نور.(1)

این نامه چگونه به ایوان آمده است. فکر کنم که آنا Anna آنرا سه روز پیش وقتی من در باغ شاخ و برگهای خشک و کاغذها را آتش میزدم گم کرده باشد. ورق کاغذِ مچاله شده باید از سطل آشغال بیرون افتاده و قاطی برگ درختان شده باشد. این امکان هم وجود دارد که او شبانگاه کلید خانهاش را جستجو میکرده و در آن حال نامه از جیبش بیرون افتاده باشد؛ احتمالاً اما از سطل آشغالش بیرون افتاده است. سطل آشغال. سطل آشغال. آنچه در یک سطل آشغال میافتد دیگر حضور ندارد، تقریباً دیگر هیچ چیز نیست، پاره پاره گشته است. من بعد از انداختن چیزی در سطل آشغال بلافاصله فوری آن را فراموش میکنم. چرا این نامه از سطل آشغال بیرون افتاده است؟
من کاغذ مچاله شده را برای دور انداختن از میان شاخ و برگ برداشتم و دستخط آنا را با جوهر بنفش رنگی که از هنگام آشنائیمان از آن استفاده میکند شناختم، بدون قصد قسمتی از یک جمله نامه مچاله شده را خواندم
و تو همانطور خیس پیش من به تختخواب بازگشتی
(نوشتن چنین چیزی از طرف آنا کاملاً غیر عادیست) و میدانستم که آن جمله در ارتباط با من نیست و منظور از این <تو> من نبودهام. در این لحظه پاکدامنی برایم به پایان میرسد. محال بود بتوانم نامه را نخوانم. نامه را در جبب قرار داده و مدتی آنجا ایستادم، ابتدا بهت زده (بنظر میآمد چیز بسیار عجیبی اتفاق افتاده است)، شاید هم با کنجکاوی، بعد اما با اطمینان از اینکه در ماجرای یک راز قرار گرفتهام. من بسوی خانه ییلاقی میروم، داخل میشوم و آنا را در حال خواب بر روی مبل مییابم.
چگونه آدم میتواند رازی را که در بوجود آمدنش سهمی ندارد از بین ببرد. من نمیدانم چگونه میتوان از دست یک راز بجز فراموش کردن آن و یا توسط فراموشکاری که سختی کمتری دارد خود را نجات داد. اما من فراموشکار نیستم. نمیخواهم رازها را تجربه کنم، نه محتوایشان را و نه دانستن اینکه آنها اصلاً وجود دارند.
آنا در زیر شال سیاه رنگی که ما یک شب سرد هنگامیکه او لرزان در زیر سقف بازارچهای در کنار من راه میرفت در پاتزکوآرو Patzcuaro خریدیم خوابیده بود. صورت قهوهای روشن خود را که از میان موهای افشانش دیده میشد از پهلو روی آرنج دست قرار داده بود، دهانش کمی باز و نفساش قابل رویت بود، پدیدهای از آرامش کامل و آسودگی خاطر، اغفالگر و خلع سلاح کننده، برایم حیرت انگیز بود، حس میکردم حضورم در کنار مبل یک بی ملاحظگیست (خفه کنندهتر از کشف نامه در چند دقیقه قبل). اندام آنا، اندامی که من میشناختم، نه فقط با مردن، بلکه همچنین توسط من، توسط یک ضربه مشت و با یک چاقو قابل ویران گشتن بود. انگار این اندام را برای آخرین بار میدیدم. انگار برای آخرین بار زنی را که من با او زندگی میکنم در حال خواب میدیدم.
تا حد امکان بی سر و صدا از میان اطاق میگذرم، خیالم از اینکه آنا همچنان در خواب است راحت میشود. غیبتش حالا برایم کاملاً ضروری بود، من برای خود و این کاغذ احتیاج به زمان داشتم (با وجودیکه فقط یک سطر از نامه را خوانده بودم، اما میدانستم که یک زندگی به پایان رسیده است). من حالا در اطاق در بستهای به زمان احتیاج داشتم، زمانی بی انتها برای جنونی ناگهانی. برای اولین بار بعد از سالها در اطاق را قفل میکنم، پنجره را میبندم، کاغذ را صاف کرده و روی میز میگذارم، این کارها را تا حد امکان با توجه به محرمانه بودن کل حادثه بی صدا انجام میدهم. سکوت حاکم است (باد کولر لبه پردهها را میلرزاند). نامه را بار اول با شتاب میخوانم، بار دوم و سوم کلمه به کلمه، هنوز هم از وجود این نامه شگفتزده بودم، باور کردنی نبود که نامه توسط آنا نوشته شده باشد، اما دستخط و جوهر او ــ انکار ناپذیر بود (آنا این نامه را نوشته است؛ او آن را برای شخصی نوشته که به طور غیر قابل تصوری این روز را با ما سهیم است). ناگهان خستگی وحشتناکی بر من چیره میشود. هیچ امکانی برای خارج شدن از حالت دفاعی برایم وجود نداشت. چنین به نظر میآمد که بجز این نامه و بجز این عبارات هیچ چیز دیگری وجود نداشت. نمیدانم چه مدت نامه را خواندم و سعی کردم فکر کنم. کوشش میکردم فکر کنم، اما به هیچ چیز فکر نمیکردم.
دلم میخواست حالا شب بود، یا اینکه پروسها Preußen میآمدند. تقریباً بعد از ظهر بود، جلوی پنجره هوا خیلی گرم و روشن بود و شاخ و برگ درختان بی حرکت بودند. قیل و قال یا صدای رادیوئی نبود تا تسلی دهد. گریزی از نور و سکوت نبود، یک عینک آفتابی میتوانست برایم کافی باشد. من در اطاقم ایستاده بودم و هنوز نفس میکشیدم، بطور محسوسی درون لباسهایم حاضر بودم، من دیگر همان شخص همیشگی نبودم اما هنوز وجود داشتم. دیر یا زود باید در این روز از اطاقم خارج و داخل اطاقی میشدم که آنا در آن حضور داشت، حضور مشترکی که حالا دیگر نمیتوانستم تصورش را بکنم. در حالیکه من سابقاً _ در زمان قبل از نامه _ هر لحظه قریب الوقوعی را میتوانستم تصور کنم، ترک کردن اطاق را، بوی قهوه در راهرو را، برهنگی آنا بر روی تخت را، بوسههای ملایم بر پستانهایش و مرددانه و کُند بیدار شدن او را در ساعات اولیه بعد از ظهر. من باید از اطاق خارج میشدم و به طرف آنای جدید میرفتم، بی تفاوت از اینکه خود من در این بین تبدیل به چه کسی شدهام.
تصور نکردنیست بوسیدن پستانهایش.
دیگر هرگز برایم میسر نمیگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر