عید یعنی داشتن خنده در چشم.

<عید یعنی داشتن خنده در چشم> را در اسفند سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

دیوانه آخر شبی به جای تشکر و بوسیدنم، زبانم را گاز می‏‌گیرد!
بعد از پاک کردنِ خون از گوشه زبان، چند ثانیه‌‏ای سینه‌‏اش را ماساژ می‌‏دهم و بعد از اطمینان از رفع شدن خطر، یک بار دیگر خونِ روی زبانم را پاک می‌کنم و می‏‌گویم: "مگه دیوونه شدی، چرا زبونمو گاز گرفتی؟"
با کمی بی‌حالی جواب می‏‌دهد: "فکر کردم می‏‌خوای به زور ماچم کنی!"
دردِ زخمِ زبان اجازه خندیدن به من نمی‏‌دهد و می‏‌گویم: "تعریف کن ببینم چرا افتادی؟"
طوری که انگار می‏‌خواهد رد گم کند می‏‌گوید: "چیزی نبود، سرم بخاطر بلندی گیج رفت!"
جوابس کمی مشکوکم می‏‌سازد و با لحنی جدی می‏‌گویم: "مگه بالای برج ایفل بودی که سرت گیج رفت؟ زن حسابی اون محلی که تو روش می‏‌شینی دو متر هم بلندی نداره!"
او برای اندازه‌گیری نگاهی از آن بالا به پائین می‌‏کند و من ادامه می‏‌دهم: "تو که تا حالا صد بار تو خواب افتاده بودی، چرا این بار داشت فلنگت درمی‏‌رفت؟"
با دلخوری می‌گوید: "زبونتو گاز بگیر! داشت فلنگت درمی‌رفت یعنی چه، خدا نکنه! من هر بار تو خواب از اون بالا به زمین می‌‏افتمْ خیلی تند بین زمین و هوا چترِ نجاتمو باز می‏‌کنم، اما این دفعه هر کاری کردم چترم باز نشد!"

من در ذهن به دنبال معنی یک واژه می‌‏گشتم و در این حال به روبرویم خیره شده بودم که یکی از مرغان عشقم را در حال چرت زدنْ مانند تکه سنگی در حال سقوط به زمین می‌‏بینم. با زمین خوردنش آخی در دلم می‌‏گویم و به این خیال که در اثر ضربه از خواب بیدار خواهد گشت و دوباره سر جایش خواهد پرید به یافتن معنی آن واژه ادامه دادم.
چند لحظه بعد آنچه را می‌‏جستم یافتم. در حال تایپ کردن بودم که نگاهم بی‌اراده به محل سقوطِ مرغ عشقم کشیده شد و او را بی‌حرکت همانجا افتاده دیدم. بلافاصله از جا ‏‌جهیدم، چند قدم فاصله را مانند برق و باد طی کردم، بالای سرش زانو زدم، پاهایش را که رو به هوا نگاه داشته بود با انگشت گرفتم و سینه‌‏اش را لمس کردم، اما چون عکس‌‏العملی از او ندیدم بنابراین سریع بلندش کردم، سرش را داخل دهانم فرو بردم، چند بار تند و تند نفس کشیدم و بعد دوباره سرش را بیرون آوردم و با دو انگشت سینه‌اش را آرام ماساژ دادم. این کار را چند بار تکرار کردم و بار آخر با گفتن یک آخِ بلند سرش را از دهانم خارج ساختم.

من بعد از کمی فکر کردن می‏‌پرسم: "راستشو بگو، مواد که مصرف نمی‏‌کنی؟"
مرغ عشقم می‏‌خندد و می‏‌گوید: "تو گلدونای تو بجز خاک مگه چیزی پیدا می‏‌شه! نه بابا، مواد چیه! شاید این بار تو غذامون اشتباهی دونه‏‌های خشخاش قاطی شده باشه!"
بعد از تعطیلات عید باید پیش دامپزشک ببرمش تا با آزمایش خون مطمئن شوم که معتاد است یا نه!

قصد داشتم عید را تبریک بگویم، اما مگر این یک وجبی حواس برای آدم باقی می‏‌گذارد.
ایام عید بر تک تک عزیزانِ دنیای حقیقی و مجازیم خوش باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر