نور.(7)

به نظر میآید که حافظه چنین مقایسهای را در خود آماده دارد و فقط یک حادثه لازم بود تا خود را آشکار سازد. دو ماه دیرتر حادثه آنجا بود. ما از میان دهکدههای Ile de France در امتداد رود و درختان بی تعداد صنوبرهای کنار آن میرفتیم تا اینکه به ملکی که با دیوار محاصره شده بود رسیدیم. فریاد طاووسها در حیاط طنین میانداخت. آنا میگوید که طاووسها مرغهای شکوفا گشتهاند، اما فریادهایشان، فریادهای خداست. یک طاووس بر روی خرده شیشههای مخلوط با سیمان دیوار ایستاده بود. وقتی ما نزدیکتر شدیم او به طرف درختها پرید. و فوراً با خودپسندی سفت و سختی بدنش را به چرخش انداخت که در اثر آن صدای بلندی به ارتعاش آمد. پرها با چشمهای گود، پرهای ریش بزی، رنگ سوسک سرگین خور، بادبزن رنگین کمان! با قدرتی متکبرانه خود را به حرکت انداخت، الاکلنگوار و لرزان، بالها را بهم میسائید و ناگهان سر و صدای برگهای اقاقیا در باد میپیچد. آنا چشمهایش را میبندد، زیرا فکر میکرد که نمیتواند چیزی را که میبیند تحمل کند، و نمیخواست آنچه قابل شنیدن بود را ببیند: سر و صدای مخصوص و تا حال غیر قابل مقایسه آنا آنجا بود. شاید که خوشبختی این لحظه بود. میخواست سعادتی کم و یا زیاد باشد، با این حال کلمه شادی کلمهای اشتباه بود، اما اینجا، وقتی که طاووس آن صدا را به گوش ما رساند (و من سعی میکردم به خاطر آورم که پر طاووس را کجا دیدهام ــ در یک کازینو در وین؟ در کافه دانته در ورونا؟) آنا چنان احساس لذت میکرد که از توان تحملش خارج بود. صدا چیزی از آنا باقی نگذاشت. او مرا محکم گرفته بود و قصد رفتن داشت. بعد چشمهایش را باز کرد و ما طاووس را که دماش آهسته پائین میرفت تماشا کردیم.
چه کسی اول صحبت میکند؟ آنا چه مدت در باره دوستاش سکوت خواهد کرد؟ آیا روزی در موقعیتی خواهد بود که به من چیزی بگوید؟ آیا من در موقعیتی خواهم بود که روزی از او این را سؤال بکنم؟ چه کسی این سعادت دروغین را خواهد درید؟ چرا ما دهانمان را باز نمیکنیم؟
وقتی از پارتی در خانه مونا بازگشتیم. بنابراین باید برای آنا و آن مرد یک خانه وجود داشته باشد، شاید یک آپارتمان که به مرد تعلق دارد یا چنین چیز مشترکی در پاریس. و نام مونا، بی تفاوت از اینکه او چه کسی است، نشان میدهد که آنها دوستان مشترکی دارند، بنابراین زندگی آشکاری را با هم میگذرانند؛ آنها زندانی یک پنهانکاری نیستند.
کوتاه یا درازمدت، قدیمی یا جدید، متصل یا پاره ــ یک زندگی مشترک.
اواخر شب برای خوردن شام همدیگر را دیدیم. ترافیک کمتر شده بود، شهر خالی بود. پنجره رستورانها وقتی اتوبوسها از آنجا رد میشدند جرنگ جرنگ صدا میکردند، اما شبها سر و صدا مزاحمت ایجاد نمیکرد. اواخر شب میتوانستیم در تمام رستورانها جای خوبی برای نشستن پیدا کنیم. در این وقت از شب لازم نبود بخاطر اینکه شاید گارسون مهمان دیگری را سر میز تو بنشاند بترسی. آنا میزهای کنار پنجره با چشمانداز را دوست داشت ــ منظره، ساحل وسیع یا خیابان پهن در جلوی چشم، و اگر حتی در تاریکی فقط چند فانوس قابل رویت باشند.
آنا میگوید در شب همه چیز راحتتر انجام میگیرد، نفس کشیدن، صحبت کردن و گوش سپردن، پیش بینی کردن آینده و به یاد آوردن، لطافت دوباره میآید و دستها آرام میگیرند. رفت و آمد در رستورانها دوباره معمولی شده بود. ما پالتوهای خود تا کنار میز با خود میبردیم و روی صندلیهای خالی قرار میدادیم، شبها گارسونها مخالفتی با این کار نداشتند. ما برای اینکه محل کافی برای روزنامه و کتابهایمان داشته باشیم گل روی میزمان را روی میز دیگری قرار میدادیم. شبها چشم تحریک نمیگشت، شنوائی کمتر دچار استرس میگشت، روز ناشناس و شب خصوصی بود، شب به هر شخصی تعلق دارد و او را آرام میسازد. ما حالا هشیارتر، صبورتر، کمتر آسیبپذیرتر از در طول روز بودیم. شبها کسی از ما تنها به خود فکر نمیکرد. خواست صحبت نکردن یا توانستن اینکه هیچ چیز نگوئی باعث شرمندگی هیچکدام ما نمیگشت. سکوت طاقت فرسا نبود و فاصله افتادنهای بین صحبت ما را عصبی نمیکرد. ما صحبت میکردیم یا اینکه صحبت نمیکردیم. آنا میگفت با همدیگر کنار میز نشستن قشنگ است، فقط آنجا نشستن و شراب نوشیدن؛ تو به صورتم نگاه کنی و بخندی، تا وقتی که ما بتوانیم بخندیم همه چیز خوب است، بعد من تمام اتفاقات روز را فراموش میکنم، میتوانم تمدد اعصاب و دوباره خودم را کمی احساس کنم. صحبتهای ما در باره چیز بخصوصی نبود. ما در باره همه چیز صحبت میکردیم و در باره هیچ چیز. ما وقت داشتیم و با هم موافق بودیم. واژه <عنوان گفتگو> برای ما وجود نداشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر