شکمو.

         
   توجه           توجه
رفت و برگشت به بهشت با نازلترین قیمت. 
آیا هنوز جوانید اما مایلید قبل از مرگ از بهشت دیدار کنید؟ تورهای روزانه ما شما را با تمام گوشه و کنارهای بهشت آشنا میسازد.
آیا به سنی رسیدهاید که عزرائیل را هر روزه بر بالای سر خود در پرواز میبینید و نگران محل مناسبی در بهشت هستید؟ همکاران مجرب ما برای رزرو کردن هر گوشه از بهشت در خدمت شما عزیزان هستند.
آیا در روی زمین گناه بسیار کردهاید (آقایان و خانمهای مرتکب به قتل و غارت نگران نباشند، وکلای ما در سال قبل موفق شدهاند حکم بیگناهی یک میلیون قاتل را از دادگاه عدل دریافت کرده و قبل از مردنِ این افراد رفتن به بهشت را برایشان ممکن سازند.) و نگرانید شما را به جهنم ببرند؟ آسوده خاطر باشید. وکلای ما تعداد هزار گناه را که مانع ورود به بهشت میگردند به چالش کشیده و قانونگذارانِ بهشت را قانع ساختهاند که این جرم‎ها دیگر در روی زمین گناه به حساب نمیآیند و بنابراین فاقد ارزش قانونیاند. و اما این هزار گناه قدیمی از این قرارند: 1ـ کور کردن چشمِ چپ 2ـ شکاندن کمتر از ده دندان 3ـ فرو کردن مداد نوک شکسته داخل سر (وکلای ما برای مدادهای نوک تیز نیز مشغول بحث با قانونگذاران هستند.) 4ـ کر شدن فقط یک گوش در اثر سیلی 5ـ قطع دست راست از بالای آرنج 6ـ قطع پا تا قوزک 7ـ کندن دانه دانه موی ریش و سیبیل مردها و موی ابروی راست بانوان 8ـ زدن باطوم به سر و صورت، در صورتیکه مضروب خودش شفاهاً درخواست خوردن باطوم کرده باشد، و نهصد و نود و دو گناه بزرگ و کوچک دیگر.
آیا بیش از ده هزار نفر را قتل عام کردهاید و مرددید که به بهشت خواهید رفت یا نه؟ نگران نباشید، رباتهای ساخت مؤسسه ما یک مو هم با شما تفاوت نخواهند داشت و شرکت مسافربری ما بهشت رفتن شما را ضمانت میکند. ما سالهاست که رباتهای ساخت مؤسسه خود را بجای مشتریانمان به جهنم میفرستیم بدون آنکه مأمورین جهنم تا حال از این موضوع بوئی برده باشند. ما برای شما قاتلین عزیز در مطمئنترین نقاط خوش آب و هوای بهشت محلهائی را در نظر گرفتهایم که پای هیچیک از فرشتهها هم به آنجا نرسیده است و شما میتوانید با اطمینان خاطر مانند بقیه آدمهای بیگناه از بودن در بهشت لذت ببرید.
آیا در عمرتان هیچ گناهی نکردهاید اما فکر میکنید چون بدشانسید به جهنم فرستاده خواهید گشت؟ آیا بهشت و جهنم برایتان یکیست؟ هرچه میخواهید باشید، برای شرکت ما همه با هم برابرند. شرکت مسافربری <هفت آسمان> شما را صرفنظر از اینکه به کدام کیش و آئین و مذهب و فرقه تعلق داشته باشید با نازلترین قیمت به هر کجای بهشت که مایلید میبرد. یک گیلاس شامپاین و یک بازدید دو ساعته در بهشت با راهنمائی فرشتگانِ زیبا انتظار شما مشتری عزیز را میکشند.
***
با خشمی ساختگی که کمی مسخره به نظر میآمد میگوید: شارلاتان، یک کمپرسی باید جلوش برونه و شکمشو به دنبال خودش بکشه! مردیکه در حالیکه از سیری داره میترکه و غذای خورده شده از دهن گشاد و چشم و گوشش داره بیرون میزنه میشینه جلوی دوربین و برای ما از مردم گرسنه صحبت میکنه! از اینکه پول نداره تا بهشون کمک کنه اشگ میریزه! از اینکه کسی بهش کمک مالی نمیکنه تا بتونه این کمکها رو به مردم برسونه شکایت میکنه! این شکمپرستِ پست فقط میخواد من و تو رو رنگ کنه و پولِ ریختن غذا داخل خندق بلاشو از من و تو تلکه کنه! امیدوارم که جلوی دوربین بترکی شارلاتان تا لنزِ دوربینت نجس بشه!
بعد انگار که آخرین حرفش را قبل از اعدام بر زبان رانده باشد نفس عمیقی میکشد و سبکبار خود را کنارم مینشاند.
***
وقتی کوروش به خوابم آمد. (قسمت دوم)
کوروش پس از پایان حرفش به من نگاه میکند و منتظر پاسخم میماند. در این لحظه گفتههای او دوباره در گوشم طنین می‌اندازد: "نترس! من برای کشتن تو و غارت اتاقت نیومدم، من در کمال صلح به خوابت اومدم، اومدم بهت بگم این اتاق از این به بعد مال منه، البته تو هم میتونی در یک گوشه اتاق بچری و هر کاری که دوست داری بکنی، البته تهیه خوراک و پختن غذا با توست، چون من که خودت میدونی از این کارها نکردم و بلد نیستم! تهیه توتون برای قلیون هم وظیفه توست، من تو این اتاق تا وقتی که دلم بخواد میمونم و تو هم تا وقتی من اینجا هستم نباید هیچکدوم از حقوق بشر رو زیر پا بذاری، وگرنه عصبانی میشم، و بعد مجبور میشم بهت بگم که نباید دیگه از این کارا بکنی! قبوله؟ اگه قول میدی بزن قدش!"

من به رقص شعله شمع روی میز خیره شده بودم و همزمان به گفته های او فکر میکردم. یک احساس به من میگفت که طرف اشتباهی به خواب من آمده است، اما چون دیگر کار از کار گذشته و جا و مکان دیگری ندارد و مجبور است اینجا پیش من در رویایم بماند بنابراین برای محکم کاری میخواهد از شهرتش استفاده کند تا من با ماندنش مخالفت نکنم. و چون مغرور است بجای آنکه خواهش کند و بپرسد که آیا میتواند مدتی پیش من بماند چارهای ندیده بجز آنکه بگوید <این اتاق از این به بعد مال منه>. اما چون من نه اهل پخت و پز هستم و نه قلیان در اتاق دارم، بنابراین میتوانستم امیدوار باشم که او بخاطر فقدان این دو جنس فکر ماندن طولانی در پیش من و قناریهایم را از سر به در کند و مجبور شود به دنبال رویای دیگری بگردد. اما در هر صورت شرط مهماننوازی قانعم ساخت که به او قول بدهم در مدت اقامتش در اتاقم هیچکدام از حقوق بشر را زیر پا نخواهم گذارد!

از آنجا که تصویر خوشایندی از درس تاریخ در ذهن من نقش نبسته است، و فقط جنگ و فتح کشورها و قتل و فروش برده و تقسیم غنائم در ذهنم جای دارند، و در دوران دبستان و دبیرستان هم در درس تاریخ بجز تاریخ تولد و مرگ پادشاهان، تعداد فرزندانشان، تاریخ ایجاد یک سلسله پادشاهی و تاریخ انقراضش توسط یک سردارِ دیگر و گاهی هم نام زنان و فرزندان پادشاهان چیز بیشتری یاد نگرفته بودم بنابراین برای اطمینان از اینکه او پادشاه خوبی بوده است یا نه با کنجکاوی از او میپرسم: "یعنی میخوای بگی که تو در عمرت هیچکس رو نکشتی؟"
کوروش با تعجب نگاهی به من میاندازد و با دلخوری میگوید: نه جون تو، فکر نکنی الکی جون تو رو قسم میخورم! جونت برام عزیزه، وگرنه هرگز نمیاومدم به خوابت. میخوای باور کن میخوای باور نکن، برای من مهم نیست، من حتی تو عمرم سر یک مرغ رو هم نبریدم.
من به شوخی میگویم: سر خروس رو هم نبریدی؟
کوروش طوریکه انگار از این شوخی بدش نیامده است میگوید: "ای بابا من چی میگم تو چی میگی! من وقتی جسد میبینم، می‎خواد جسد حیوون باشه یا جسد انسان، از ناراحتی دو/سه روز مثل مار به خودم میپیچم. من در تمام مدت عمرم حتی یک تیکه کوچک گوشت هم نخوردم چه برسه بخوام سر مرغ و خروس رو ببرم و با جسدشون فسنجون درست کنم. تا حالا اینو برای کسی تعریف نکرده بودم ولی به تو میگم؛ من و بودا خیلی رفیق بودیم و هر موقع فرصت میکردیم با هم قدم میزدیم و گفتگو میکردیم، من یه روز از اینکه بودا جلوی چشمم یک میمون زبون بسته رو کشت و کباب کرد خیلی ناراحت شدم، موقع خداحافظی بهش گفتم: <ببین، اگه بخوای از این به بعد گوشت بخوری دوستیمون بهم میخوره!>. اون بیچاره هم از علاقه‌ای که به دوستیمون داشت دیگه نه گوشت خورد و نه ماهی! اما فقط به این شرط که من  هم دیگه دروغ نگم. بعد زدیم قدش و اون دیگه گوشت نخورد و من هم دستور دادم با میخ روی گِل بنویسن: <خدایا دروغ را از سرزمینم دور کن.>"
من با تعجب میپرسم: "چرا نگفتی دروغ رو از تو دور کنه؟"
کوروش سینهاش را صاف میکند و انگار که قصد دکلمه کردن داشته باشد میگوید: "چه خوش گفت اشینتنِ ــ منظورش انیشتن بود ــ نامدار، که گر دور شود دروغ از وطن از تو هم دور باد."
من که  غافلگیر شده بودم با تعجب میگویم: "به به! شاعر هم که هستی!"
کوروش با خجالتی ساختگی میگوید: "ریا نباشه گاهی یه چیزائی میسرائیم!"
بعد به چشمهایش حالتی نوستالژی میدهد و میگوید: "باید بودی و میدیدی که بردهها وقتی دستور آزادیشون رو دادم چقدر خوشحال شدن، البته من خودم مثل شماها که نوکر و کلفت تو خونههاتون دارین تو کاخ چند نفری رو داشتم که به من خدمت میکردن. ولی نباید فراموش کنی که فقط هشت ساعت در روز کار میکردن و بعد از ده سال بازنشسته میشدن و به اندازه حقوق رئیس جمهور شما حقوق بازنشستگی دریافت میکردن."
من به خودم میگویم: "چه شاه خوبی، به این میگن پادشاه و نه به شاه اسپانیا که چون نتونست حقوق خدمتکاراشو پرداخت کنه مجبور شد از پادشاهی استعفا بده." و برای اینکه بگم خیلی قبولش دارم از او میپرسم: "کوروش راستشو بگو، اگه میتونستی راضی میشدی بیای شاه مردم ما بشی؟"
کورش چشمانش حالت غمزه به خود میگیرد و میگوید: "آیا مردم اینجا راستگو هستن؟ تو میدونی که من فقط پادشاه مردم راستگو میشم."
من بلافاصله بدون لحظهای مکث میگویم: "مردم ما اصلاً نمیدونن دروغ چیه، یعنی این کلمه را اصلاً نمیشناسن، این کلمه تا حالا تو هیچکدوم از کتابای ما نیومده، و اگر هم گاهی در روز اول ماه آپریل یا سیزده‎ بدر این کلمه تصادفاً به گوش بعضیها بخوره فکر میکنن گوینده اشتباه لپی کرده و منظورش همون دوغ خودمون بوده!"
با این حرف ناگهان کوروش یاد دوران خوش گذشتهاش میافتد، آه عمیقی میکشد و میگوید: "باید بودی و میدیدی که وقتی دستور دادم به زنهای حامله حقوق ماهیانه پرداخت بشه چه خوشحالیای تو چشماشون موج میزد. وقتی این خبر به گوش زن‎های بابل رسید دسته دسته برای به دنیا آوردن بچههاشون میومدن سرزمین ما تا فرزنداشون تو کشور ما رشد کنن و تربیت بشن. البته بعضی از زن‎های بابلی فقط برای گرفتن حقوق ماهیانه به دروغ میگفتن که حاملهان. و وقتی مأمورای ما بهشون میگفتن که شکمتون کوچیکه و حامله نیستین، میگفتن: "اوا، مگه اندازه بچه یک ماهه چقدره که شکمم نشون بده حاملهام!" و بنابراین مأمور مجبور میشد بگه: "حرف حق جواب نداره!" و به این ترتیب زن‎هائی هم که حامله نبودن از این امتیاز بهره میبردن. تحصیل هم رایگان بود، مردم به اندازهای سالم زندگی میکردن که ما اصلاً به دکتر و بیمارستان و دارو احتیاج نداشتیم! طبیعتدوستی در سرزمین‌های من به درجهای رسیده بود که وقتی مورچهها از خط عابر پیاده عبور میکردن شیرها مواظب بودن که پای هیچ بنی بشری به نزدیک خطوط عابر پیاده نرسه. اگه از بچههای مدرسه میپرسیدی کویر را تعریف کن به قول شماها مثل خر تو گل میموندن. چرا؟ چونکه ما اصلاً کویر و بیابون نداشتیم، چشمهها و رودها از کنار خونههای مردم رد میشدند و ماهی‎ها از آب میپریدن بالا و از دست مردم نون میخوردن. در سرزمین‌های من نه قاتل داشتیم و نه پلیس. هر سه رئیس قوه ما زن بودن، من بجز برقرار کردن تساوی حقوق بین زن و مرد خیلی کارهای دیگه هم کردم، اگه بخوام همه رو یک به یک برات بگم خداد سال طول میکشه!"
من که حرفش را باور نکرده و مطمئن نبودم که او واقعاً این کارها را انجام داده باشد میگویم: "خالی نبند، من خودم خدای خالیبندا هستم! انگار آقا پیغمبره که بتونه این همه کار رو یک تنه انجام بده! نکنه تو هم میخوای با این حرفا برای خودت یک امامزاده بسازی! خودتم بشی کلیددارش! نگفتی از اینکه میرفتی برای ارشاد مردمِ کشورایِ دیگه چه سودی میبردی؟ مردمی که کشورشون و حاکمانشونو دوست داشتن چی میگفتن؟ سربازای اون سرزمین‎ها دفاع نمیکردن؟ چند تا کشور رو به این ترتیب ارشاد کردی؟ چند دفعه جنگیدی؟ اصلاً نجنگیدی؟ اَی خالیبند!"
چهره کوروش مانند سیاستمدار مجربی جدی میشود و پس از چند سرفه کوتاه و صاف کردن گلو میگوید: "برای اینکه ساده تعریف کنم باید بهت بگم که سیاست من درست مثل سیاست آمریکا بود، با این اختلاف که من اجازه نمیدادم خون از دماغ کسی بریزه، یک دفعه سرباز یک کشور تسخیر شده در اثر گرما خوندماغ شده بود، من فوری دستور دادم دستمال آوردن و خون دماغشو پاک کردن تا دشمنامون فکر نکنن سربازای من کشیده زدن تو گوشش و دماغشو خونین کردن! این کار روی سرباز اِنقدر تأثیر گذاشت که تا آخر عمر از کنارم تکون نخورد! شده بود محافظ شخصی من!"
(ناتمام)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر