بُته فروش.


<بُته فروش> را در آذر 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
 
تیغهای تیز بُته مانند سوزن به پشتش فرو می‌رفت و او در حال دشنام دادن به سرعتِ قدم‌هایش می‌افزود تا زودتر به بازار برسد و با پائین گذاشتن بارش از آزار زخم خار راحت گردد.
عرق از تمام منافذ پوستِ بدنش بیرون می‌زد و بوی ناخوشایندی در اطراف او پخش بود. حشراتِ سیر و گرسنه و کنجکاو به دورش در پرواز بودند و تعدادی از آنها بر روی صورتِ خاک آلودۀ ریشدارش نشسته و مطمئن از اینکه خطری تهدیشان نمی‌کند به خوردن مایۀ لزجی مشغول بودند که از قطرات عرق و گرد و خاک نشسته بر صورت بوجود آمده بود.
مرد نگاه دقیقی به افق روبرویش می‌اندارد تا فاصلۀ باقیمانده را حدس بزند، بعد آهسته زیر لب می‌خواند: "آی بُته بُته بُته ..... بخر ببین چه مُفته ..... آی بُته بُته بُته ..... بخر ببر به خونه ..... آی بُته بُته بُته ....."، و بعد از انداختن تُفی بر روی زمین داغ به دشنام دادن ادامه می‌دهد. "لعنت به جد و آبادتون. انگار بُته‌ها همونجائیکه من برای فروش ایستادم از زیر پاهام راحت در اومدن. لعنت به کسانی که وقت آتش زدن و پریدن از رویِ بُته نه یادی از من می‌کنند و نه از زجری که برای حمل‌شون تحمل می‌کنم. لعنت به شما بُته‌های بی‌بخار که اجازه می‌دید آتشتون بزنن و از بچه و پیر و جوون از روتون بپرن. لعنت به شما که حتی بعد از آتش زدنتون هم قدرت ندارید لااقل پیژامه و دامن و شلوارشونو آتیش بزنید."
بعد سعی می‌کند حواس خود را متوجۀ موضوعی دیگر سازد تا بیش از این عصبی نشود. او می‌خواهد دوباره بخواند: "آی بوته بوته بوته" اما ناخواسته می‌خواند: "میان دو کس جنگ چون آتش است، سخن چین بدبخت هیزم‌کش است".
مردِ خسته تعجب می‌کند، ناگهان از حرکت می‌ایستد، بار پشتش را کمی جابجا می‌کند، اما خارها بیشتر آزارش می‌دهند و او بعد از کمی مکث بی‌اراده به رفتن ادامه می‌دهد.
مدتی به دنبال دلیل آمدن این شعر به ذهنش می‌گردد. می‌خواهد میان بُته و خریداران بُته در ارتباط با این شعر نقبی بزند، راهی بجوید، اما موفق نمی‌شود.
عاقبت با غضب دشنامی به خودش و به سرنوشتی که برایش رقم خورده است می‌دهد، به بیابان که روزیِ او را با خار عرضه می‌دارد لعنت می‌فرستد و به سرعتِ قدم‌هایش می‌افزاید و بلند می‌خواند: "آی بُته بُته بُته ....."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر