نور.(8)

در حال غذا خوردن و نوشیدن به فکر شام خوردنهای مشترک گذشتهمان افتادیم. هنوز به خاطر داری ــ مهمانخانه سرد و خلوت در Zacatecas، و ما تمام روز را زیر باران رانده بودیم. زمین سنگی یخزده در زیر پاهای سرد. سقف چوبی پر از نوارهای حشره کش و قلابهای شکسته جارختی در ایوانی با پنجرههای آبی رنگ. ما پالتوهای خود را کنار یک آینه آویزان کردیم، دیرتر متوجه شدیم که دگمههای آنها  نیستند. باید آدم شوخی در حالیکه ما در زیر نوارهای حشره کش غذا میخوردیم دگمهها را کنده باشد. اما چه کسی دگمهها را میکند اما پولها را داخل پالتو باقی میگذارد؟ تعجبآور است. و سالنهای غذاخوری در دهکدههائی که شراب تولید میکردند را به یاد داری، کوزههای سفالی بر روی قفسهها، اجاقهای کاشی شده سبز رنگ و سنگین و گرمای حمام سونا بر روی نیمکتها را. مشروب در گیلاسهای ضخیم، نان روی میز، بادام و شراب در یک شب از ماه اکتبر را. و رستوران ایستگاه راهآهن، وقتی هنگام خداحافظی فرا میرسید. گارسونهای پیر و غمگین ایستگاه راهآهن، چرا آنها پیرند و غمگین، و آنها تنها کسانی بودند که گاهی وقتی حالمان خوش نبود دوستانه رفتار میکردند. دکههای سرپائی کنار Jerichoplatz را با غذاهای ارزان و میخانههای یونانی، ترکی، اسپانیائی با بلندگوهائی که از آنها موسیقی شاد و شیرینی پخش میگشت و ما به این خاطر که لازم نبود متنها را بفهمیم با کمال میل آنها را گوش میکردیم را به یاد میآوری. غار دود گرفته گذر زیر طاق با بوی سیر، وقتی که ما پول نداشتیم و غذای شبمان سوپ ماهی کنار میزهای چرب و چسبناک بود. برای سالها فقط سیبزمینی سرخ کرده و چند برگ پژمرده کاهو، سالها بدون منوی غذا و بدون شراب. آنا میگوید که آن زمانها بد نبودند، اما حالا وضعمان بهتر شده است، من هنوز هم از اینکه وضعمان بهتر شده است خوشحالم؛ من خودم را به این خوشحالی عادت ندادهام؛ حالا لحظاتی وجود دارند که در آنها من کاملاً آسودهام، میتوانستم تقریباً آسوده باشم؛ این خوب است که میدانیم چیزهای ارزان چه مزهای میدهند و اینکه ما هر دو را تجربه کردیم؛ در هر حال حالا تصور اشتباهی نداریم، قبل از هر چیز دیگر ما ادعائی نداریم؛ غیر قابل تحمل میگشت اگر یکی از ما ادعائی میداشت، ما ناز پرورده نیستیم، نه ما نازپرورده نیستیم؛ و من فکر هم نمیکنم که شادی ما را نازپرورده خواهد ساخت؛ من احتیاج زیادی ندارم، برای خودم تقریباً به هیچ چیز احتیاج ندارم؛ من میتوانم دوباره با نان و سوپ ماهی زندگی کنم.
وضع ما خوب بود و ما میدانستیم که وضعمان خوب است. ما هنوز فکر میکردیم که قانعایم. اما ما میتوانستیم رستوران را انتخاب کنیم (آنا میگفت، تصورش را بکن که این یعنی چه) و ما میتوانستیم تقریباً هر شب را با هم بگذرانیم، تا نزدیک صبح و گاهی تمام روز را. ما هیچ چیز را فراموش نمیکردیم و اجازه نمیدادیم چیزی بشکند. ما با آگاهی شام میخوردیم، وقت داشتیم، و سر و صدای خیابان را در از جلوی پنجره میشنیدیم، صدای گام عاشقان و خنده مستان را. ساکت یا صحبت کنان به خاطرات میاندیشیدیم، به فصول سال و شهرهائی که اواخر هفته به آنجاها رفته بودیم. به تاکسیهای خالی، تاکسیهائی که آهسته میراندند یا در باران پارک کرده بودند، به هتلهای قدیمی با نامهای مشهور و جهانی (ما چند هتل را از آن اوایل، از زمانهائی که ما در اتاقهای ارزانی همدیگر را ملاقات میکردم میشناختیم). بولوارها، پارکها و زمینهای تنیس، ویلاها و خانههای ییلاقی و درختان نارون. در ماه نوامبر سکوهای راهآهن از شاخ و برگ پر شده بودند، دود و باد یک شب اوایل عصر روزی در ماه ژوئن، سینماهای کوچک و خودمانی در سمت شمال، خیابان هومبولد با میکدههای چرب زیرزمینی، جائیکه گربهها باقیمانده ماهیها را در زیر میز میخوردند؛ پلهای روی رودخانهها در شب و مسیرهای ساحل کنار کانال، سر و صدا در تونلهای مترو، شبهای تابستان در باغهای آبجوخوری و موسیقی ناگهانی راک، وقتی یک مست از بار شبانه بیرون افتاد و چندین ثانیه در رو به خیابان باز ماند. و ما به آن زمان فکر میکردیم، به اوایل آن شب نامحدود و گرانبها برای عشق ورزیدن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر