<توانا بود هرکه دانا بود> را در آبان سال 1388 در
بلاگفا نوشته بودم.
هوای امروز برلین من را به دوران کودکیم کشاند، به زمانیکه در چند مسافرتِ
کوتاه به رشتْ مردم ساده و خونگرم و غریبهنوازش را از نزدیک دیدم. به آن زمانیکه
خانههای این
شهرِ زیبا هنوز به داشتن دیوارهای آجری عادت نداشتند، به زمانیکه هنگامِ عبور از
کوچههای شهر میتوانستی ساکنین خانهها را نشسته در حال خنده و گفتگو و یا در حال
کار کردن از بالای دیوارِ کوتاهی از نیهای به هم وصل شده ببینی و لذتِ بودن در این
شهر برایت چندین برابر گردد، به آن زمانیکه گاو و مرغ و مرغابی بیخیال هرجا مایل
بودند میچریدند و تو میتوانستی نزدیکشان بروی، به غذا خوردن، به استراحت و بازی
کردنشان خیره شوی و با این کار کودکانِ آنجا را انگار که تا حال حیوان ندیدهای متعجب سازی.
معمولاً من در این هوا که باران نم نم میبارد و آسمان خاکستری رنگ است یا در حال پیادهروی و
یا با اندوهی در جدالی نابرابر هستم.
امروز اما بخاطر پست کردن نامۀ درخواست کار در یک بیمارستان در این هوا به
راه افتادم. گاوها و مرغها و مرغابیهای دورانِ کودکی بدون ذرهای تغییر در چهره و اندامشان به همراهم
بودند!
باران مانند خسیسی قطرههایش را دیر به دیر به پائین میفرستاد. آسمان
یکدست خاکستری رنگ بود و من به سوی صندوق پست میرفتم.
در حال انداختن نامه در
صندوق پست مگسی در گوشم شروع به وزوز میکند. سرم را چند بار به چپ
و راست تکان میدهم و با داخل کردنِ انگشت به سوراخ گوشها سعی در خاموش
کردن این سر و صدا میکردم که ناگهان وزوز مگس به صدای پدرم مبدل میگردد و
کنجکاوانه از من میپرسد: "به پیر شدن فکر کردی؟"
من میگویم بله و صدا فوری قطع میشود. تمام این ماجرا اما چند ثانیه بیشتر طول
نمیکشد و من قبل از بازگشت به خانه حدود نیم ساعت در پارکِ نزدیکِ خانهام همراه یکی
از مرغابیهای زمان کودکیم که همچنان چالاک و زیبا مانده بود قدم میزدم و بیاراده
به این نصیحت پدرم فکر میکردم: "هر چند وقت یک بار به توانائیات نگاهی بینداز و
ببین در چه موقعیتی قرار دارد!"
حتماً باید بین این موضوع و پرسش پدرم که آیا به پیر شدن فکر کردهام رابطهای
باشد.
به پیر شدن وقتی اولین موی سفیدم را سی و پنج سال پیش در آینه دیدم فکر کرده بودم و از
آن زمان به بعد دیگر به آن نیندیشیدم.
معمولاً انسان وقتی توانائیهای خود را از دست میدهد پی به پیر شدن جسم
خود میبرد؛ مثلاً وقتی بالا رفتن از پلههای خانه خستهاش میسازد، و
یا رفتن پیش دوستان و آشنایان دیگر برایش چندان اهمیت ندارد، و مهمتر از همه
وقتی شعلۀ غریزۀ جنسی در او رو به خاموشی میگذارد.
من اما هنوز مانند قبل توانا به راه رفتن از سربالائی و سرازیری هستم و خسته
نمیشوم، با دوستان و آشنایان مانند همیشه در رابطهام و این نشان میدهد
که لازم نیست به پیر شدن فکر کنم. بنابراین میماند آن موضوع حیاتی که از غذا
خوردن برایم واجبتر است: "ببین توانائیات در چه موقعیتی قرار دارد!"
به اطرافم نگاه میکنم؛ بجز چند پرنده و خودم
جاندار دیگری در پارک نمیبینم. زیر لب به خود میگویم که حرف پدر بیربط نمیتواند
باشد و باید ببینم توانائیم در انجام فریضۀ ارضاء خواهش بدن در چه حد است. با قدمهای
بلند و با نیتِ یافتن ماهروی مهربانی که در این کار کمکم کند سریع از پارک خارج میشوم.
باران نم نم میبارید، آسمان سراسر خاکستری رنگ بود. مردم تک و توک به این سو و
آن سو در رفت و آمد بودند. و من میدانستم که توانائیام در چه حد میباشد. پدرم خودش چند
روز قبل از مرگ در این رابطه به من چنین گفته بود: "تا اینجاش توانا بودم، از
این به بعدش هم خدا بزرگه!"
مرغابی پا به پایم میآمد و در چشمانِ زیبا و شوخش رگهای از تعجب جای
گرفته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر