کرم آواره.

<قبر دو طبقه> را در مهر و <کرم آواره> را در آذر سال 1389 در بلاگفا نوشته بودم.

قبر دو طبقه
پدرم پاورچین خود را به در می‌رساند، گوشش را به در می‌چسباند، بعد از شنیدن صدای سکوت کلید را داخل سوراخ قفل می‌کند و سه بار به چپ می‌چرخاند. بعد مانند یک دزد در را به اندازه‌ای که بتواند فقط سرش را داخل کند آهسته باز می‌کند. مادرم جارو بدست پشت در ایستاده بود و با شنیدن صدای چرخشِ کلید در قفل دستش را بالا می‌برد و با دیدن پدرم جارو را محکم به سرش می‌کوید و خشمگین اما طوریکه همسایه ها ملتفت نشوند می‌گوید: "بعد از مُردن هم دست از این کارهات برنمی‌داری!"

چند سالی می‌شود که تابوت مادرم را از طبقۀ همکف به طبقۀ بالا جابه جا کرده‌اند. پدرم اصرار داشت که بعد از مرگ هر دو در کنار هم به خاک سپرده شوند، اما مادرم راضی به این کار نبود، نمی‌دانم پدرم چه وعده‌ای به او داد که بالاخره رضایتش را جلب کرد، اما مادرم یک شرط گذاشته بود و آنهم اینکه طبقۀ بالا مال او و طبقۀ پائین مال پدرم باشد!
هروقت از مادرم پرسیده می‌شد که دلیل این کار چیست، می‌خندید و می‌گفت: "یک عمر او روی من بوده، حالا دلم می‌خواد بعد از مرگ من روش باشم!" و بعد قهقه می‌خندید!
اطرافیان و آشنایان که از این جریان خبردار شده بودند فکر می‌کردند مادرم به سرش زده و نمی‌داند چه می‌گوید، اما هم من و هم پدرم می‌دانستیم که به چه دلیل او این تصمیم را گرفته است: برای زیر نظر گرفتن رفت و آمد پدرم!
و وقتی از پدرم سؤال می‌شد که چرا تن به این شرط داده است، می‌گفت: "حالا بعد از مردن کی زنده است و کی مُرده!"

من بعد از ملاقات با پدر و مادر و دیدن کلۀ ورم کردۀ پدرم فکر کردم بهتر است آنها را در این شب جمعه تنها بگذارم، شاید که بخواهند اختلافشان را مانند قدیم حل کنند.
بعد از خداحافظی از آن دو، کنار یک قبر در قطعۀ هنرمندان می‌نشینم، هرچه سعی می‌کردم نام هنرمندِ خوابیده در گور را بخوانم موفق نمی‌شدم، تاریخ تولد و مرگش هم حتی محو شده بود.
مانند نابینایان با تماسِ سرانگشت با سنگِ گور سعی می‌کردم چیزی دستگیرم شود، اما موفق نمی‌شدم. قصد داشتم از مردی که کنار قبرِ کناری نشسته و در حال گریه کردن بود نام صاحب قبر را بپرسم که سنگ قبر تکانی می‌خورد و انگشتان دستم شروع به لرزیدن می‌کنند. من به این خیال که زمین‌لرزه‌ای در شرف وقوع است در حال بلند شدن و پیِ چاره گشتن بودم که دستی از قبر خارج می‌شود، مچ دستم را محکم می‌گیرد و صدای زنانۀ زیبائی می‌گوید: "بشین! می‌خوام برات آواز بخونم."
من بدون اراده می‌نشینم، ناگهان هیاهوی گریه و زاری عزاداران خاموش می‌گردد و صدای آواز خوشی در گوشم می‌پیچد.
صدای زن بقدری زیبا بود که فکر کردم مُرده باید حتماً خواننده بوده باشد و نه نویسنده یا هنرپیشه. در خیالم به دنبال نامی برای صاحب این صدای زیبا می‌گشتم که مرد کنار دستی در حال گریه کردن از من می‌پرسد: "خیلی وقته فوت کردن؟"
بی‌حوصله جواب می‌دهم: "متأسفانه نمی‌دونم، روی سنگ قبر نه اسم می‌بینم و نه تاریخ فوت."
مرد با دلخوری می‌پرسد: "یعنی شما نمی‌دونید مرحوم کی دار فانی رو وداع کردن؟"
صدای زیبای زن هنوز در گوشم انعکاس داشت. من برای اینکه از دست مرد خلاص شوم و نام خواننده را از صدایش تشخیص دهم می‌گویم: "ایشون مرحومه هستند و نه مرحوم، من نه نام این خانم را می‌دانم و نه می‌دانم کی فوت شده‌اند. اما از گریه کردن شما می‌شود حدس زد که مرحومۀ شما باید همین چند روز پیش با دار فانی وداع کرده باشند، کی آخرین بار ایشان را دیدید؟"
گریۀ مرد شدیدتر می‌شود، شانه‌هایش تکان می‌خورند و بعد از پاک کردن بینی و چشم‌هایش می‌گوید: "نه آقا، من تا حالا ایشون رو از نزدیک زیارت نکردم. می‌دونید، این روزها کار و زندگی برای آدم وقتی باقی نمی‌ذاره تا بتونی پیش کسی بری و سلام و علیکی بکنی و حال و احوالی بپرسی."
من با تعجب می‌پرسم: "شما که این مرحومه رو اصلاً ندیدید و نمی‌شناسید، پس حالا آمدید سر قبرشون و گریه می‌کنید که چه بشود!؟"
صدای مرد کمی کلفت می‌شود و می‌گوید: "ثوابشو می‌بریم!"

پدرم دهسال بعد از فوت مادرم با دار فانی وداع کرد. با شناختی که از او دارم می‌دانم که هرگز از مرگ هراس نداشت، اما روزهای آخر دست راستش به لرزه افتاده بود و در جوابِ پرسش من که دلیل این لرزش چیست با اندوه گفت: "نمی‌دونی باز کردن قفل در و از طبقۀ بالا به طبقۀ پائین رفتن، طوریکه کسی متوجه نشه چه کار سختیه" و یک "خدا خودش بخیر کند" هم طوری به آخرِ جمله‌اش افزود که دلم برایش سوخت و نگران آینده‌اش شدم.
***
کرم آواره
آخرین قطعه از سیب را بین دندان‏‌هایم مانند آسیاب له کردم و در حال قورت دادنش بودم که چشمم به کرم کوچک و سفید رنگی که روی زانویم خود را کج و راست و گِرد می‏‌کرد افتاد.
کرم را با احتیاط روی کف دستم می‏‌گذارم و نگاهش می‏‌کنم. کرم روی کف دستم وول می‏‌خورد و فریاد می‏‌زد: "بچه‌‏هام ... خانه‏‌ام ... بیچاره شدم."
نمی‏‌دانستم که خانۀ کرم داخل کدامیک از سیب‌‏هاست. هر سه سیبِ باقی‏مانده را یک به یک نشانش می‌دهم و می‌پرسم: "خونه‌ات اینه؟"
کرم با بالا کشیدن سر و گردن خود به بالا به سیب‌ها نگاهی می‌انداخت، با دُمش به سر خود می‏‌کوبید و فریاد می‏‌زد: "بیچاره شدم."
در دل به خود می‏‌گویم کاش سیب را نخورده بودم و با ناراحتی بلند می‏‌شوم و همراه کرم به میوه‌فروشی می‏‌روم و با دل‏خوری به فروشنده می‌‏گویم: مرد حسابی، تو که می‌‏دونی من گوشت‏خوار نیستم، چرا سیب کرم‏دار بهم دادی!"
فروشنده مانند بچه‏‌های زرنگ و پُر رو می‏‌پرسد: "چه کرمی؟"
کرم را نشانش می‏‌دهم و می‏‌گویم: "این کرم."
خندۀ ابلهانه‌‏ای تحویلم می‌‏دهد و می‏‌گوید: "ای بابا، این کرم‏ که از درخته."
دیوانه فکر می‏‌کند منظورم این بوده که کرم از خود اوست.
هنگام خارج شدن از میوه‏‌فروشی از کرم خداحاقظی می‌کنم و با این آرزو که خانه‌اش را هرچه زودتر پیدا کند او را روی یکی از سیب‏‌ها قرار می‌دهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر