<افشای گفتگوی محرمانه بوش
(پسر و پدر) و اوباما> را در تیر سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.
گزارشی از شنودِ گفتگوی دو ساعته و محرمانه بوش (پسر و پدر) و اوباما در
خانهای کمی دورتر از کاخ سفید.
بوش پدر: "جمع کنید بابا کاسه کوزهتونو! این کارا چیه شماها میکنید! چرا شل کن سفت کن درآوردید!"
بوش پسر: "با من هستید پدر؟ مگه من چکار کردم؟"
بوش پدر: "تو هنوز هم بقیه رو آدم حساب نمیکنی؟ ادب هم آخه خوب چیزیه!
فکر میکنی بجز من و تو دیگه کسی تو اتاق نیست؟ نخیر با شما نبودم، منظورم او با ماست و تیمشه. تو ولی همیشه بچه خوبی بودی. همین او با ماست رو میبینی؟
اینطوریشو نگاه نکن، بهت قول میدم که اگه مثل تو سی چهل سال از اون عرق سگیها
بنوشهْ بعد برای ترک کردنش زیرش بزاد! ولی تو پسر گلم خوب تونستی از اون چیز لعنتی و
مزخرف دست بکشی. از همون اول هم اگه به حرف پدرت گوش میکردی و بجای اون کثافت همین
ویسکیای رو که همه مینوشن مینوشیدی دیگه لازم نمیشد بخودت زحمت بدی و بجای کار
برای مردم بری دنبالِ تَرک و بدبختی پس از تَرک! بهت توصیه میکنم به دخترت پیشنهاد
بدی و ازش بخواهی که اسم بچهشو عوض کنه بذاره جانی والکر. هم توش جانی داره و به
هر کی بگه اسمم جانیه یک ثانیه هم طول نمیکشه و همه اسم او با ماست یادشون میره و
میگن: <جانم جانی، فقط جانی> و دیگه اینکه توش والکر هم داره، پوتین که سهله
از بروس لی هم بیشتر سر زبونا میافته و هیچ دوندۀ آفریقائی هم دیگه به گردِ پاش
نمیرسه. نه پسر خوبم با شما نبودم. با خودم هم که نمیتونم باشم، پس میمونه آقای او با ماست. آخه عزیزم، هر چیزی هم حدی داره، نمیدونم شما اصلاً چند وقته سر کارید، ولی
میدونم از همون روز اول مردمو گذاشتید سر کار و هی میگید این کار رو میکنم، اون کار
رو میکنم، خب سرراست بگید میخواهید درست عکسِ کارِ مایکل جکسون رو انجام بدید و هرچی
اقیانوس تو جهانه سیاه کنید! روم سیاه، نکنید این کار رو! گناه نکنید، خدا رو خوش
نمیاد."
اوباما: "البته شما جای پدر من هستید ..."
در اینجا صدای آرامِ بوشِ پسر به گوش میآید که از پدرش میپرسد: "شما که
گفتید فقط عاشق مامانم هستید، حالا چی شده اونم میگه شما پدرمید!؟ نکنه منظورتون
از اینکه او با ماست یعنی بله دیگه!؟"
اوباما به بوش پسر: "حالا من یک چیزی گفتم، نمیخواد ناراحت بشی. آره
داشتم میگفتم که ما نمیدونیم به ساز کی برقصیم. یکی میگه تحریم کنید، یکی میگه نه
بابا این چه کاریه. بعضی از مشاورام که تو بچگی با تفنگ بادی خوب نشونه میگرفتن و
چند تائی ترقه چوبپنبهای رو ترکوندن میگن که تحریم خوبه ولی هدفدارش بهتره! اون
یکی میگه هرکار میخوای بکنی بکن فقط به شرطی که مردم تو زحمت نیفتن! یکی دیگه میگه، خب این
چه کاریه، کار آخر رو اول بکن!
خودتون میبینید که تصمیم گرفتن کار راحتی نیست، حالا من موندم این وسط چکار کنم.
گاهی به خودم میگم که چه غلطی کردم این شغل رو انتخاب کردم."
بوش پدر: "ببین اوبی جون، میدونی که مثل پسرم دوستت دارم. خودش حی و
حاضره و بغل دستت نشسته، خواستی ازش بپرس. اوبی جون، آدم باید بخواد. وقتی بخوای
کاری رو با جون و دل انجام بدی، خوب میدی دیگه. حالا میخواد همۀ مردم جهان بگن <هی آقا، داری چیکار میکنی؟> یا میخواد آخدا بگه نکن یا ناخدا بگه بکن! وقتی ببینی
کاری که میخوای بکنی از داخلِ قلب سفیدت خارج شده، خب اگه انجامش ندی اونوقه که بهت
میگن که انگار یه جائیتون میلنگه."
اوباما: "منم میخوام. کیه که نخواد! ولی خب، خودتون هم خوب میدونید که
همچین راحت هم نیست. به همین افغانستان و عراق فقط یه نگاه بندازین. عراقیه میگه <چرا پسر بوش زد به سرش این کار رو کرد؟ مگه ما خودمون بد میکنیم؟ اگه قراره صدام
اعدام بشه، خب، خودمون اعدامش میکنیم. اگه قراره رژیمو سرنگون کنیم، اونشم خودمون
میکنیم، مگه ما چیمون کمتر از شماست؟> بعضیها هم میگن <این وظیفۀ مردم کشوره که
تصمیم بگیرن چی میخوان و چکار میخوان بکنن!> حالا بیا بهشون بگو که اگه مرد این کار
بودین پس چرا تا حالا نکردین؟"
بوش پسر: "خوب به منم همین حرفها رو میزدن. ولی همونطور که پدرِ خودم
قبلاً گفت، وقتی آدم کاری رو که میخواد انجام بده، اگه از صمیم قلب انجامش بده
همیشه خوب پیش میره."
اوباما: "آره میبینم، خیلی خوب پیش میره! حالا بگذریم، کسی تا حالا
نگفته ماست من ترشه. طرف اومده میگه <شما نمیخواد لشگر کشی کنید، خوبیت نداره، ما
خودمون میاریمشون پائین.> عصبانی شدم گفتم: <بابا چرا الکی حرف میزنی، اولاً که
زورت نمیرسه، دوماً چه فرقی میکنه تو پائین بکشی یا ارتش آمریکا که از هر نژاد و
مذهب و قوم و طایفه و رنگی که بخوای آدم توش داریم! یعنی میخوای به ما بگی تو بهتر از ما
میدونی که چکار باید کرد؟ خب باشه قبول، شما بکشید پائین. اصلاً اسلحههاتون کو؟
چقدر اسلحه دارید؟> طرف برمیگرده بهم میگه: <بابا پادگانا و کلانتریامون پر از
اسلحهست.> دیوانه انقدر عقلش نمیرسه که اون اسلحهها مال اوناست و نه مال اینا. انقدر اینا اونا کردم دیگه داره کم کم اسمم هم یادم میره، دیگه خودمم
نمیدونم کی به کیه! و کی با کیه! من با اونام یا اونا با منن. آره، داشتم
میگفتم..."
بوش پسر به پدر: "بابا خودت بهش بگو، همین بابام که هنوز هم زندهست تا گفت بهتره بکنیم، هنوز میم بکنیم تموم نشده بود دستور حمله رو دادم."
اوباما: "نه و صد بار نه. خودت خوب میدونی که من هیچ موقع تنهائی نمیکنم.
میدونی چقدر زحمت داشت مرکل رو راضی کنم، بعد سرکوزی گفت منم میکنم، خلاصه همه یکی یکی گفتن ما هم میکنیم. البته کار راحتی نبود و اما خوبیش در اینه که دیگه کسی بعداً
نمیاد بگه چرا به ما خبر ندادید و تنهائی کردین ....."
متأسفانه طرف فقط تا اینجای ماجرا را شنود کرده بود. حیف، نفهمیدیم آخرِ این
گفتگو به کجا انجامید و چه تصمیمی گرفته شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر