من، غریبی و غربت.

<ماهی و خشکسالی> و <من، غریبی و غربت> را در آذر سال 1384 در بلاگفا نوشته بودم.

من، غریبی و غربت
مادرم (پریشان): "چرا بازم با لباس پاره و صورت خونی اومدی خونه؟"
من (غمگین و عصبانی): "تقصیر من نبود، وقتی بچه‌ها فحش می‌دن آدم عصبانی می‌شه دیگه."
مادرم (متعجب): "با کی دعوا کردی؟ کی بهت فحش داده؟ مگه فحش هم دعوا داره؟ چه فحش‌هائی بهت دادن؟"
من (شرمگین): "فحش‌هاش مردونست، نمی‌تونم براتون بگم."
مادرم (کنجکاو): "حالا چرا به تو بند کردن، تو که اذیتشون نمی‌کنی!؟"
من (اندوهگین): "به کی بند کنن که از من ضعیفتر و کوچکتر باشه، من از همۀ دوستام کوچکترم."
مادرم (مشفقانه): "خوب مادر این که دلیل نمی‌شه، مگه انسان بودن و دوستی به قد و وزنه؟"
من (ناخرسند): "بیشتر بچه‌ها تو همین محل به دنیا اومدن، من نه اینجا به دنیا اومدم و نه شهرمون اینجاست. بچه‌ها با گفتن<سعید رشتی> حالِ آدمو می‌گیرن."
مادرم (آرامش‌بخش): "خوب مگه رشتی بودن چِشه مادر؟ تازه تو که در تهران به دنیا اومدی!"
من (گله‌مند): "بچه‌ها که نمی‌دونن من کجا به دنیا اومدم، همینکه می‌دونن شما رشتی هستید براشون کافیه. موقع جر و بحث و دعوا هم به من می‌گن <رشتی کله‌ماهی خور>"
مادرم (خونسرد): "خوب تو هم بهشون بگو اراکی، کرمونی، چه می‌دونم، اصفهونی، همدونی!"
من (هوشمندانه): "شما هم چه چیزائی به آدم یاد می‌دید! خوب اگه منم بخوام اونا رو اینطوری اذیت کنم، پس فرق من با اونا چیه؟"
مادرم (مهربانانه): "قربون پسرم برم با این عقلش. باریکلا پسر خوبم، پسرم ماهه، با هیچکس دعوا نمی‌کنه! بیا زخماتو مرکورکروم بزنم، مظلومم!" 
***
ماهی و خشکسالی
چشم من چشمۀ خونابست ای دل
کزان خون به جای اشک می‌بارد روز و شب هر دم
صورتم دشت خشکسالیست ای عشق
درختیش نیست، بهارانش ز مرگ خبر آرند
سلامم با که گویم چون کس را نیست دگر گوشی
چون هر نفر خنجر به دست یاد از کُشتگان دارد
فرار از غم
چه می‌گویم
به غم باید سلامی دیگرش گویم
غبار غم، نگاهِ جانگدازِ کودکی خردسال که در دشتی خشک
به هر گامش فریادِ دوست می‌دارم تو راست
ولی انگار تنها گوش ماهی در خشکسالی
که جویای قطره‌ای آب است شنیدن را توان دارد
ای باران
ای باران
از مادرت ابر بیزاری
از نیاکانت
از آن خورشید نیز در رنجی
نمی‌گویم ببار ای ابر که می‌دانم ز چشم خونبارم خبر داری
ماهی را تشنگی هر دم به خیز آورد
کودک خردسال را غبارِ غم کورش ساخت
آری ای یار
فریادی نیز اگر هم اندکی باشد
دگر کس نیست کزان فریادِ نیمه جان به خود گوید
شاید که باید پای نهاد در راه و آبیاریش کرد این دشت خشکسال را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر