سیزده عید.


<سیزده عید> را در فروردین سال 1385 در بلاگفا نوشته بودم.

مهمان‌ها هنوز نیامده بودند. من بر روی تشکی که با ملافۀ سفید و تمیزی پوشانده شده بود دراز کشیده بودم و از نوک پا تا سرم بخاطر عفونتِ محلِ جراحی شده در حال سوزش بود.
ملافۀ سفیدی که رویم قرار داشت با هر وزش باد که از پنجرۀ بازِ اتاق داخل می‌گشت خنکتر می‌شد و پاها و بدنِ برهنه‌ام را که از شدتِ سوزش و درد مانند تب‌زدگان داغ بودْ با سرمای خود به لرزش می‌انداخت.
مادرم در حال قراردادن پتوی نازکی بر روی ملافه می‌گوید:
"کاری می‌کنن که آدم به غلط کردن میفته."
پدرم در حالیکه سگرمه‌هایش را بالا برده و یکی از چشمانش حالت خنده و چشم دیگر حالت تعجب به خود گرفته بود مادرم را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید:
"خانم این چه حرفیه شما جلوی بچه‌ها می‌زنید!؟" بعد چشمکی به من می‌زند و لبخندزنان ادامه می‌دهد: "بهتره گفته بشه کاری می‌کنن که آدم به گُه خوردن خودش راضی می‌شه."
در این لحظه خواهرم از تصحیح اوراق امتحانیِ شاگردانش دست می‌کشد و با کمی عصبانیت و آهسته طوریکه من نتوانم بشنوم به پدرم می‌گوید:
"آفا جون خواهش می‌کنم رعایت حال کوچکترها را هم بکنید." و با سر اشارۀ سریعی به سمت من می‌کند، لب پائینی خود را به دندان می‌گیرد، سرش را دو سه بار به راست و چپ می‌چرخاند و ادامه می‌دهد:
"حتماً انتظار دارین که نمرۀ انضباطش هم بیست بشه؟! آخه ناسلامتی شما پدرش هستید، این چه لغاتی است که شما جلوی این بچه به کار می‌برید؟! آیا کلمات مناسبتری وجود نداره؟! فضله رو برای پرندگان مصرف می‌کنن، مدفوع رو برای ..."
در اینجا پدرم حرف خواهرم را قطع می‌کند، هر دو چشمانش حالت خندۀ مخلوط با هفتاد در صد تعجب از نوع ساختگی‌اش به خود می‌گیرند و با زدن چشمکی به من به خواهرم می‌گوید: "دخترم، خانم دبیر گرامی، شما هم که همش می‌پیچید به پر و پای پدر بی‌سوادتون! یکبار هم به مادرتون یک چیزی بگید و ازش انتقاد کنید. در ضمن خود شما و مادرتون عجله داشتید که تا قبل ار شروع مدرسه‌ش کارِ ختنه رو به پایان برسونید!"
و من برای اینکه به مهمانی و جشنی که به خاطر ختنه کردنم، آن هم در روز سیزدهم عید خللی وارد نشود، با صدای ضعیف مرتب می‌گفتم: "چیزیم نیست، تا مهمونا بیان منم دردم بهتر می‌شه و می‌تونم حتی بلند بشم و نشسته با بچه‌ها بازی کنم!"
ولی درد و سوزشی که بعد از عمل ختنه سراسر بدن مخصوصاً میان پاهایم را فرا گرفته بود به من می‌گفت که تا سیزده سالِ بعد هم به همراهم خواهد ماند و من هنوز هم نمی‌دانستم چه شیطانی‌ای کرده بودم که تنها باعث بریده شدن قسمتی از <دولم> و نه تمام آن شده بود.

در دوران کودکیِ من، مادران برای اینکه فرزندان مذکرِ شلوغِ خود را به آرامش بخوانند تا به کارهای خود برسند، گاهی آنان را با این جمله تحدید می‌کردند: "اگه شیطونی کنی می‌دم دولتو ببُرَنا!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر