نور.(4)

من امشب تنها هستم. آنا رفته است پیش افرادی که در طول تابستان در محل شناخته، پیش پزشکان و وکلای شهرستان. مسافران تابستانی محل را ترک کردهاند، خانههای ییلاقی خالی مانده و موشهای صحرائی کنار آشغالدانیها در حال لاغر و  وحشی شدناند. شبی بارانی و در گاراژ چراغ روشن است، آب از روی بام روی ایوان میچکد. صدای ضرب آب روی ایوان میتوانست مانند گذشته برایم آرامش، خودفراموشی در مستی شرابی سبک معنا دهد، یا مشغول بودن با مقالات و عکسها و تمرکز ذهن ــ اما حالا دیگر هیچ ارزشی برایم ندارد. این بدان معنیست که من وقت زیادی برای خودم دارم، زیرا که افکار باطل در سرم مشغول سر خوردنند. دوست من، سعادت یک کلاه کهنه است، اما بازمانده سعادت بودن تازه ابتدای یک تجربه نو است. غار تنفس، مکان تصمیم گیری، جزیره کوچک تفاهم، خندههای بلند گاهی سوراخی‎‎اند در جهان کائنات، زمانی سوراخی لای دو پا. گاهی اوقات جوک در باره مگس است و گاهی در باره مگس کش. معشوقه بابلی! بیخوابی. غریبهای شبیه به او در را قفل میکند، کلید را از پنجره به بیرون انداخته و بی حرکت روی تخت باقی ماند.
It is a dog night dog night dog night.
من امشب او را در حال پوشیدن لباس تماشا میکردم. خوشش میآید وقتی هنگام لباس پوشیدن کنار در ظاهر شوم و تعارف کنم (او میگوید تعارفها فقط وقتی تحملپذیرند که پوچ و تا اندازهای مشکوک باشند). من نیمرخ برهنهاش را میدیدم، و سینههایش را از زیر دستهایش، وقتی موهایش را شانه میکرد.  من پیش او نرفتم. او صورتش را آرایش میکرد و روی پلکهایش سایه میانداخت، او این کار را به ندرت انجام میدهد. من از او پرسیدم برای چه کسی خودش را اینچنین با دقت آرایش میکند.
جواب او: تو هم با من به پارتی بیا، بعد خواهی دید.
بجز این دیگر هیچ چیز نگفت، فقط یک لبخند سریع، یک بازی قدیمی.
او مطمئن بود که من نقش قدیمیام را بازی میکنم.
ما خبرنگار هستیم. داشتن شغل یکسان یعنی اینکه توافق یک مسئله فرعیست، اما این معنی را هم میدهد که ما باید اغلب و برای مدت طولانی از هم جدا بمانیم. آنچه مربوط به وقت آنا میشود میتوان تصور کرد که او یک زندگی دیگری هم داشته باشد. او اغلب چندین هفته تنها در راه است. گزارشهایش از میلان، لندن و مونیخ، تحقیقاتش در بروکسل و تلفنهای شبانهاش از یک هتل نباید حتماً اعتبار داشته باشند. ممکن است که او از تختخواب یک مرد تلفن کند و اینکه این تختخواب کاملاً جای دیگری قرار داشته باشد.
عشق، امید، اعتماد ــ کلماتی بودند که وقتی ما آنها را برای خود به کار میبردیم با آنها بازی میکردیم. آنها کلماتی ضروری برای ما نبودند. ما بدون کلمات با هم در سازش بودیم و خودمان میدانستیم که عشق یعنی چه. اما من از زمانی که زندگی مشترکمان در معرض خطر قرار گرفته است از ارزش کلمات اطلاع پیدا کردم، اعتماد، اعتماد چه چیزی بود؟ من مطمئن بودم که آنا کار درست را انجام میدهد. این غیر ممکن است که او را با یک سؤال مقصر شناخت. مأموریتهایش، مقصدهای سفر و آدرسهایش جای اعتراض نداشتند. اعتماد یعنی مساعدهای نامحدود برای آنچه که به آنا مربوط میگشت و این یعنی آنچه را او به من میگفت باور میکردم و در آنچه نمیگفت تردید نمیکردم. ایمنی، وضعیتیست بالدار و کلمه مورد علاقه آنا در باره آن 'facilite است. من دروغ اساسی را امکان پذیر نمیدانستم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر