<به والاخردان> را در آذر 1384 و <در بیخبری> را در آذر 1385 در بلاگفا نوشته
بودم.
به والاخردان
دیوانهای میخواند:
"دست از سرم بردار
دلم خون است
اگر عاشقی این است
همان بهتر حالِ من چونست
الا ای عاشق وحشی
بلا بینی به پا خیزی."
ادیبان و نویسندگانی که سرزمین ایران و مشکلاتش مشغلۀ ذهنی آنها را تشکیل میدهد و دلنگرانِ کاستیهایش هستند و آرزوی بهروزی مردم این نقطه از گیتی را
دارند، موظفند دارای روح و روانی سالم و بیخدشه باشند، که اگر اینگونه نباشد، به
خودی خود نوشته و نظراتشان برخاسته از جسم و روح زخم خوردهای نشأت گرفته که هنوز درمان نگشته است.
اینکه گاهی با شروع روز، بیخبر از حال و احوالِ درون و با وجود سردردِ شدید و سرماخوردگی، کِسل
و با روحی خسته به سر کار، به مدرسه و ... میرویم، نشاندهندۀ این است که ما در اصل
از سلامت و یا بیمار بودنِ جسم و روح خود آگاه نیستیم و نمیدانیم کاری را که در این حالتِ بیماریِ جسم به انجام میرسانیم بازدهی سالم نخواهد داشت، و بقول
معروف جائی از کار حتماً خواهد لنگید. اما مهمتر از سلامت جسم سلامت روح است.
متفکرین باید خود را موظف
بدانند که در هنگامۀ متلاطم بودن روحْ به خود استراحتی داده، ابتدا به آسایش روحی
دست یابند، سپس با خیالی راحت به دور از نگرانیهایی که روح زخمی و رنج کشیده بدان
مبتلا است به کارشان ادامه دهند، زیرا میدانیم که عقل سالم در بدن سالم و روحی
آرام در جسم و خردی سالم و چابک مأوا گیرد.
یکی از کارهای اولیۀ نویسنده
قبل از شروع به نوشتن دانستن چگونگی حالات روحی خویش است.
اگر نویسندهای خود را از آن گروه انسانهایی به شمار میآورد که آگاهی ترکشان نمیکند و رهنمودهایشان بیتأثیر
در جامعه نمیباشد، و یکی از وظایفِ نویسنده بودنشان را نشان دادنِ راه
حل برای مشکلات موجود در جامعه خویش میدانند، بنابراین باید خود را موظف بداند و بداند
که تنها در هنگام سلامتی جسم و روح است که اعمال سالم اجراپذیرند، که اگر جز این
باشد یقیناً بَری شیرین به بار نخواهد آورد.
چند دقیقه قبل از نوشتن،
چشمان خویش بستن، ذهن را با بویی خوش لبریز ساختن، یاد را با خاطراتی
شیرین عجین کردن، لبخند بر لب گشودن، خواهشهای عقل و خرد را به سویِ رضایت و
خوشبختی دیگران سوق دادن، مُردن، زنده گشتن، درون خود جستجو کردن و دانستن اینکه
تا آخر شب عاشقی و عاشق میمانی، و بعد شروع به نوشتن کردنْ صفای دیگری دارد ای
دوست، ای یار.
***
در بیخبری
اگر دقیقهای بی توْ صد سال
تنهائی من باشد
اگر صد سال تنهائی من با
آمدنت در کمتر از ثانیهای بخار شود
اگر دیروزِ من پُر از بی بودن
تو بوده باشد
اگر امروزِ من با خیالِ آمدنت بگذرد
اگر فردا تو بیائی و جهان از
نو زاده شود
تو بگو ای عاشقْ چند سال از
عمر من میگذرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر