<قصه آدمها
و غصه خاله خرسه> را در مرداد سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.
قرار بود باز هم تقی به توقی بخورد و عدهای دوباره مانند
مورچه سرازیر شده بودند. خانه از مهمان پُر شده بود. هرکسی چیزی میگفت و پدربزرگم
مانند مجسمهای روی صندلی چوبی قدیمیاش نشسته بود و فقط نظاره میکرد. گاهی اگر چیزی
شگفتزدهاش میساخت آهی میکشید و مانند مجسمهای که فقط دهانش باز و بسته میگردد
میگفت: "سن من از تمام این آدمها که مانند مورچه به قندی رسیدهاند بیشتر است
و من از کودک و پیرشان را خوب میشناسم و میدانم که چند مرده حلاجند! فوقِ فوقش بلد
باشند یکدیگر را بخورند!"
وقتی پدربزرگم با آن موهای سفیدش روی صندلی چوبی عتیقهاش
به نظاره مینشست و حرفی نمیزد همه فکر میکردند که مجسمهسازی ماهر پیکر پیرمردی
را از سنگی به رنگِ پوستِ آدم ساخته است که موهای سفیدش در نورِ آفتاب نقرهای رنگ
میگردد.
پدربزرگم گاهی یکی از آدمها را نشانم میداد و میپرسید:
"او را میشناسی؟" من اما بیش از یکی دو همبازیِ دبستانیِ هم سن و سال خودم
کس دیگری را نمیشناختم و تا میخواستم دهان باز کنم و در جواب سؤالش بگویم "نه"
ادامه میداد: "از منتظرانِ خوردنِ تقی به توقیهاست و آنقدر در زندگی به خود
و دیگران دروغ گفته که فکر میکند در طویلۀ خران گورخری دلرباست. و همۀ هم و غمش بنا
نهادن کشوریست پهناور تا در آن هرچه دزد و معتاد است به دور خود جمع کند و در آخرِ
عمری مجانی و بدون دردسر زیر گرزهای خشخاش و گلهای شقایق بخوابد، با بوی علفِ به گُل
نشسته سر از خواب بردارد و زیر درخت تاک عرق تولیدِ شیراز بنوشد.
پدربزرگِ من مرد جدی و باوقاریست و کمتر دیدهام که با
کسی شوخی کند، اما وقتی مانند مجسمهای روی آن صندلی چوبیاش مینشیند و بر همه چیز
و همه کس نظاره میکندْ غیرممکن است کسی بتواند حدس بزند که چهره و چشمهایش در هنگام
حرف زدن چه حالتی به خود میگیرند.
پدربزرگ پبرزنی را نشانم میدهد که صورتش را مانند جوانها
با رنگهای مختلف آرایش کرده است و میپرسد: "او را میشناسی؟"
نمیدانم چرا پدربزرگم پیرمردان و پیرزنانی را که نمیشناسم
نشانم میدهد و میپرسد که آیا آنها را میشناسم یا نه؟ شاید هم به این دلیل باشد
که انسان با پیر شدن دچار فراموشی میگردد!
پدربزرگم همیشه وقتی شگفتزده میگردد چنان آه بلندی از
دهانش خارج میگردد که گرمایش عرق بر صورتم مینشاند.
سالهاست که از مرگِ پدربزرگم میگذرد، اما وقتی تقی به
توقی باید بخورد او همچنان مانند قدیم روی صندلی چوبی قدیمیاش مینشیند و برایم از
قصۀ آدمها و غصۀ خاله خرسه تعریف میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر