دفتر خاطرات یک موشکاف.

انسان نیروهای طبیعت را در خدمت خود درآورده و حتی کویر را هم به شکفتن واداشته است. در حال حاضر در صحرای نگب Negev پنبه رشد میکند. تنها صحرائی که هنوز در مقابل انسان مقاومت میکند در سر خود انسان قرار دارد.

نهم ژوئن. 
امروز هنگام صرف صبحانه عکسی از خروشچف Chruschtschow در روزنامه دیدم که مجبورم ساخت بلند بخندم. چطور میتواند یک مرد، و در عین حال رهبر یک خلق بزرگ چنین کله طاسی داشته باشد که به زحمت از یک توپ بیلیارد جلا داده شده قابل تشخیص است؟
از چنین چیزی باید اجتناب کرد!
تحت تأثیر خروشچف نزدیک آینه میشوم تا وضعیت موی سرم را بررسی کنم. بعد از چند دقیقه مشاهده دقیق، به نظرم چنین میرسد که انگار موی کنار شقیقههایم کمی عقب نشستهاند. حالا، این میتواند شخصیت روحانی حالت چهرهام را کمی بالا ببرد. در سن و سال من این امری کاملاً طبیعیست و برایم <مشکلی> ایجاد نخواهد کرد.
دهم ژوئن.
امروز بعد از توالت صبح بر حسب اتفاق نگاهم به شانه مویم افتاد. من 23 تار مو را بر روی آن شمردم. اما من نگرانی به خود راه نمیدهم. آرایشگرم، که او را اتفاقی در مغازهاش ملاقات کردم، من را مطمئن ساخت که ریختن 10 تا 23 تار مو در روز امری معمولی است.
او گفت (و او باید خوب بداند): "اصلاً مهم نیست. طاسی ارثی است. فقط مردانی که اجدادشان سر طاسی داشتهاند در خطرند."
در خانه اتفاقی یک عکس خانوادگی از پدر بزرگم و هشت برادر او پیدا میکنم. همه آنها سر طاسی داشتند. فکر کنم بهتر است که آرایشگر من بجای بحث در باره تئوری ارثی بودن طاسی سر و حرفهای مزخرف زدن به کار اصلی خودش بپردازد.
سوم سپتامبر.
خیلی عجیب است. موهایم از وقتی که توجه زیادی به آنها میکنم مشغول ریختناند. البته بجز من کسی متوجه آن نمیشود. حداقل ریزش مو در حال حاضر روزانه به سی عدد رسیده است. اما دلیلی برای نگرانی نیست، نه، فقط دلیلیست برای مراقب بودن. برای روزنامه محبوبم نامهای نوشتم و درخواست اطلاعات کردم و در ستون "مشاور عشاق" جواب زیر را پیدا کردم:
"هشدار، تل آویو. مو زائده لطیفیست به شکل نخ که در قسمتهای مشخص بدن پستانداران رشد میکند. تجربه نشان داده است که قسمت مشخصی از بدن بعضی از پستانداران دچار ریزش مو شود. در نزد انسان از جنس مذکر این یک روند کاملاً معمولیست، و فقط وقتی موجب نگرانی باید بشود که ریزش مو ابعاد قابل توجهای به خود بگیرد. در چنین حالتی باید با یک پزشک مشاوره کنید."
من به یک پزشک مراجعه کردم. او قلب و کلیههایم را معاینه کرد، همچنین ریه، آپاندیس و طحالم را، فشار خونم را گرفت، با اشعه ایکس یک تست اساسی کرد، نوار قلب گرفت، و اعلام کرد که کاملاً سالم هستم. در رابطه با مویم توضیح داد که متأسفانه نمیشود کاری انجام داد و اگر موها بخواهند بریزند خواهند ریخت.
یازدهم فوریه.
مدل جدید مویم تناسب خیلی خوبی با خطوط شیطنتآمیز چهرهام  دارد. تمام مویم خود را در یک کلاف کوچک خندهدار متحد ساخته و به خط فرضی فاصله دو گوشم میرسد، و از آنجا لاابالانه و کمی استثنائی به سمت عقب و بر روی بقیه پوست بی موی سرم میدرخشد.
در مقاله قابل توجهای که بر اساس اسناد تاریخی نوشته شده است میخوانم که تعداد زیادی از مردان مشهور تا حدی یا کاملاً طاس بودهاند: چنگیز خان، یول برینر، شهردار تل آویو. حتی یک پادشاه فرانسوی به نام چارلز کله طاس هم وجود داشته است.
بیست و هفتم می.
آرایشگرم میگوید که مردان کله طاس غالباً با استعدادتر از مردان مو دار هستند، مخصوصاً در بعضی از مواقع خاص. این یک حقیقت علمی ثابت شده است. او میگوید، اما با این وجود لازم نیست که من نگران باشم. او پیشنهاد داده که سرم را تیغ بیندازم تا نور طبیعی خورشید بتواند محل ورود بهتری برای نفوذ به ریشه مو پیدا کند. به این وسیله رشد مو تحریک میشود و مو دوباره تازگی و جوانی خود را بدست میآورد. نه به این خاطر که محتاج به چنین کاری باشم ــ من فقط بخاطر خوش کردن دل او اجازه این کار را دادم. بعد وقتی که در آینه نگاه کردم، تقریباً نزدیک بود بیهوش شوم: صورت وحشیانه جوان یک گانگستر در آینه به من نگاه میکرد. من خودم را در گوشه تاریکی از دکان سلمانی مخفی کردم. بعد از تاریک شدن هوا دزدانه به خانه رفتم. سامسون، سامسون، حالا چه زیاد من تو را درک میکنم!
بیست و هفتم آگوست.
امروز برای اولین بار جرأت کردم دوباره در روز روشن از خانه خارج شوم. در زمان گوشه نشینیام کتابهای متعددی در باره خروشچف و خدمات بزرگش خواندم. خروشچف در دوران جوانی موهایش را از دست داد. من نمیتوانم به خودم کمک کنم، اما کمونیسم هم بی تقصیر نیست.
اینکه موهای من در این بین ناپدید شدهاند، میتواند به این دلیل باشد که آنها سه ماه تمام نور خورشید به خود ندیده بودند. سر من مانند منظرهای از ماه شده است که فقط توسط یک نوار کوچک از گیاه نازکی در کنار خط استوا قطع میشود. من در آستانه ناامیدی بودم که در روزنامه آگهی زیر را کشف کردم.

من در آستانه ناامیدی بودم! سرم مانند منظرهای از ماه شده بود که فقط توسط یک نوار کوچک از گیاه نازکی در کنار خط استوا قطع میگشت.
من ناامید نشدم! من مویم را با اکسیر معجزه آسای آمریکائی Isotropium Superflex معالجه کردم و اکنون هم کاملاً شفا یافتهام، و همچنین پدر خوشبختتری برای دو فرزندم شدهام.
قابل خرید در لولههای فقیرانه کوچک برای افراد خسیس به قیمت یک فوند و بیست سنت، در لولههای غول پیکر برای مردانی با شم اقتصادی به قیمت نه پوند و هشتاد سنت.
من یک لوله غول پیکر خریدم تا روند کار را سریعتر کنم.
هفده نوامبر.
نباید ناگفته بماند که این  Isotropium Superflexروند را سریعتر ساخت.
تعدا موهایم به بیست و هفت تار تقلیل یافته، و من شروع کردهام جهان را با چشمانی روشنگشته تماشا کنم. تصادفی نیست که تمام مالکین بزرگ صنایع، کاپیتانهای اقتصاد، دانشمندان و محققین افراد کله طاسی هستند، مخصوصاً بعد از پشت سر نهادن سن مشخصی از عمر. هنوز کسی متوجه چیزی نشده است، زیرا که من مویم را بطرز ماهرانهای از پشت به طرف جلو شانه میکنم، طوریکه این برداشت اجباری را در نظر میآورد که انگار موهایم از جلو به سمت عقب شانه شده است. این کلک کوچک اکثراً در استخر وقتی موهایم خیساند و به شانههایم میچسبند قابل رویت است
بیست و نهم ژانویه.
امروز یک حادثه زشت خلق و خویم را تلخ ساخت. من در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودم که یک جوان ولگرد از دوست دخترش که چند متر با فاصله از من در صف ایستاده بود پرسید:
"پوگو کجاست؟"
دختر ــ یک موجود بدوی و بی نزاکت ــ مرا نشان داد و گفت:
"او آنجا در پشت آن مرد کله طاس ایستاده."
برای اولین بار بود که من چنین کنایهای شنیدم. به شرطی که این بز اصلاً منظورش با من بوده باشد. با در نظر گرفتن آرایش مویم مایلم ترجیح بدهم که در آن شک کنم: هشت تار موی فرفری از سمت چپ سر به سمت راست میدوند، سه تار موی دیگر ــ گوستی Gusti، لیلی Lili و مودکه Modche ــ در زاویه مناسبی آنها را با تلاش بطور مورب قطع میکنند. برای پشت سر یوسی Jossi مأموریت داشت. نه، هرچه بیشتر فکر میکنم، بیشتر مطمئن میگردم که منظور این دختر کوچک احمق باید فرد دیگری باشد. یک آدم کله طاس.
دوم می.
من مشغول بیشتر روشنتر و بالغتر شدنم. علاقه رو به رشد من به مشکلات مذهبی احساس زندگی دیگری را در من زنده ساخته است، و درخشندگی باشکوه سنت هم همین کار را با من میکند. من معنای عمیق فرامین و قوانینمان را کشف میکنم. بخصوص شبات Sabbat را با دقت کامل انجام میدهم و سرم را مدام میپوشانم ــ همانطور که مردم میدانند، نشانه برتری روحی (Leviticus VIII, 9). در زیر کلاه من دیسیپلین آهنینی بر قرار است.
گوستی در سان دیدن صبحگاهی امروز غایب بود. من با خواندن نام تک تک آنها یک کنترل انجام دادم و پی بردم که جمع افراد حاضر به چهار تار مو رسیده است. کمی دیرتر گوستی را بی جان کنار یقه پیراهنم پیدا کردم. او درازترین و قویترین موئی بود که من هنوز داشتم. مسیرهای سرنوشت مبهماند. من مودکه را در جای خالی گوستی انداختم و برای اینکه چیز بیشتری از آنچه است دیده شود آن را کمی برس کشیدم.
سیزدهم آوریل.
حالا یوسی کاملاً تنهاست. آرایشگرم در ستایش از او زیادهروی کرد و به من پیشنهاد داد او را به نفع تولد نیرومند دوبارهای تیغ بیندازم. من اجازه این کار را ندادم. من مایل نیستم دوباره مانند یک آدم کله طاس دیده شوم. من یوسی را به یک شستشو با شامپو کلروفیلدار بر ضد شوره مهمان کردم. وقتی که یوسی دوباره خشک شد، او را کج و معوج روی سرم قرار دادم. او باید هرچه که مایل است جا و زمین داشته باشد.
بیست و هشتم جولای.
آنچه اجتنابناپذیر بود اتفاق افتاد. یوسی دیگر زنده نیست. او در چرم داخل کلاهم گرفتار و از ریشه کنده شد. من به یاد مرگ غم انگیز ایزادورا دانکن Isadora Duncan افتادم. خودکشی؟
بیست و نهم جولای.
باید با این موضوع که من تا اندازهای تمایل به کله طاسی دارم کنار بیایم.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر