نور.(16)

مسیر صاف و صیقلی محل سورتمه سواری در تاریک روشن هوا پیدا بود. ما در دهکدهای مانند بندبازان از کنار کوههای برفی که روی هم پارو شده بودند گذشتیم و به اولین مهمانخانه رسیدیم. داخل مهمانخانه چنان گرم بود که شیشههای عینک بخار میبستند و انگشتها به درد میآمدند. بوی املت ژامبون، سیگار و شراب به مشام میآمد. دهقانان دور میز مشتریان دائمی مهمانخانه با لهجه صحبت میکردند، تراشههای چوب زیادی در دهان داشتند و تو شکمی حرف میزدند، و من فقط این لهجه را وقتی در روزنامه استناد میشود میتوانم بفهمم. میتونی تصور کنی تمام عمر با این آدمها در یک خانه زندگی کنی، در یک مکان؟ شاید رشک برانگیز باشد، شاید هم فقط یک کابوس؟ آیا اگر آدم تغییر ناپذیر باشد و بدون عزیمت کردن و خداحافظی نمودن زندگی کند حس زمان را از دست میدهد؟ تمام چیزهای قطعی به طرز ناامیدکنندهای غمناکاند، من مایل نیستم بدون عزیمت و خداحافظی زندگی کنم. واقعاً این رشگ برانگیز بود که گرسنه باشی و انتظار غذائی را بکشی که پولش را میتوانی بپردازی، سیبزمینی و قارچ سرخ شده در کره، یا نان با بیکن. بعد از ظهرها بخاطر لحظهای که شراب روی میز میآمد لذت میبردیم. شراب سفید، تا لبه گیلاس پر، گیلاس سرد شراب، گیلاسها و بشقابها باید پر میبودند. هنگام خوردن غذا دوباره پوست گرم میگشت و دهان متحرک. ما حالا خستگی را در پاهایمان احساس میکردیم، اما بدنمان سبک بود، سرهایمان سر حال آمده بودند. اولین سیگار مزه شکر و قیر میداد و مناسب شراب نبود، با این حال ما آن را میکشیدیم. ما کنار میز مینشستیم تا اینکه خود را خوابآلود احساس میکردیم، بعد دوباره میل سرمای بیرون به سرمان میافتاد. ما در آن محل بر روی یخ و شن راه میرفتیم و صدای تلویزیون را از پشت پنجرهها، پارس سگها را در اتاقها و صدای زنجیرها را از یک گاوداری میشنیدیم. ماشین در محل پارکینگ جلوی کلیسا پارک شده بود. ما برف را از روی شیشهها پاک میکردیم، چسبیده به هم روی صندلیهای سرد مینشستیم و خاموش و در حال کشیدن سیگار به طرف خانه میراندیم.
وقتی ما خسته بودیم به سفرهای طولانی نمیرفتیم. ما با خود برای چند هفته کتاب برمیداشتیم و در مناطق خوابآلودی که تنها برای فاختههائی که ابرها میساختند آشنا بود ناپدید میگشتیم. ما خانهای در کوهها کرایه میکردیم و مسیر ماقبل آخر را در کوپه تختدار قطار مسافرتی و مسیر آخر را با تاکسی به آنجا میراندیم. نراندن با ماشین خودمان و استثنائاً با قطار رفتن مانند چیزی لوکس به نظرمان میآمد. ما در کوپه خود شراب مینوشیدیم و بر روی تختخواب باریکی با حرکت قطار تاب خوران میخوابیدیم. یا اینکه وقتی روز بیرون از قطار در حال به پایان رسیدن بود در سالن غذاخوری کنار پنجره مینشستیم. نور خارج و نور داخل قطار بر روی شیشه با هم مخلوط میشدند و انعکاس عکس ما در کنارمان پدیدار میگشت. چشمانداز ناآشنائی در تاریک روشن هوا از پشت شیشه خود را تکان میداد. آنا پیشانیاش را روی شیشه قرار داد، دستش را سابهبان چشمها ساخت و شروع به شمردن چیزهائی که قابل دیدن بود کرد: یک گردش علمی دیروقت شاگردان مدرسه در کنار مرز کنار ریل قطار؛ یک سکوی راهآهن پر از جعبههای آبجو و یک لانه سگ در زیر پل اتوبان؛ کندوهای نورانی زنبور در کنار شیب کوه و منطقه صنعتی زیر پوشش دود و نئون.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر