خرس.

این داستان مانند افسانهای از برادران گریم Grimm آغاز میگردد. اما این داستان افسانه نیست. همچنین داستانی واقعی با نقطه پایانی ضروری هم نمیباشد: تقریباً داستانیست گرد، گرد و شفاف مانند یک گوی شیشهای و با یک اخلاق رنگارنگ. این داستان تا اندازهای (تقریباً) حقیقیست و در شهر کوچکی رخ داده است که من به تازگی به آن سفر کرده بودم. این داستان در مقایسه با وقایع برجسته جنگی که در خارج درگرفت (دور از اینجا، شهر کوچک اما نمیداند کجا ...) چیزی نیست بجز یک رویداد غمانگیز و مضحک اسلیمی.
فرانچسکو زالندرینی Francesco Salandrini شعبده باز مشهور جهانی در روزیکه آلمان به روسیه اعلان جنگ داد به این شهر رسید. او قصد داشت هنرهای بزرگ و سری خود را آنجا به نمایش بگذارد. او قادر بود آب را به شراب و شراب را به آب مبدل سازد. او خیلی ساده از گوش و بینی جوانان روستائی و جوانان شگفتزده و دوشیزگان خندان شهرهای کوچک تالر Taler بیرون میکشید و آنها را جرنگ جرنگ در کلاه سیاه سیلندر براقش میانداخت، گرچه روزهائی وجود داشتند که او خودش دارای یکی از این سکههای نقره هم نبود. او در کلاه سیلندر خود که نمیشد قدرت جادوئی آن را انکار کرد شش تخم مرغ خام را میشکاند و بدون آتش و بدون ظرف در آن یک خاگینه واقعی خوشمزه میپخت.
وسیله نقلیه آقای زالندرینی که پنجرههای کوچک قرمز رنگی داشت و توسط یک اسب بد اخلاق پیر کشیده میشد از روی پل اودر Oderbrücke با سر و صدا میگذرد و داخل شهر میشود. همسرش بلا Bella در نقش بانوی مار، باکره شناور و واسطه ماوراء طبیعی و یک خرس به نام  هوگو او را همراهی میکردند.
آقای زالندرینی که هرگز در زندگی خود را با سیاست مشغول نساخته بود (و قصد هم نداشت در آینده مشغول سازد، زیرا که نه قادر به پرداختن مالیات بود و نه مایل به این کار)، از اینکه در شهر کوچک هیجان جاریست خیلی تعجب میکند. همه مردم در حال رفت و آمد بودند، بچهها فریاد میکشیدند و آواز میخواندند و زنها از پنجره نگران نگاه میکردند.
با این حال آقای زالندرینی درشکهاش را آرام و متفکرانه به سمت میدان نمک میراند، جائی که غرفهها برق میزدند و چرخ و فلک شاداب میچرخید، تا در آنجا برای <تآتر شگفتانگیز و جالب>ش چادر بزند.
او تازه با کمک باکره شناور اولین دیرک چوبی را در زمین فرو کرده و توسط یک طناب هوگو را به آن بسته بود که گامهای فنری پلیس نیومن Neumann چاق نزدیک میگردد و جدی و همزمان دوستانه متوجهاش میسازد که او میتواند از ادامه تلاش برای نصب تآتر <شگفتانگیز و جالب>ش دست بکشد. جنگ اعلان شده است. شهردار در این شرایط بحرانی نمیتواند اجازه بدهد نمایشی که برای امروز اعلام شده است اجرا گردد. حالا مسائل مهمتری از پختن خاگینه در کلاه سیلندر یا از نشان دادن توانائی تلهپاتی هوگو وجود دارند. هیچکس حالا میل دیدن چنین مزخرفاتی را ندارد و او باید <تآتر شگفتانگیز جالب>ش را تا زمان مناسبتری به تعویق اندازد. با این حرف پلیس نیومن دوستانه و جدی همانطور که آمده بود میرود.
آقای زالندرینی حیرتزده گشت. او هرگز به مخیلهاش هم خطور نکرده بود که یک درگیری بینالمللی میتواند شغل و نانش را از بین ببرد. همچنین هوگو هم که قادر به طالع بینی و تلهپاتیست از مطلع ساختن آن غفلت کرده بود؛ آری، چنین به نظر میآمد که خود هوگو هم هیچ چیز از عذاب قریبالوقوعی که بر بالای سرش با ابرهای تاریک سیاه در هم گره خورده است بی اطلاع باشد. او مچاله و گرسنه در کنار دیرک مینشست، مانند کودکی ناخن پنجههایش را میخورد و با آن حماقت خوش طینتش برای خود خیره نگاه میکرد، طوریکه هم عضلات خنده ما را تحریک میکرد و همچنین وحشت را در ما بیدار میساخت.
آقای زالندرینی بر لبه مالبند درشکهاش مینشیند و تمام روز را به این فکر میکند که حالا چطور باید برای خود و خانوادهاش غذا تهیه کند. او در اصل شورج کراوتویکرل Schorsch Krautwickerl نام داشت و اهل بامبرگ Bamberg بود. او را دیگر به علت پیری برای خدمت در ارتش قبول نمیکردند. بعلاوه برایش مانند روز روشن بود که او فعلاً نمیتواند با درک و مشارکت مردم برای شعبده بازی عجیب و غریب خود و استعداد شگفتانگیز تلهپاتی خرسش هوگو حساب کند.
او چندین روز فکر میکند. سپس به دفتر شهردار میرود و از او درخواست کاری میکند، حتی اگر شده کوچکترین کار. باکره شناور و خرس در اضطراب منتظر او میمانند. زن نان کهنه خشکی را خواهرانه با خرس تقسیم میکند.
آقای زالندرینی با این خبر خوش که بعنوان مسئول ریختن ذغال در کوره در کارخانه گاز شهر کاری پیدا کرده است بازمیگردد. گرچه حقوقی که آقای زالندرینی دریافت میکرد زیاد نبود و به زحمت کفاف سیر کردن یک شکم را میداد (حقوق کارگران ذغال سنگ کوره در زمان صلح هم قابل ذکر نیست) اما حداقل از هیچ بهتر بود. به این ترتیب باکره شناور به زحمت سیر میگشت ــ شاید زن در شهر بتواند کاری بعنوان رختشو پیدا کند؟ ــ، اما با خرس کوچک مورد علاقه و سرمایه و صنم گرسنهاش چه باید بکند؟
روز بعد یک آگهی در روزنامه به چاپ میرسد: "از نجیبزادگان محترم تمنای آشغال آشپزخانه برای خرس فالگیر متعلق به شعبدهباز زالندرینی میشود."
از حالا به بعد غذای هوگو از آشغال نجبای محترم تشکیل میشد که به اندازه کافی فرستاده نمیگشت تا او را کاملاً سیر سازد. او در میدان نمک تحت نظارت باکره شناور که مشغول شستن رخت بود در کنار دیرک به آن بسته گشته مینشست و باران پائیزی پوستش را میشست. اواخر پائیز از راه میرسد و خرس سردش شده بود. پوستش میلرزید و چشمهای خستهاش با وحشت به آسمان سربی نگاه میکردند.
باکره شناور گریه میکرد.
در این وقت آقای زالندرینی فکر خوبی به ذهنش میرسد. او مسئول ریختن ذغال در کوره کارخانه گاز بود، بنابراین از شهردار خواهش میکند که به او اجازه دهد تا خرس را در یکی از اتاقهای خالی و گرم کارخانه گاز در کنار بخاری بزرگ جا دهد. شهردار که از بی خطر بودن خرس کوچک گرسنه و ضعیف با خبر بود متقاعد شده و این اجازه را میدهد، و خرس حالا در پشت درب چوبی نردهای چمباته میزد و با چشمهای غمگین  به شعله آتش درون کوره نگاه میکرد. گهگاهی کودکان بازرس کارخانه گاز به دیدارش میآمدند و برای او یک تکه نان یا آشغالهای آشپزخانه را میآوردند. او هرچه را که میان دندانهایش فرو می‏بردند میخورد.
اما یک روز صبح او در پشت نردههای چوبی مرده افتاده بود و نور صورتی کوره بر روی پوست قهوهای تاریک رنگش میرقصید.
آقای زالندرینی شوکه شده بود اما بعنوان مسئول ریختن ذغال در کوره وقت زیادی برای سوگواری نداشت. باکره شناور فریاد کشان خود را روی خرس مرده میاندازد و این صحنه مانند نقاشی پیلوتی Piloty دیده میگشت.
اینکه آیا خرس در اثر مسمومیت گاز گرفتگی یا سوء تغذیه مرده است مشخص نبود.
آقای وکیل <ک> پوست و سر خرس را از آقای زالندرینی میخرد. آقای <ک> مصمم است شهر را ترک کند و در شهر <س> یک دفتر وکالت جدید بگشاید. او پوست هوگوی فالگیر را در اتاق مهمانی خود به دیوار آویزان خواهد کرد و وقتی دوستان نزدش به مهمانی بیایند او با ژست به پوست اشاره خواهد کرد، خاکستر سیگاربرگش را سهل انگارانه خواهد تکاند و شروع به تعریف خواهد کرد:
"هنگامیکه من هنوز در کوههای تاریک خرس شکار میکردم ..."
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر