<شصت سالگی> را در دی سال
1389، <الکی خوش> و <پاکی> را در بهمن سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.
شصت سالگی
تا حال به شصت سالگی فکر نکرده بودم.
هرگز به این که من چند سالهام و
دیگری چند سال دارد نیندیشیده بودم و با این حال شصت
سالگی خود بخود از راه رسید.
تنها فکری که از دوران نوجوانی در رابطه با بالا رفتنِ سن با
من بودْ مربوط میگشت به زمان بازنشسته شدنم.
در زمانی که من به بازنشستگی فکر
میکردم در خانوادۀ ما هنوز کسی بازنشسته نشده بود. وقتی جدولها را از روزنامه
و مجلهها میبریدم و در یک جعبه کفش قرار میدادم فقط به زمان بازنشستگیام میاندیشیدم و اینکه آنها را با خیالی راحت با مدادی در دست حل خواهم کرد.
شصت سالگی بدون اطلاع من از راه رسید، جدولها بدون آنکه حل شده باشند گم
و گور گشتند و تا بازنشستگی هنوز هفت سالی باقی مانده، البته اگر در این
بین نگویند که سن بازنشستگی به صد سال رسیده و یا اینکه کلاً ملغی شده است.
اما حالا دیگر حل کردن جدول برایم جذاب نیست، دنیای مجازی
سرگرمیهای دیگری با خود به ارمغان آورده و من فکر نکنم که دلیل این بیشوقیام شصت ساله شدن من باشد. عرض کردم که هنوز هم به شمردن تعدادِ سالها و ماههایِ زندگی
خود و دیگران بیمیلم. شاید دلیلش دست داشتن پدرم در این کار بوده، زیرا در دوران کودکی هر وقت
میخواستم پول هفتگیام را که همیشه پول خُرد تشکیلش میداد بشمرمْ پدرم به من میگفت: "نشمار کم میشه!"
بگذریم از این که اگر به حرف پدرم اعتماد نمیکردم و پولها را میشمردمْ باز
هم گرهی از مشکلم باز نمیگشت، چون دانشِ من از درس ریاضی بقدری کم بود که تا کلاس
پنجم دبستان هنوز معنای گرم و سانتیمتر را نمیدانستم، با آنکه مادرم خیاطی میکرد و کنارِ دستش
همیشه متر خیاطی وجود داشت و من بیش از هزاران بار صد یا دویست گرم پنیر و آرد و ... از
مغازۀ سر کوچهمان خریده بودم، اما با این حال درک نمیکردم که گرم یعنی چه،
میلیگرم چه ربطی با دسیمتر دارد و چرا دو بعلاوه دو میشود جهار و وقتی آنها را در هم ضرب میکنیم باز هم چهار میگردد!
در دبستان وقتی معلم صورت مسئله را میخواند و به <پیدا کنید> میرسید، من چنان
خود را گم میکردم که برای پیدا کردنم زیر میز که سهل است در مستراح مدرسه هم
نمیتوانستند ردی از من بدست آورند و بپرسند کل پارچۀ بزاز چند
متر است؟ یا این که دارا چند پرتقال بیشتر از آذر دارد.
بعد از تجدید شدن از درس حساب و هندسه در کلاس پنجم دبستان و نمرۀ قبولی نیاوردن در شهریور تازه کم کم دستگیرم شد که یک من ماست چند کیلو وزن دارد و بر روی آشی که برایم پخته شده است باید به اندازۀ یک وجبِ کوچکِ من یا تقریباً ده سانت روغن باشد!
با اینکه شصت سالگی بیخبر از راه رسیده است باز هم هنوز خیلی چیزها را نمیدانم؛
مثلاً اینکه چرا بعضیها اوراق بهادار میخرند؟ و چرا گاهی به خاطر بالا رفتن و یا پائین
آمدن نمودارهای بورس برخی از سهامداران سکته میکنند! نکند این هم از نوع آن
موضوعاتیست که با ریاضی رابطۀ مخفی دارد و من از آن بیخبرم!
به گمانم بهتر آن است که دیگر به
بازنشستگی فکر نکنم تا آن هم مانند شصت سالگی خود بخود از راه برسد.
***
الکی خوش
بعد از برخاستن از خواب دلم مانند زنهای باردار هوس چیزی میکرد. دلم
میخواست اتفاقی میافتاد، اتفاقی خوش. اما اصلاً دلم نمیخواست کوچکترین زحمتی به خود میدادم و در پیش آمدن
این اتفاق سهمی میداشتم، مایل بودم ناگهان اتفاقِ خوش خودش را مانند راحتالحلقوم نشانم میداد و با دادن قری به کمرش متوجهام میساخت که میتوانم او را بخورم!
چه
نام جالبی این معجون دارد؛ راحتالحلقوم. نمیدانم این نامگذاری از کیست، هرکه بوده از سختی
بیخبر نبوده، میدانسته گل خاردار یعنی چه و دانه کردن انار چه دشوار است!
دلم میخواست الکی خوش باشم، نه اینکه آدمی <الکیخوش> باشم، بلکه
همینطور الکی الکی خوش باشم، شادی با فراق بال پیشم نشسته باشد و من با نگاه
کردن به او الکی برای خودم خوش باشم و با زمزمه کردن <حلوا حلوا> دهانم
را شیرین سازم.
به خودم میگویم بهتر است تا شادی از راه نرسیده یک نوک پا تا طبقۀ بالا
پیش آقای دهخدا بروم و بپرسم الکی خوش یعنی چه.
آقای دهخدا درِ خانه را تا نیمه باز میکند و من از آن شکافِ تنگ پی میبرم که تازه از خواب بیدار شده است.
برای اینکه زیاد مزاحمش نشوم بعد از سلام
سریع میپرسم: "میبخشید، الکی خوش یعنی چه؟"
آقای دهخدا از همان لایِ نیمهبازِ در نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد
و بعد از تکان دادن سر سریع پاسخم را میدهد: "شخصی که بیدلیل خوشحال باشد.
مخالف افسرده." و به جای خداحافظی یک <آدم الکیخوش> که از صد کیلو
تمسخر هم وزنش سنگینتر بود به من میگوید و در را محکم میبندد.
در حال پایین آمدن از پلهها زیر لب زمزمه میکنم:
"منم هیچ دلیلی ندارم، پس خودِ خودشه!"
خوشحال داخل خانه میشوم و مانند آدمهای <الکیخوش> در حال بشکن
زدن هوس ترنم کردن به سرم میافتد! اما برای پیدا کردن ترانهای که <افسردگی>
را ضربه فنی کند باید ساعتها تمام سوراخ و سنبههای مغزم را میگشتم!
***
پاکی
قلبش به اندازهای پاک بود که تمام ماشين لباسشوییهای جهان عاشقش بودند.
*
قلب پاکی داشت و تمام کارگران لباسشوییِ محل و مالک آن دشمن خونی او بودند.
*
وقتی هر سه هفته یک بار با دستهای خود شورت و جورابش را با پودرِ رختشوییِ پاک میشست، این احساس به او دست میداد که یکی از پاکترین بندگان خدا گشته.
*
وقتی به او گفتند چه قلب پاکی داری، اشگِ شوق از چشمانش جاری شد،
ماسکش را شست و چهرۀ ناپاکش نمایان گشت.
*
تلاش میکرد جهان را تیره و تار نبیند و از زندگی لذت ببرد، اما کاکلش مانند
میلههای زندان مدام جلوی هر دو چشمش آویزان بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر