365 روز از زندگی من.(8)

هفتمین هفته.
به خانم <د> با لحنی متعجب و شوخ میگویم: "ما که تا نیم ساعت قبل یک روح در دو جسم بودیم! چرا جوش آوردین!؟" 
خانم <د> بدون آنکه سرش را از روی کتابی که در دست داشت بردارد مؤدبانه و بی حوصله میگوید: "لطفاً مزاحمم نشوید! ... شما می‌بینید که در حال مطالعهام! ... شما خوب می‌دونید که من اصلاً دوست ندارم یک حرف را چند بار تکرار کنم ... چند بار باید به شما گفت که مزاحمم نشوید تا متوجه شوید!؟"
من اما دست از شوخی برنمی‌دارم و می‌گویم: "خانم <د> من صبح به این زودی نه وقت و نه حوصله شوخی دارم! من فقط میخواستم بهتون اطلاع بدم که همه افراد گروه بجز شما در اتاق خانم <ی> جمع شدهاند و منتظر شما هستند! شما حالا باید تصمیم بگیرید. مایلید به کتاب خواندن ادامه بدهید یا اینکه میخواهید به بقیه افراد گروه بپیوندید؟!
همکارانم معمولاً برای تمرین دادن ذهن افراد سالخورده از جدول ضرب و جمع و تفریق اعداد و نام رنگهای مختلف استفاده میجویند، من اما طریقه جمله سازی را به کار میبرم.
هفت هفته از شروع کار من در خانه سالمندان میگذرد و من در سومین هفته گروه شش نفرهای از خانمهای سالمندی که هنوز کتاب و روزنامه میخوانند تشکیل دادم. ما بعد از یک بحث نیم ساعته نام <بانوان سالمند آگاه> را برای گروه خود انتخاب و به اتفاق آرا آن را تصویب کردیم. گروه دو بار در هفته و هر بار در اتاق یکی از اعضاء تشکیل جلسه میدهد و به مدت یک ساعت تا یک ساعت و نیم ادامه مییابد.
هر بار پس از اعلام رسمیت جلسه یکی از اعضاء کلمهای انتخاب کرده و باید همه با آن کلمه جمله بسازند. و من بعنوان مسئول افتخاری نوشتن صورتجلسه برگزیده شدهام. وظیفهام ضبط سخنان هر جلسه و دادن یک کپی از آنچه نوشتهام به افراد گروه در فردای برگزاری جلسات میباشد، تا خواندن آن موجب بازنگری در افکار خود و دیگر اعضای گروه در روز قبل گردد.
در اولین جلسه انتخاب کلمه به پیشنهاد اکثریت اعضای گروه به من واگذار گشت و من پس از لحظهای فکر کردن <سفر درونی> را انتخاب کردم.

خانم <و> و <د> خوره کتابند. فقط هنگام صرف غذا میتوان آنها را بی کتاب در دست مشاهده کرد! و بقیه خانمها مجله و روزنامه خوانند و خانم <ی> گاهی هم از خانم <د> کتاب قرض میگیرد.
اولین جلسه برای من هیجان خاصی داشت. من فقط گوش شده بودم و در انتظار شنیدن جملات آنها ثانیهها را میشمردم.
خانم <د> که مسنترین اعضای گروه است شروع میکند:

"سفر درونی یعنی بدست آوردن بلیطی رایگان برای دیدار از سرزمینی به نام حسد. سفری که بر روی دریاچه آرام <اکنون> به سوی افق <گذشته> میراند و ناخدا در هر بندری چند حسادت را پس از گرفتن گمرکی از آنها از کشتی پیاده میسازد و در آخرین بندر اولین حسادت دوران کودکی را به پدر و مادرش که به بدرقه فرزند خود آمدهاند میسپرد و میگوید: لطفاً دیگر بچه خود را حسود بار نیاورید!"
خانم <ی> با حسادت نگاهی به او میاندازد و میگوید:
"سفر درونی یکی از پر خطرترین سفرهاست ... خدا نکند که آدم در این سفر گرفتار گرگ شود! دندانهای گرگ مانند میخ میباشند و آروارهایش مانند چکش ... نه ببخشید ... و آروارهایش مانند دو پتک!" بعد بلافاصله به خانم <د> نگاهی از نوع نارسیستی میاندازد و میگوید حالا نوبتی هم باشه نوبت <و> است!
من نگاهم ناخواسته به خانم <و> میافتد و او فوری کتاب در دستش را به کنار میگذارد و بعد از کمی فکر کردن میگوید:
"جمله ساختن با <سفر درونی> مثل شنا کردن در دریاست، اونم بدون وسائل ایمنی، درست مثل یک دیوونه که شنا کردن اصلاً بلد نیست اما هر روز میره تو وان آب!" بعد بدون نگاه کردن به بقیه برای دیدن اثری که جملهاش گذارده است کتاب را دوباره در دست میگیرد.
خانم <الف> انگشت اشاره دست چپش را که هنوز کمی قادر به حرکت است بالا آورده و تکان میدهد. من میپرسم: دستشوئی؟ و خانم <الف> کمی خود را روی ویلچرش میجنباند و میگوید: نه، نوبت منه!
من در دلم لبخندی میزنم و خودم را آماده نوشتن نشان میدهم.
"من اگر بخواهم به سفر بروم قبلاً بلیط رزرو میکنم ... سفرهای بیرونی خیلی دلچسبترند ... شوهرم تا دلتون بخواد به سفرهای درونی میرفت ولی هرگز منو با خودش نمیبرد ... بچهها همیشه با من بودند چه در خونه، چه در سفر! مگه میشه با چهار تا بچه آدم به سفر درونی بره! نه من هیچ وقت از سفر درونی خوشم نیومده ... میدونید چیه، تاریکی سفر درونی یک طرف، آدم نمیدونه بعد از پایان سفر از کجا باید بیرون بیاد!"
خانم <ن> دستش را به صمعک گوش راست خود میبرد و بعد از تنظیم آن میگوید:
"اصلاً چرا باید در سفر درونی آدم تنها باشد؟ ... اگر قرار بود که سفر درونی تنهائی انجام شود پس چرا از قدیم گفتهاند که آدم در سفر دوستش را میشناسد؟! به نظر من بهتره که همگی با هم به سفر درونی بریم، هم مطمئنتره و هم ارزانتر تمام میشود!"
خانم <ه> هنوز تحت تأثیر شدید دوران جنگ است و همیشه از فقر و وحشت آن زمان صحبت میکند. و چون به علت فقیر بودن خانوادهاش در دوران جوانی قادر به سفر نگشته بود بنابراین میل نداشت در این جلسه جملهای با سفر بسازد و از من خواست به جای او این کار را بکنم.
من غافلگیر شده بودم و ذهنم دست به اعتصاب زده بود و نتوانستم جملهای با <سفر درونی> بسازم و با گفتن جمله زیر ختم جلسه را اعلام کردم:
"دردآورترین دردها دردهای روانیاند و هیچ دیوانهای تا حال خود را به خاطر درد جسمانی نکشته است!!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر