نور.(21)

من بعد از ظهرها به خانه آنا میرفتم، اسمش را صدا میزدم و در حمام را بازمیکردم ــ او آنجا نبود. بر روی میز آشپزخانه آجیل و پرتقال و در جلوی آینه یک دستکش تنها قرار داشت. من در میان مبلمان خانه او تنها بودم و به چشم یک دزد به اطراف نگاه میکردم. چه میتوانستم بدزدم؟ نان شیرینی شبیه به عجوزه فلورانسی سه پستان را، یک کپی از کاراواجو Caravaggio یا ده عکسی که به دیوار پونز شدهاند و حلبی آبادهای ال پاستو El Pasto در تگزاس را نشان میدهند؟ آپارتمان آنا ارزش دستبرد زدن نداشت. دارائی او بجز لباسها و کتابها شامل خرده ریزههای شخصی میشدند که او در مدت هفت سال جمع کرده بود، وسائل سحر و جادو و وسائل کوچک بدردنخور سرقتی، وسائلی بی ارزش برای هر سارقی. آنا هرگز مبلمان قابل ملاحظهای بجز یک صندلی زرد خراشیده و یک فنجان از گرابوندن Graubünden هیچ وسیله باارزش دیگری نداشت. او مالک (آنا میگفت، من مالکم!) یک اسب چوبی سبز رنگ با گوشهائی از چوبهای کبریت بود که ما آن را در یک مهمانی دزدیده بودیم. او ناقوسهائی با رنگ مسی داشت، دستگاههای کوچک ارگ از جنس برنج، زنگولههای گوسفند از Burgund و چند ده کلید درهای کلیسا. او صاحب تعداد زیادی صدف حلزون، سنگ ریزههای گرد از رودخانههای اسکاندیناوی، کاشیهائی از خانههای روستائی و سی گیلاس مشروبخوری بود. او دارای یک سوسک کرگدنی شکل بود که در یک ایستگاه قطار به سمت پالتویش پرواز کرده بود. یک جعبه پر از عکس از ماه عسلهای تابستانی از زمان کشف عشق که به من و او تعلق دارند. خدایانی به شکل مرغ، پرهای کلاغ و دویست رمان پلیسی. کارت پستال از لنینگراد Leningrad، دلفت Delft، بومارسو  .Bomarzoیک شیشه کوکاکولا پر از شن صحراهای لیبی و یک عروسک خیمهشببازی که میشود آلت تناسلیاش را بیرون کشید. او پشتهای از چیزهای تازه منتشر شده و نخوانده دارد و یک کتاب کلفت ضخیم قدیمی در باره Griepenkerl (من دوباره فراموش کردم که او چه کسی بوده است). او صاحب جلد چهارم یک کتاب لهستانی از سال 1893 است، و بیش از هر چیز به یک گیلاس شرابخوری خاکسری رنگ که با خط زیبائی روی آن نوشته شده رستوران پینتا/میلان ــ یک دارائی که همیشه و همه جا ــ من هرگز دلیل آن را متوجه نشدم ــ در خاطر آنا بود. آنا میگفت، من یک انسان کلاغی هستم، من آدم اوباشی با پنجههای یک همستر هستم. صفحههای موسیقی در یک کارتن قرار داشتند، کلکسیون علفــهویجی از شانسونها که از تمام اسبابکشیها جان سالم بدر برده بودند.

وقتی آنا به فکر فرو میرفت، روی تخت مینشست و به شانسونهایش، به موسیقیهای دلنشین شخصیاش گوش میداد. در این لحظات اورا تنها میگذاشتم، زیرا تصور میکردم که او با خاطراتی در حال بازی کردن است که من در آنها نقشی نداشتهام. آنا آن را چنین مینامید: با پرتقالها آکروبات بازی کردن. پرتقالها، پرتقالها ــ پرتقالها مردانی بودند که او عاشق آنها بوده، مردانی که او با آنها همبستر شده و مردانی که او فراموششان کرده است، پروازهای یک روزه از یک شب سریع، ساعات کم نور عشق شهوانی، مالکیت شخصی. اما به نظر میآمد که نباید چنین ساده بوده باشد، زیرا آنها را یک شب دوباره به خاطر آورد و این او را آشفته ساخت (او را خجالتزده و وحشتزده ساخت)، که توانسته بوده است یکی از عشاق خود را فراموش کند. چطور امکان داشت مردی را که یک بار با او موافق بوده است را فراموش کند ــ سالها و کاملاً فراموش کند. خاطره، اندامها و صداها بودند، و اندامها و صداها ناگهان آنجا بودند. آنا از روی تختخواب پائین پرید و نمیدانست به کجا برود. او از اتاق به بیرون دوید و سیگار زیادی کشید و با سر و صدا در آشپزخانه مشغول به کار شد. گاهی هم پیش میآمد که او آپارتمان را ترک میکرد و ساعتها بدون هدف در خیابان پرسه میزد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر