یک قطره اشگ.

<یک قطره اشک> را در مرداد و <فقط برای تو می‌نویسم> را در آبان سال 1388 در بلاگفا نوشته بودم.

فقط برای تو می‌نویسم
چند روز دیگر چهارمین سالِ نوشتنم در این محل به پایان می‌رسد.
بی‌مناسبت و دور از ادب نمی‌دانم از تک تک دوستانِ نویسنده که نوشته و آثارشان را در جهان مجازی مانند کفتری رها می‌سازند تا فرصت دیدار آنها از بقیه دریغ نگردد قلبانه تشکر کنم. من این مدت را به جرأت یکی از دوران زیبا، پر بار و یکی از شگفت‌انگیزترین فصل‌های زندگی‌ام به شمار می‌آورم. اگر این فرصت نبود من هرگز قادر به چنین تجربۀ گرانبهائی نمی‌گشتم.
در این مدت، با قلم زیبا، با هوشیاری و خرد سرشارتان دستم را گرفتید، کوچه و باغ‌های سرزمینم را نشانم دادید. من با شما خندیدم، با شما زیر باران قدم زدم.
با بودن شما دوستان می‌توانم صدای ضربان قلبم را بشنوم. ممنون از شما که هستید و بذر امید و هستی می‌پاشید. شاد بپاشید، همیشه شاد باشید.

من برای درک واژه‌ها و اشتباه ننوشتن‌شان هی نوشتم، هی از زبانی به زبان دیگر برگرداندم، واژه‌ها را چرخاندم، خودم چرخیدم در این کتابِ لغت و در آن وبلاگ. چهار سال نوشتم، آنچه در این مدت مرا با خود به این سو و آن سو می‌کشاند و افکارم را به بازی وامی‌داشتْ همه را نوشتم. ننوشتم تا که چیزی نوشته باشم. نوشتم، چرا که خواهشِ خوش و جانبخشِ نوشتن را تو در من زنده ساختی، تو گفتی: بنویس!
من گفتم: نمی‌توانم.
تو گفتی: بخوان!
من گفتم: نابینایم. و تو بودی که نور به چشمم تاباندی و سیاهی را روشن ساختی.
من برای تو می‌نویسم، تنها برای تو. برای تو که زنده ساختی مرا، برای تو که می‌راندیم.
برای تو که مهربانی از چشمانت مانند آبشار جاریست.
برای تو که مادر خوب بچه‌های دنیای مجازی هستی.
برای تو که خوب مهمان‌نوازی می‌کنی و خوشا آن محفلی که از تو خالی نیست.
برای تو می‌نویسم که عشقِ نوشتن را در من دوباره زنده ساختی.
برای تو که مهربانی قلب و خردِ نهفته در ذهنت مرا تا خواندنِ نوشتۀ بعدی‌ات بیتابم می‌سازد.
برای تو که مرا به یاد جوانی‌ام می‌اندازی، واژه‌ها را خوب می‌شناسی و به کار بردنشان را هنرمندانه به انجام می‌رسانی، من شیفته نگارش‌ات هستم.
برای تو که شعر و غزل می‌سرائی و مرا در کوچه‌های پر پیچ و خم احساس می‌چرخانی.
برای تو که از شیرزنان و از شیرین زبانترین‌هائی. من با تمام وجود از آشنائی با تو به خود می‌بالم. هر بار با خواندن نوشته‌ای از تو جان تازه‌ای می‌یابم. گذشته از دلیری در دیدن خویش، خردِ والا و زیبائیِ حیرت برانگیزی نیز دارائی که برخاسته از درونِ زیبای توست و این خشنودم می‌سازد و عاشق‌تر.
برای تو که توانا به برداشتن کلاه از سر خودت هم نیستیْ چه رسد به کلاه دیگری. همیشه هنگام خواندن نوشته‌های شیوایت تو را در کنارم حس می‌کنم و این برایم بسیار گرانبهاست.
***
یک قطره اشگ
وقتی نگاهت را می‌دزدند تا با آن آبروی رفتۀ خویش به جوی بازگردانند
آب خشک می‌شود ندا
آه آب می‌شود
و من ذوب در اقیانوس نگاهت
قطره اشگی می‌شوم
در چشمان مادرت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر