نور.(12)

ما در بهار، زمان رنگ کردن قایقهای بی شمار و رنگینی که روی چارپایههای چوبی در آفتاب قرار داشتند از کنار آب عبور میکردیم. هوای سطح بالای آب نآرام، دشت در زیر رگباری از سرما، مسیرهای ساحل پر از گِل و مراتع روشن بود ــ همه چیز شمالی، همانطور تو که دوست داری. آنا گفت، اما همچنین خندهدار، خانوادههای کنار آب، پیراهنهای آستین کوتاه مردها با سطلهای رنگی در دست، کودکان با رادیو قابل حمل به قایق، و عمه و خالهها فرو رفته در پتو بر روی صندلیهای تاشو روی عرشهها و این غواصان بی سر و عجول. ساحلها خلوت بودند، در کلوپ قایقرانیها آبجو نوشیده میشد. به محض اینکه آفتاب پائیزی شروع به گرم کردن میساخت جلوی یک کافه کنار رود مینشستیم. میان پایه میزهای تاشو برف ذوب میشد. گارسونهای سرزنده و مانند عموها با گامهای نامرتب میآمدند و آبجوهائی را که مقداریش بیرون ربخته شده بود سر میزها میآوردند. ما از مسیرهای قدیمی در امتداد رود میرفتیم و قایقهای یدککشی را که به طرف هلند شناور بودند، کشتیهای بخار سفری پر از انجمنهای زنان را تماشا میکردیم و خندههای مستانه و صدای موزیک را از روی آب میشنیدیم. ما منتظر میماندیم تا موج بیاید، بعد کف به درختان ضربه میزد و غژ در نی میکرد. با کفشهای خیس بر روی شنهای خشک راه میرفتیم. ما زیر درختان اقاقیا و توس نیمه خواب دراز میکشیدیم، زیرا آنا دراز کشیدن بر روی چمن در زیر سایههای روح دار درختان اقاقیا و توس را دوست میداشت و میگفت، اینها جزء بهترین سایهها هستند، روشناند، متحرک و سبک. هر که را زیر سایه اقاقبا بیاوری زیبا میگردد. درختان اقاقیا و توس درختان من هستند، من میتوانستم برای همیشه در یک کشور اقاقیا زتدگی کنم. بی وزنی و نور در تابستان ــ آیا بقیه مردم هم چنین دیوانه درخت اقاقیا هستند؟ در شبهای طوفانی در ماه اکتبر به مزرعه میراندیم و گردو جمعآوری میکردیم. پوستهای سبز گردو، دستهای قهوهای شده و بوی تلخ سرانگشتان. وقتی کشاورز به سر زمین گردوی خود میرسید که ما در اتوبان بودیم. ما خود را از روی شوق و هیجان زبان راهزنان به حساب میآوردیم و خود و بقیه دزدان گردو را بی گناه اعلام میکردیم.
آنا گفت، این کارها برایم بدیهی نیستند. من تمام این چیزها را شخصی به حساب میآورم، من همیشه چنین چیزهائی را شخصی به حساب آوردهام، یک نهار خوردن با تو در یک کتلت فروشی، یک سفر با ماشین به سمت کرنتن Kärnten، و یک شب بارانی در روستا را. وقتی چیزی کشف میکنم و میتوانم با آن توافق داشته باشم خوشبختم. کمی توافق امکانپذیر است، واقعیتهای کمی که من میتوانستم به آنها جواب مثبت دهم. انسانهای اندکی که میتوانستم با آنها موافق باشم. با پیرتر شدنم هیچ چیز دیگر برایم بدیهی نیست. یک خنده دو نفره، سلامتی، خواب، کشف یک منظره ویران نشده و شادی بخاطر اسباببازیای که تو به من هدیه میدهی ــ من قبول ندارم که این حق من است. گذراندن یک روز با هم چیز بدیهیای نبود، با وجود آنکه ما صدها روز را با هم گذرانده بودیم و این برای همه بجز خود ما کاملاً بدیهی بود که ما صدها روز و شب را با هم گذراندهایم و در آینده نیز با هم خواهیم گذراند
... کاش میتوانستم حالا پیش تو باشم و با کمال میل برایت کاری انجام میدادم. برایت روزنامهای با خبرهای خوش میخریدم، کره صبحانه نشسته بر گوشه لبت را میبوسیدم. بخاطر تو میتوانم هر کاری انجام دهم، کار کنم، صبح زود از خواب برخیزم، عاقل باشم
توان بی وفائی بخاطر این مرد، این عاقل بودن عجیب. معنای عقل در مورد او چه میتواند باشد؟ آن مرد از ما و از من چه میداند؟ چه چیزهائی آنا از ما برایش فاش ساخته؟ آیا اصلاً برایش چیزی فاش ساخته است؟ آیا امکان دارد یکی را دوست بداری و برای دیگری از او چیزی فاش نسازی؟ بخاطر او نیرنگ بزنی و احساس مجزا داشته باشی، اما همچنین بخاطر ذاتی که آنا دارد و نمیخواهد کسی را آزارده سازد. آنا به زندگیای زخمی نشده از هر جهت نیاز دارد. این قضیه به کجا میانجامد؟ آنا آن مرد را دوست دارد، هر سطر این نامه این را نشان میدهد، و مرا هم دوست دارد، زیرا که آنا در تختخوابمان نمیتواند دروغ بگوید. بدنش صمیمانهترین بدنیست که من میشناسم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر