شنیدن صدای ناقوس شبانه معبد میجدرا.

قدیمیترین درخت ژاپن در کنار دریاچه بیوا Biwasee ایستاده است، در فاصلهای نه چندان دور از شهر ازو Ozu و نزدیک ایوانهای معبد میجدرا Mijderatempel که بر روی تپه سبزی در میان جنگلی از درختان سرو قرار دارد.
هنگامیگه این درخت چند هزار ساله هنوز بلندتر از یک ساقه علف نبود دریاچه شبیه به چنگِ بیوا به این نهال نور میتاباند، همانطور که امروز هم بدون هیچ تغییری به درخت ویران و شکافته گشته روشنائی میبخشد.
حالا اما صدها چوب بلند شبیه به صدها عصای زیر بغل وجود پوسیده این قدیمیترین درخت ژاپن را مانند خدای پیر گشتهای که از آسمان صدها دست به سوی زمین گسترانده است حمل میکنند.
در آن زمان، هنگامیکه درخت مانند یک ساقه جوان بود معبد میجدرا هنوز وجود نداشت و هنوز هیچکس صدای حیرت انگیز ناقوس معبد میجدرا را نمیشنید که شبها مانند زن آوازخوانی صدای آرامبخشش را از ایوانهای معبد کنار درخت قدیمی به سمت دریاچه مانند چنگ بیوا میفرستد.
این درخت در گذشتههای خیلی دور ابتدا بصورت بذری کوچک از چین به ژاپن آورده شده بود و مردم این سرزمین خیلی دیر از داستان چینی بودن آن مطلع میگردند.
هنگامیکه درخت مانند فرزند یک انسان رشد میکند هنوز حتی یک فرد ژاپنی را هم ندیده بود. و هنگامیکه اولین ژاپنیها پیشش آمدند میآیند او در قویترین دوران مردانگیش به سر میبرد و تقریباً مانند درختان سرو جنگل آن اطراف بلند شده بود.
یک چنین درختی که هرگز از جایش حرکت نمیکند و فقط حرکتهای فصول سال را میشناسد و محیط اطرافش هم مانند او هرگز به سفر نمیرود دارای یک حافظه بسیار عالیست. این اما خود را در این بیان نمیکند که مغز چوب او به آنچه گذشته است یا آنچه که خواهد آمد فکر میکند، بلکه ذهن یک درخت همیشه گشوده در بیرونش قرار دارد. پوست آنها هر روز با سطور، غضروفها و خراشها کوچکترین تجربهها را مانند تند نویسی با حروف الفبا ثبت میکنند. همانطور که وقتی به درخت در جهان خوش میگذشت خود را میگستراند، و وقتی که جهان او را تهدید میکرد زره میپوشید و خود را مستور میساخت، پوستش به فکر فرو میرفت و خود را با حروف الفبا چین میانداخت.
مورچهها، سنجاقکها، زنبورها و پرندگان نویسندگان درختها هستند. سوسکها و کرمهای چوب حروفچینهای مادونیاند که در سرنوشت زبان درختها و خط شیارها همکاری دارند.
این زبان درختها را یک روز یک زاهد خردمند به نام آتا مونو Ata Mono در زمانیکه ژاپنیها هنوز لباسهای ماقبل تاریخ از الیاف و از برگ درختان میپوشیدند و موهای ژولیده بر سر حمل میکردند کشف کرد، نه در ژاپن بلکه در چین
داستان آتا مونو به سالهای بسیار دور و پیش از کشف درخت قدیمی کنار دریاچه بیوا بازمیگردد.
هنگامیکه آتا مونو اولین حروف الفبای یک درخت بید چینی را کشف کرد در پوست آن همچنین روشی را خواند که توسطش میتوانست جسم خود را جاودانه سازد. در پوست آن درخت بید در چین نوشته شده بود که هر انسانی بی تفاوت از بزرگ یا کوچک، باهوش یا کم فهم، ضعیف یا قوی، پیر یا جوان بودن میتواند جاودانگی رشته حیات و جسمش را حفظ کند، به شرطی که یک بار در زندگی همراه با نوای یک چنگ معین به خواب رود. درخت بید چینی میگفت که این چنگ در چین نیست، اما نه چندان دور آن سوی دریا در جزیره کوچکی که آن زمان در چین هنوز دارای نامی نبود و فقط توسط تعدادی از مردم به این خاطر که آتشفشان فوشییاما Fushiyama در آنجا همیشه دود میکرد <سرزمین آتش جاودان> خوانده میشد قرار دارد.
آتا مونو به سمت <سرزمین آتش جاودان> براه میافتد و در جاده از روی پوست تک تک درختها میخواند تا به کنار دریاچه میرسد؛ اما هیچکس نمیتوانست او را به آن جزیره برساند، زیرا فقط کشتیهائی که هر صد سال یک بار بر حسب اتفاق راهشان به آن جزیره میافتاد مسافری از <سرزمین آتش جاودان> که چنگ آتا مونو باید در آن قرار داشته باشد را با خود میآوردند.
سالها از پی هم میگذشتند و آتا مونو در کنار دریاچه نشسته بود و بخاطر جاودانگی ضعیف میگشت، پشت کرده به سرزمین پدریاش روز به روز رو به سمت شرق نگاه میکرد، به پشت امواج، جائیکه سرزمین کوچک آتش جاودان بود و در آن باید آن چنگ غریبه قرار داشته باشد.
یک روز طوفانی از سمت شرق برمیخیزد. آتا مونو خود را کمی از ساحل به عقب میکشد. او در این وقت در فاصله دور بر از روی دریای خروشان موجودی با دستهای متعدد میبیند که با بدنی راست نگاه داشته شده و پنجههای سیاه مانند یک درخت قدرتمند و پر برگ بر روی دریا مانند تیری شلیک گشته در حرکت بود و جلو میآمد.
آلتا مونو ابتدا این پدیده را شبح پنداشت، سپس یک اژدها و بعد تشخیص میدهد که اندام برافراشته و بزرگ با دستهای متعدد واقعاً یک درخت است، یک درخت تازه و سبز سرو با تنه قرمز آتشین؛ زیرا که پوست درختان سرو وقتی مرطوب میگردند سرخ میدرخشند. از این درخت آب دریاچه میچکید، با سرعت به سمت ساحل شنی مانند تیر از کمان رها شدهای در حرکت بود؛ و انگار که حقیقتاً بر روی ریشههایش راه میرود با سرعت توسط باد برده میگشت و بعد از یک ربع ساعت حرکت در درون سرزمین درختان دیگری مییابد و نزدیکشان در محلی محافظت گشته از باد توقف میکند و خود را با ریشههایش مانند پنچههای غولآسای یک عقاب محکم نگاه میدارد.
آتا مونو ترس نمیشناخت؛ و هنگامیکه درخت شگفت انگیز مانند مشعلی سرخ بر بالای امواج دریا با اندامی برافراشته نزدیک گشت و شاخههای سیاهش را مانند دود سیاهی در هوا گستراند، در این لحظه اما مرد رؤیائی مشتاق عقب ننشست، زیرا او اولین محرمی بود که درختها از میان انسانها انتخاب کرده و خط پوستشان را برای او قابل شناسائی ساخته بودند؛ و او هیچ وحشتی از درختها نداشت، همینطور از این درخت غول پیکر شگفتانگیز که بر روی دریا راه میرفت.
آتا مونو در این شب بعد از پاک کردن ریشه و پوست درخت تازه از راه رسیده از خزهها، لجن و صدف دریائی در زیر آن دراز میکشد؛ و او با این آگاهی که این درخت فقط برای او و نه هیچ کس دیگر به چین فرستاده شده است به خواب میرود. و او خوشحال بود که میتواند در روز بعد سرنوشتها و افکار و خواهشهای این درخت کاج را از روی پوستش بخواند و شاید پی ببرد که چگونه میتواند مؤفق به رفتن به سرزمین کوچک آتش جاودان و بدست آوردن چنگ شود.
صبح از راه میرسد و آتا مونو بدون غذا خوردن، بدون آب نوشیدن و بدون به بالا نگاه کردن تا غروب آفتاب حفرهها، پیچها و برآمدگیهای روی پوست رفیقش را مطالعه میکند. اما نمیتوانست حروف الفبای روی پوست را بخواند، او هیچ چیز از زبان این درخت نمیفهمید. حروف الفبای تمام درختان چینی را میتوانست بخواند اما زبان این درخت برایش نامفهوم بود. و آتا مونو همچنان نادان و تنها در زیر درخت غیر قابل درک نشسته بود و با غروب کردن خورشید شروع به گریستن میکند. و وقتی خورشید برای آخرین بار بر تنه درخت نور میپاشاند و از ریشه تا تاج آن مانند ذغال آتشینی شروع به درخشیدن میکند آتا مونو با هیجان و بی صبری فریاد میکشد: "ای درخت مجلل و باشکوه! حالا که نمیتوانم خط ترا بخوانم، پس با من صحبت کن!"
شب فرا میرسد و درخت ساکت میماند.
آتا مونو فریاد میزند: "من قسم میخورم تا زمانی که نگذاری الفبای پوستت را  بخوانم یا کسی را برایم نفرستی تا خواندن خطات را به من بیاموزد دیگر نه چیزی خواهم خورد و نه آب خواهم نوشید."
و آتا مونو به سمت ساحل میدود و دهانش را از شن پر میسازد، زیرا او نمیخواست دیگر غذا بخورد، صحبت کند، فریاد بکشد و نفس بکشد.
او با حالتی نیمه خفه گشته در ساحل دراز کشیده بود و از درخت جدید، از چین و از اشتیاقش به جاودانگی متنفر بود.
او در حالیکه آخرین نفسهایش را میکشید با خود فکر کرد "من میخواهم چنگ را فراموش کنم". سپس حالش بهتر گشت. چه آرامبخش است چشم پوشیدن از داشتن یک آرزوی وحشی! آدم انگار از اسبی وحشی به پائین میآید و دوباره زمینی سفت در زیر پا دارد.
پس از این اندیشه آرامبخش بدون تفکر خود را راست میکند، شنها را بی اعتناء از دهان خارج میسازد و نفس تازهای میکشد. سپس از جا میجهد، دستهایش را به دو سمت بدن دراز میکند، دوباره برای اولین بار پس از چندین سال میخندد و پیشانی همیشه چین افتادهاش مانند قرص ماه براق و جوان میگردد.
"آه ماه، آیا هنوز زندهای؟ من مدتهای طولانیست که تو را ندیدهام." و آتا مونو کوچکترین صدف را در نور ماه، گودالهای کوچک ساحل شنی و ابرهای کوچکی را که با ماه در حرکت بودند تحسین میکند، زیرا که او سالها فقط درختها و پوستشان را دیده و بقیه چیزها را فراموش کرده بود. و حالا اجازه میدهد که شنوائی دوباره به نزدش بازگردد. او، کسیکه فقط با چشمانش کنار پوست درختها زندگی کرده بود حالا میشنید که چگونه علف نازک خش خش میکند، که چگونه موشها با همدیگر زمزمه میکنند، که چگونه روباهها در پشت ریشه درختان زوزه میکشند، که چگونه جغدها همدیگر را صدا میزنند و چگونه ماهیها در روشنائی نور ماه به آب بازی مشغولند. و پس از آنکه او شنوائیش را خشنود ساخت، زبان و سقف دهان، دندانها و معده و خون سرد شدهاش به او میگویند: "میدانی، چیزهای کاملاً متفاوت دیگری هم بجز شیره و پوست درخت که تو سالها از آنها خوردهای برای ارتزاق وجود دارد. آیا نمیشنوی؟ در فاصلهای دور بوقلمونها در خواب وراجی و خوکها چون ماه بر روی پوزهشان میتابد خرخر میکنند. و خانههای روستائی در این نزدیکیها هستند و تو میتوانی تخم مرغ، چربی خوک، ماهیهای پخته و برنج بخوری. و آیا مشتاق نیستی تمام بدنت گرم شود؟ و آیا تو در آن محلی که بقیه مردم یک قلب عاشق دارند یک لکه سرد و تلخ با خود در سینه حمل نمیکنی؟
آتا مونو آه عمیقی میکشد، زیرا آنچه را که حواسش به او میگفت به نظرش درست میآمد. او از جا برمیخیزد و به یاد میآورد که انسانها لباس بر تن میکنند. و او در همان شب از خزه خشک شده دریائی برای خود یک پیراهن بلند میبافد، و او به اندازه کافی خودپسند بود و آن را با تعدادی صدف تزئین میدهد و زنجیری بافته شده از صدف را هم به مویش وصل میکند، زیرا او مایل بود که مورد علاقه زنان روسپیای که باید در راه میدید قرار گیرد.
آتا مونو سپس هنگامیکه هنوز روز نشده بود در زیر آخرین ستارهها و دوباره با صورتی به سمت سرزمین چین نگاه داشته شده از کنار دریا به راه میافتد.
در کنار چاه آب اولین خانه روستائی سه زن ایستاده بودند. آنها دوستانه میگویند: "صبح بخیر، آتا مونو." و آتا مونو تشکر میکند و متعجب از اینکه نام او را میدانند از آنها تقاضای کمی آب شیرین میکند.
و در حالیکه او هنوز انتظار میکشید تا سطل از چاه بالا کشیده شود یکی از سه زن خداحافظی میکند و میرود. اولین لیوان آب شیرینی که او پس از سالها نوشید چنان مغذی و با طراوت به نظرش آمد که فکر کرد دیگر هرگز تشنهاش نخواهد گشت. و او به زنها گفت:
"من دیرتر، زمانیکه ثروتمند شدم از شما تشکر خواهم کرد."
زنها در برابر آتا مونو انگار که یک نجیبزاده باشد تعظیم میکنند و میگویند: "تو ثروتمندترین مرد این سرزمینی!" و خوشامد گوئی زنها باعث میگردد که او دوباره قلبش را طوریکه انگار خورشید به درون یک دهان باز میتابید گرم گشته احساس کند.
آتا مونو اشباع گشته از نوشیدن آب از خانه روستائی دور میشود و عمیقتر داخل سرزمین میگردد، مزارع برنج و درختان توت را تحسین میکند و به روستائی میرسد که فقط از ده خانه تشکیل شده بود. اما تقریباً سی زن در راه ورودی روستا ایستاده بودند. و هر سی زن در برابر آتا مونو تعظیم میکنند. او در میان زنها آن زنی را که در کنار چاه آب دیده بود به جا میآورد، همان زنی که زود رفته بود تا خبر ورود او را به اطلاع دیگران برساند. او از این اتفاق شگفت زده شده بود و نمیدانست که چرا مردم اینهمه برای وجود ناشناس او ارزش قائل میگردند.
یکی از زنها قرمز میشود، جلو میآید و میگوید: "شوهران ما مشغول کار در مزرعه هستند و نمیدانند که تو آمدهای و فقط ما تازه توسط زنی مطلع شدهایم که تو داری به چین بازمیگردی."
او از تعجب نمیتوانست جواب بدهد و از آنها تشکر کند ــ هرچه فکر میکرد نمیتوانست حدس بزند که چرا تمام زنها وقت و میل دارند که از او مراقبت کنند.
آتا مونو هنوز روستای ده خانهای را کاملاً ترک نکرده بود که از بالای تپه بعدی و تپه دوم و تپه سوم و تپه چهارم زنان و دختران جدیدی در جاده روستائی به پیشوازش میآیند. او مرتب همان سلامها را میشنود و مرتب باید از آنها میشنید که مردها در مزارع مشغول کارند.
آتا مونو از تپه پنجم میگذرد. در آنجا هم در هر دو سمت جاده زنها صفی تشکیل داده بودند و با دیدن او برمیخیزند و به او تعظیم میکنند. صفوف زنها بسیار شلوغ بود. اما کمی قبل از غروب آفتاب و پس از ششمین تپهای که در پشت آن مرکز استان قرار داشت زنها نه تنها در جاده بلکه بر روی شاخههای درختان هم نشسته بودند و صورتهایشان مانند لامپی در شب میدرخشید. آنهائیکه بر روی درختها بودند برایش کف میزنند و زنهائی که پائین درختها بودند به او تعظیم میکردند و کف میزدند.
صد قدم مانده به دروازه و چهار برج مرکز استان، جائیکه ازدحام زنها در جاده بیشتر از هر جای دیگر بود ناگهان آتا مونو یک فریاد دسته جمعی وحشتناکی میشنود. یک صدای غژ به گوشش میرسد و یک تیر بلند زوزه کشان بطور عمودی و لرزان کنار پایش محکم در زمین فرو میرود.
او شگفت زده شده بود اما نگذاشت که مزاحم رفتنش گردند و سه قدم به پیش میرود. در این لحظه سه نیزه در برابرش فرود میآیند. یکی از آنها یک درخت را میشکافد، دومی قلب یکی از زنها را سوراخ میکند، سومی از میان موی آتا مونو میگذرد و صدفهای بافته شده آویزان به مویش را میکند و با خود میبرد.
آتا مونو بلافاصله پس از آن میبیند که زنها بر روی چهار برج دروازه شهر به جنب و جوش میافتند و از هر برج مردی به پائین سقوط میکند.
آتا مونو از دو زنی که نزدیک او ایستاده بودند میپرسد: "اینجا چه خبر است؟". یکی از زنها با هیجان میگوید: "آه، سرور من، چند مرد حسود میخواهند شما را بکشند." و زن دومی میخندد.
او در ادامه میپرسد: "چرا من فقط زنها را میبینم و هیچ مردی به استقبالم نیامده است؟"
"آه، سرور من، حاکم مقرر فرموده: در روزیکه شما دوباره از دریا به چین مراجعت کنید هیچ مردی اجازه خارج شدن از خانه را ندارد و هیچ مردی اجازه آمدن به خیابان را ندارد، زیرا که حسادت مردها بی مرز است و همه مردها در اینجا از تو تنفر دارند."
آتا مونو حیرت زده میگوید: "اما من سالهای درازیست که با مردها صحبت نکردهام. چرا آنها از من متنفرند و چرا به من حسادت میورزند؟"
"سرور من، شما نمیدانید که حاکم چه زیاد غمگین بود، چون شما ــ اولین کسی که زبان درختان را میفهمید ــ قصد داشتید چین را ترک کنید."
آتا مونو شگفت زده میگردد:
"اما من این را برای کسی تعریف نکرده بودم. حاکم از کجا میداند که من میتوانم خط روی پوست درختان را بخوانم؟"
"سرور من، مردم هر روز در محل تولدتان شما را که در تمام جادهها، در تمام جنگلها با صدای بلند در حال کشف رمز زبان درختان بودید میدیدند. مردم انبوهی در کنارتان میایستادند و از شما خواندن خط پوست درختان را میآموختند. و حالا همه مردان ما مانند شما میتوانند خط درختها را بخوانند و زبانشان را بفهمند."
"مردهای شما به این خاطر چون اولین کسی بودم که زبان درختها را فهمید به من حسادت میکنند؟"
"آه نه، سرور من، آنها حسادت میکنند، زیرا حاکم در روزیکه شما به چین پشت کردید و به سمت دریا رفتید قسم یاد کرد که شما در روزیکه بازمیگردید و به میان خلق او مراجعت میکنید حق انتخاب هر زنی را دارید، بی تفاوت از اینکه شوهردار یا مجردند، بی تفاوت از اینکه فقیر باشند یا غنی؛ حتی همسر حاکم را هم میتوانید به همسری برگزیند. اما شما باید تصمیم خود را تا غروب آفتاب روزی که به چین بازمیگردید گرفته باشید. اما اگر تا غروب آفتاب انتخابتان را نکرده باشید فردای آن روز شما را خواهند کشت. حاکم میخواهد که حالا زنده یا مرده شما در این سرزمین بماند و شما شکوه و عظمت سرزمین را به خطر نیندازید، مهاجرت نکنید یا بجز از خلق خود زنی از خلقی دیگر به همسری برنگزینید.
مردهائی هم که قبلاً از برجها سقوط کردند شوهران چهار دختر زیبای حاکم بودند؛ این چهار مرد میخواستند شما را قبل از اینکه داخل شهر شوید بکشند، زیرا آنها از انتخاب شدن همسرانشان توسط شما میترسیدند."
آتا مونو میگوید: "من از تمام صد هزار زن این سرزمین استقبال میکنم. همان اندازه کم که حالا من خواست جاودانگی دارم، به همان اندازه هم قصد انتخاب عشق دارم. من میخواهم فردا بمیرم. پس چرا قبلاً وقتیکه تیر رها گشت و نیزه به جای کشتن من یک زن را کشت من نمردم؟"
زنی که به او جواب داده بود میگوید: "بیا! بازویت را به دور کمر من بینداز و مرا بعنوان همسرت معرفی کن. بعد دیگر مجبور به مردن  نیستی و من میخواهم به تو کمک کنم تا تو جاودانگیای را که بیهوده در کنار دریا انتظار میکشیدی برای خود تضمین سازی."
آتا مونو سریع میپرسد:
"آیا زبان پوست درختهای کاج قرمز را بلدی؟"
زن هم سریع جواب میدهد: "طبیعیست. البته من هرگز چنین درختی ندیدهام، اما خط پوستش را مانند خط کف دستم میشناسم."
آتا مونو سریعتر میپرسد:
"آیا میدانی چنگی که من به دنبالش هستم کجا قرار دارد؟"
"طبیعیست. تمام درختها تعریف میکنند که چنگ در سرزمین کوچک آتش جاودان قرار دارد."
"زن، آیا راه رسیدن به آنجا را میدانی؟"
"طبیعیست. من آن را به تو نشان خواهم داد. البته پس از آنکه تو من را به همسری بگیری من تو را از آن با خبر میسازم. اگر مرا دوست بداری من به هر چیزی مؤفق خواهم گشت."
"آیا اگر من با تو ازدواج کنم به من وفادار خواهی ماند، و آیا جاودانگی را با من قسمت خواهی کرد؟"
زن اخم میکند و میپرسد: "وفادار بمانم؟ این طبیعیترین چیز در جهان است. من قول چیزی را نمیدهم. اما البته جاودانگی را با تو قسمت خواهم کرد."
آتا مونو داخل شهر نمیشود. در هفتاد و نه قدمی شهر به رسم چینیها و ژاپنیها بازویش را به دور کمر یک زن میپیچد. اما نه آن زنی که جواب سؤالهایش را همیشه سلیس با <طبیعیست> پاسخ میداد، بلکه بازویش را به دور کمر زنی میاندازد که در آن کنار ایستاده بود و به همه چیز با ملودی و دوستانه مانند یک ناقوس آواز خوان میخندید.
این زن به آتا مونو قول هیچ چیزی نداد و مردم سرزمینها امروز هم هنوز خاطره او و خنده مانند آوازش را محترم میشمرند.
هنگامیکه مرد حکیم و دانای بزرگ چینی و همسر دوستداشتنی و خندانش پس از زندگیای سعادتمندانه در سالخوردگی فوت میکنند مردم آن دو را در ساحل در زیر آن درخت پر راز به خاک میسپارند که آتا مونو هرگز مؤفق به خواندن نوشتههای پوستش نگشت.
صد سال بعد، هنگامیکه چینیها ژاپن را کشف میکنند و دریاچه شبیه به جنگ بیوا را بعنوان چنگ بزرگی در سرزمین آتش جاودان قرار گرفته مییابند یک بذر از آن درخت غیر قابل توضیح را در زمانی که ژاپنیها هنوز لباسشان برگ درختان و موهایشان ژولیده بود و در سرزمین کوچک آتشین زندگی میکردند با خود میآورند و در آنجا اولین رسولان آموزش عالی و تمدن میگردند.
و دوباره چندین صد سال دیرتر، هنگامیکه اولین راهبین بودائی چین مذهب گیاهانـ، جهان حیوانات و جهان انسانها را به ژاپنیها میدهند و به آنها برادری تمام موجودات کائنات را میآموزند و روحانیون صومعه میجدرا و ایوانهایش را در کنار دریای بیوا میسازند، در این وقت مردم دوباره به یاد درخت پر رازی که حالا با گذشت سدهها قوی و با اقتدار شده بود میافتند. و هر کسی که پیش درخت به ساحل دریاچه بیوا میآمد از داستان آتا مونو صحبت میکرد، تا اینکه روزی یک راهب ژاپنی زاده میگردد. او اولین کسی بود که آموخت از نوشتههای درخت پر راز کنار دریاچه بیوا که تا آن وقت ناخوانا مانده بود کشف رمز کند. و او از روی پوست درخت جملهای که او را متحیر ساخت میخواند:
"آه انسان بدان، و به من گوش بسپار، به من که مانند پوست زمین پیر میگردم: به من و به همه چیزهائی که بر روی زمین مانند من پیر میگردند و عشق برایشان بالاتر از جاودانگیست گوش بسپار."
و این کلام قصار را راهب ژاپنی میلیاردها و میلیاردها بار در شاخههای رأس درخت، در تنه و در پوست ریشهها حفر شده میخواند؛ تا عمیقترین پوست ریشهها در زمین فقط همین یک جمله نوشته شده بود. حالا مردم هم به خاطر میآورند که آتا مونو از زمانیکه با زن خندانش سعادتمند زندگی میکرد دیگر هرگز از جاودانگی حرف نزد و از او هرگز سراغ جاده رو به جاودانگی را نگرفت. و صدای خنده آن زن از گذشته مانند از داخل گوری برمیخیزد، طوریکه انگار راهبین ناقوسی را خورده باشند که هنوز شبها در صومعه میجدرا به صدا میآید و نوایش مانند صدای ملایمی شنیده میگردد و لحن آواز یک زن سعادتمند را دارد.
از درخت قدیمی اما حالا فقط یک کُنده باقی مانده است که چوبهای بلندی مانند عصا تکیه گاهش هستند. محلی که او در کنار دریا ایستاده است به درِ چوبی صومعه راه دارد. بر شاخههایش هزاران کاغذ سفید دعا آویزان است. هزاران زائر از ژاپن و چین از درخت جاودانهای که اعلام میکند «عشق بزرگتر از جاودانگیست» بازدید میکنند و این درخت را «سعادتمند» مینامند، زیرا که او اجازه دارد شب به شب صدای زنانه و ارزشمند ناقوس شبانه صومعه میجدرا را که به مانند خنده زنیست که آتا مونو روزگاری در نزدش آرزوی جاودانگی را به دست فراموشی سپرد استراق سمع کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر