نور.(22)

خاطره ــ و این خنده و شادیای دو نفره بود، وقتی آدم از برابر گولههای برف فرار میکرد و خود را در آغوش باز دیگری میانداخت. و بدن برهنه در یک اتاق نیمه تاریک بود، زیباتر اگر که در زیر سایه درختها میبود، در هوای معتدل تابستانی، وقتی شانههای برهنه به همدیگر سائیده و بی غرضی به تمایل مبدل میگشت. و این خاطره حرکت آهسته دو بدن بی نفس و موافق بر روی تشکی به کنار رفته و چهره خوابآلود و خندان یک معشوق و بی قیدی مشترک آن دو نفر بود. به خاطر آوردن (و توانائی به خاطر آوردن آنا را آسوده میساخت) اینکه آنا از زمانیکه عاشق شده است او را دوست داشتهاند فوقالعاده بود. همچنین خارج از عشق نیز اندام مردان و زنان آنجا بودند. اگر چهرهها خوشایندش نبودند، اما اندامها که آنجا بودند، در مترو یا در یک پارتی، خدا را شکر معصومیت بدن آنجا وجود داشت. برای به یاد آوردن اندامها لازم نیست که حتماً آنها را لمس کرده باشی. کافی بود که آنها را دیده و شناخته باشی. (یک سال پیش در روزهای زمستانیاش در انگلیس، در شب بارانی روزیکه آنا در کنفرانسها به سر میبرد. خسته از سخنان بیهوده، دیدگاهها و نزاکت در خیابانهای لندن میرفت و چیزی درک نمیکرد، به مردم تنه میزد و میگذاشت که مردم او را با خود اینسو و آنسو بکشند، حریص هوا بود و گرسنه زیبائی و در برابر خود چنان غریب به نظر میآمد که فاقد همه چیز گشته بود. برای اینکه به خود بیاید به یک پارک پناه میبرد. در زیر قطرات درختان مردی به طرفش میرود، آنا با او تنها در پیادهرو بود. در نگاه اول و در فاصلهای نامشخص یک انسان، بعد یک بارانی و چهره ــ آنا گفت، مطمئن، هوشیار ــ، یک نگاه بر اندام آنا و یک لبخند شکفته، بعد مرد رفت، آنا میتوانست او را پسندیده باشد.
این یک لحظه برای همیشه کافی بود. آنا مرد و اندامش را شناخت، خود او هم از طرف مرد شناخته شده بود، طوری که آنا دوباره به امکان عاشقی آگاه شده بود و خستگیاش دیگر نقشی بازی نمیکرد. دو ساعت بعد به من تلفن کرد و ماجرا را با آواز روشن صدایش برایم تعریف کرد؛ بی کله باش و مرا ببوس!)

آنا شب از بروکسل بازگشت. من او را از ایستگاه قطار به خانه آوردم. برایم مانند همیشه پس از یک سفر خیلی تعریف کرد، مفصلترش را میتواند دیرتر برایم تعریف کند. من متوجه میشوم که او گوشوارههای تازه در گوش دارد (این عادت اوست که وقت تلفن کردن گوشواره را از گوش چپ خود در میآورد). خندهاش از نفس افتاده است، چشمانش میدرخشند. تعداد بی شماری کتاب و لباس دارد و برایشان یک چمدان مخصوص خریده بود. یک قوری، عودهای هندی و تنباکوی سیاهرنگ با خود آورده بود. او به یک نمایشگاه عکس رفته بود، دوبار فیلمی از باستر کیتون Buster Keaton دیده و اتفاقی در یک صبحانه با شامپاین که در یک ساختمان تازه ساز یک پارکینگ برقرار بود شرکت کرده بود، فیالبداهه، خارقالعاده، با اجاق الکل سوز، مبلهای تاشو، گرامافون، و آنا آنجا اصلاً آدمها را نمیشناخت. او به رستورانهای مختلفی رفته بود، رستورانهای شیک، و حالا میداند که ویسکی چطور ساخته میشود، او طرز ساخت آن را ــ بعنوان تمجید به اصطلاح ــ از یک سرآشپز مهربان بدست آورده بود. آنا چند آدم غیر معمول خوشایندی را ملاقات کرده بود و کلاً آنقدر تجربه کسب کرده بود که هنوز هم گیج است ــ
ــ و چهرهاش در صبح روز بعد، بی حرکت در تختخواب در تاریک روشن هوا، ساعتها بی حرکت، تا اینکه خورشید چشمانش را میزند. چشمان باز و نگاه اندیشناک، آرام و بی حرکتاش به صورتم، و یک بار دیگر هیچ چیز نمیگوید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر