نور.(15)

ما از میان محله آسمانخراشهای کنار اتوبان عبور میکردیم و دور محلهای زباله پر از دود کنار ساحل میدویدیم. ما آجرهای کوچکی از آغاز قرن بیستم، باغهای کوچک، گورستانهای ماشین و انبارهای ذغال در حاشیه شهر کشف کردیم. ما از کنار پادگانهای ویران میگذشتیم و پیش خود تصور میکردیم که چگونه کارگران با خانوادههای خود در آنجا زندگی میکردند و چگونه آنها امروز در چنین پادگانهائی زندگی میکنند. ما اردوگاه کولیها و محلهای اردو زدن آنها را کشف کردیم، محلهای عبور قدیمی اسبها در کنار بزرگراهها را (گلههای گوسفند بر روی سنگفرشها با هم صحبت میکردند). در جلوی مرز بسته خط ریل قطار در خیابان ایستادیم و شرط بستیم که کی و چه قطاری و با چند واگن خواهد آمد ــ یک قطار سریعالسیر از وین؟ قطار اکسپرس هامبورگ به پاریس؟ واگنهای راهآهن آمدند، قطارهای سیمان و لوکوموتیوها تک تک میآمدند، بازو در بازو هر شرطی را میباختیم. آنا گفت، اینها همه قطارهای ما هستند، قطار هامبورگـمیلان و ورشوـپاریس، همه خداحافظیها ما در ایستگاههای متعدد، تمام شبهای بی پایان زمستانی در واگنهای قطار و از خود دور یا به خود نزدیک گشتنهاست. اما حالا حالمان خوب است، این بی نظیر است. ما با هم هستیم، تا هر زمان که بخواهیم، ما حتی نمیتوانیم بگوئیم: چه زیاد حالمان خوب است. غیر ممکن است در ترومپت بدمی که ما در مقایسه با دیگران مردمی خوشبخت هستیم. اما این یک تصادف نیست، ما آدمهای خوش شانسی نیستیم. اراده به چیزی با دوام هیچ ربطی با خوشبختی ندارد. من چنان خودخواه به نظر میرسم که میتوانم خوشبخت باشم، بدون هیچ دلیلی شاد باشم، اغلب بی اندیشه شادم. آیا این خودخواهیست؟ آیا ما خودخواهیم؟
ما روزهای بدون برف ماه ژانویه را میگذراندیم، غژ غژ سشوار بخشی از سکوت بود. بارش برف تازه در صبح وقتی آدم به عنوان اولین نفر ردی از خود روی آن باقی میگذاشت زیبا بود. از میان برف تازه راه رفتن، پاره کردن برف با نوک کفش و ایستادن در سفیدیای پاک و سو سو زن انسان را به شگفتی وامیداشت. ما در برف ایستاده بودیم، سفیدی میدیدم و چیزی نمیشنیدیم، چنین سکوتی فقط در رویا وجود داشت، خیلی کمتر در رویا تا در برف تازه، خیلی بیشتر در برف تازه تا در هر خوابی. سه سار پیاده میرفتند، آنا گفت، پس کلاغ سیاهها کجا هستند، در زمستان در دهکده سار و کلاغ وجود دارند، اما من همیشه فقط سارها را میبینم و نه کلاغها را. آیا میتوانی تصور کنی که نفسات به چه نحو در هوای سرد تجزیه میشود؟ نفس به رنگ سفید از دهان خارج میگردد و بدون رنگ ناپدید میشود. نفس در تمام جهات ناپدید میشود، نفس کاملاً سائیده میشود، نفس منفجر میشود، نه، نفس تجزیه میشود. نه، نفس ذوب میشود، نفس پاره پاره میشود. نفس تجزیه میگردد، و بس. (تماشای سپیده دم هم همینطور است. تو میبینی که هوا روشن و بعد تقریباً تاریک است و تو اصلاً متوجه تاریک شدن هوا نگشتی. آنا گفت، تاریک شدن را برایم توضیح بده).
دانههای برف در هوا میرقصیدند و دریاچهها یخزده بودند. ما بر روی یخ پوشیده از برف به طرف ماهیگیرانی که با کتهای پشمی در جلوی سوراخهای خود سیگار میکشیدند و سطلها و کیف اسناد در کنارشان بود رفتیم. در سرما صورت منقبض میگشت، دستها بی حس میشدند و لبها محکم و سخت ــ اگه منو ببوسی آنها دوباره نرم میشوند. راه رفتن در روزهای یخزده در زیر سیمهای مانند شیشه درخشان تلگراف و زیر آسمان باز لذتبخش بود، سفیدی شسته نشدهای که توسط هیچ یک از تبلیغات کشف نگشته بود. بعد از ظهر شب زمستانی آغاز گشت. ماهیگیران سطلهای پر از ماهی را به خانه حمل میکردند. رنگ برف آبی گشت، درختان آشیان پرندگان، پرپر زدن در درختان کلاغها، غارغار کردن خوابآلوده، درختان ساحلی و خانههای قایقی تاریک.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر