، نه فالگوش ایستاد و نه به قاشقزنی پرداخت. در
خانه نشست و در حال تماشای تلویزیون تند تند آجیل خورد.
دلش میخواست هرچه
زودتر آجیلها تمام شوند تا مشکلات زندگی او هم سریع برطرف گردند.
حالا چند ساعت از این جریان میگذرد. دیگر نه یک دانه تخمه باقیمانده و نه
یک شاهدانه. او از شکم درد به خود میپیچد و میپندارد که <آجیل مشکلگشا>
دارای مشکل بوده است.
***
هنر نزد ایرانیان است و بس
مسلماً بجز گاندی و مسیحْ بسیاری از شخصیتهای دیگر در تاریخ بشری نیز به
این رهنمود معتقد بودهاند که "دوست داشتن دشمن خویش" کار ناشایستی
نمیتواند باشد.
اینکه آیا تک تک افراد روی زمین روزی در اثر تمرین به چنین رفتاری دست
خواهند یافت، و اینکه آیا اصولاً یک چنین خواهشِ ذهن میتواند خردمندانه باشد یا
خیر بیاهمیت است. مهمتر از آن دوستی با دشمنانِ درونمان میباشد. منظور از دشمن
درون آن خواهشیست که ما بخاطر دست نیافتنِ به آن حسی در خود بوجود میآوریم که
آن را <خود کم بینی> مینامند!
من لاغر و کوچک اندامم و آرزویم از کودکی قوی هیکل و بلند قد بودن بوده
است. و این لاغری و کوچکیِ اندام بذر <خود کم بینی> را از همان اوان کودکی
در من کاشت و خود را با رشد کردن من رشد داد.
البته امروزه با پیشترفتِ علم پزشکی بسیاری از علل حسِ <خود کم بینی>
را میتوان به نحوی از میان برداشت؛ میتوانی بینی را با عمل جراحی به آن شکل که
مایلی درآوری، میتوانی با گرفتن وام از بانک ماشین یا خانه بخری، میتوانی حتی قد
خود را چند سانت درازا بخشی و با ورزش کردن عضلههایت را قوی و پیچ در پیچ سازی،
اما باز در عمق درون خود خواهشهائی میبینی که توسط هیچ جراح ماهری نمیتوانند
برآورده گردند و هر روز بیشتر با تو دشمنی میورزند و تا لحظۀ ماهر گشتنت در
هنرِ جراحی همیشه و در همه حال با تو در جنگند.
نمیدانم کنفوسیوس این جملۀ پر مغز را گفته یا خودم! در هر حال اندکی از
حقیقت در این جمله نهان است: آشتی با خواهشهای برآورده ناشدنی درون (دشمن درونی)
نشانۀ بارزیست از ماهر گشتن هر فرد در هنرِ جراحی!
از شوخی گذشته، اگر به مسائلِ جدی نگاهِ دقیق بیندازیم آیا از خنده روده بر
نخواهیم شد؟ آیا از چشمانمان هنگام خنده دیوانهوار اشگ جاری نخواهد گشت؟
ذهن من بازیگوش است، گاهی هم با من شوخیش میگیرد و در این مواقع پرسشهای
کاملاً جدی مطرح میکند و توقع دارد که من هم فوری به آنها پاسخ دهم! مثلاً
میگوید: "تو هیکلت برای ناپلئون بودن مناسب است، لاغریت را خودمان به نحوی از
چشم مردم میپوشانیم!"
با شناختی که از ذهنم دارم، مطمئنم میخواهد در ادامه از من بپرسد که
اگر روحِ ناپلئون در من حلول کند و من بر تخت صدارت تکیه زنم چه نقشههائی را به
مرحله اجرا خواهم گذارد!
اما من تربیت شدۀ همین ذهنم که برایم از این دست
پرسشهای انحرافی طرح میکند و زرنگتر از آنم که بند به آب دهم. من در این مواقع چشمانم
را میبندم و چنین وانمود میکنم که به خواب رفتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر