نور.(6)


ما در زیر باران در امتداد رودخانه میرفتیم و از خاطرات مشترکمان صحبت میکردیم. چون من در این اواخر اغلب از گذشته صحبت میکنم، آنا هم غالباً از گذشته میپرسد و جزئیاتی که فراموش کردهام را تعریف میکند. او که بخاطرش گذشته برایم مهم میگردد در مورد تجربههای مشترکمان صحبت میکند، بدون آنکه حدس بزند که دیگر هیچ چیز مشترکی حقیقی به نظرم نمیرسد. ما هر دو صحبت میکنیم، طوری که انگار به چیزی نامحدود مربوط میگردد، و ما هر دو میدانیم که اینطور نیست. هنگام تاریک شدن هوا به خانه بازگشتیم، موهای خود را خشک کردیم و در آشپزخانه مشروب نوشیدیم (ما طوری برنامه ریزی کرده بودیم که همیشه نزدیک غروب به خانه بازمیگشتیم).
ما از تورهای سفری خود در شهرستان صحبت میکردیم و نام دهکدهها را به یاد میآوردیم: Berignol ،Tamisat ،Barandin-les-fleuves. حتی نام دهکدهها هم سحرانگیز بودند. Mauviron. آیا هنوز به تابستانِ Mauviron فکر میکنی؟ به بوتههای سماق کوهی کنار جاده به سمت Mauviron و به تاکستانهای آنجا، به باغهای سیب شرابی در دشت و به کوههای پوشیده شده از انبوه بوتهها؟ برام از Mauviron تعریف کن! چه باید تعریف کنم. ما یک خانه بر روی تپه را چون توسط درختان اقاقیا احاطه شده بود اجاره کردیم. پنجرهها از کف زمین تا سقف بلندی داشتند و نردههای پلکان از میلههای زنگزده تشکیل شده بود. رنگ آشپزخانه مانند رنگ استخر سبز و دو اتاق بالای آن خالی بودند، میخهائی در ارتفاع چشمها به دیوارهای سفید فرو رفته بودند، یک تخت، یک میز، سه صندلی و کمدی برای لباس. کتابها و مجلهها روی پلهها قرار داشتند. پنجرهها روز و شب باز بودند، حتی اگر خانه در باران و مه شناور میگشت. آنا روی میله پنجرهاش مینشست و اقاقیها را تماشا میکرد، اقاقیهائی که برگهایشان بی وقفه تکان میخوردند، حتی در روزهائی بدون جریان هوا و در نبود باد. وقتی باد در میان برگها میدوید آنا بطور غیر قابل توضیحی خودش را سر حال احساس میکرد (من به این عادت کرده بودم که احساسات او غیر قابل توضیحاند). سبکی اندامش در نور، پوست و مو از باد و احساس، لحظه کوتاهی قبل از به پرواز آمدن، حالا فوری قادر به پرواز و رفتن بودن، در این ثانیه ــ آنطور که آنا روی میله پنجره نشسته بود و کوشش میکرد تشخیص بدهد که باد با او و با برگها چه میکند. آنا ناامید میگشت وقتی باد از حرکت میایستاد و سر و صدا از میان برگها رو به خاموشی میگذاشت، طوریکه انگار به او عشقبازی کرده و بعد فوری ترکاش کرده باشند. او به تنهائی و با من به این میاندیشید که سر و صدای برگهای اقاقیا با چه قابل مقایسه میتواند باشد. به نظر آنا برگهای ذرت و سوختن کاغذ کمی به آن شباهت داشتند، و باران بر روی علف خشک یا کاه هم به فکرش رسید. ما آن سر و صدا را با خش خش پارچه ابریشم و کرپ مقایسه کردیم، با سرو صدای کاغذ زرورق شکلات، گل خشک شده، پاکتهای شکر، روزنامههای پست هوائی و قرصهای جوشان که در کمی آب کف میکنند. اما آنها هنوز آن چیزی نبودند که ما دنبالش میگشتیم، آنها به اندازه کافی شبیه نبودند، و ما هفتهها فکر میکردیم که سر و صدای برگهای اقاقیا ما را به یاد چه چیزی میاندازد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر